دانلود و خرید کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت احمدرضا احمدی
تصویر جلد کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت

کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت

انتشارات:کتاب نشر نیکا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت

کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت داستانی از احمدرضا احمدی است. او با زبان لطیف و شعرگونه خود، از روزهای زندگی فقیرانه خود در پاریس زیبا، نماد و مظهر خوشبختی می‌گوید و سوالی مهم را مطرح می‌کند. پاریس با فقر، هنوز هم دوست داشتنی است؟

درباره کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت

پاریس هم در ذهن بسیاری از افراد و هم در بخش عمده و بزرگی از ادبیات جهان، به عنوان مظهر و نماد خوشبختی شناسانده شده است. پاریس همان جشن بیکرانی است که مردم را به خود فرامی‌خواند و عشق را در خیابان‌هایش رقم می‌زند. پاریس زیبا همیشه چه در کتاب‌ها و چه در فیلم‌ها به عنوان نهایت آمال و آرزوهای آدم‌ها ترسیم شده است. 

احمدرضا احمدی در کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت، روایتی از زندگی فقیرانه در پاریس دارد. او با قلم توانا و زبان لطیف و شعرگونه‌اش به روزهایی سفر می‌کند که در شهر پاریس در فقر زندگی می‌کرده و ماجراهایی را بیان می‌کند که برایش اتفاق افتاده است. او از عشق و علاقه و حال و هوای مه آلود پاریس حرف می‌زند و در پی پیدا کردن جوابی برای این سوال است: پاریس با فقر، هنوز هم دوست داشتنی است؟ 

کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت کتابی عالی و داستانی جذاب برای تمام دوست‌داران کتاب‌های داستانی ایرانی است. اگر آثار دیگر احمدرضا احمدی را خوانده و دوست داشتید، این کتاب را هم حتما بخوانید. 

درباره احمدرضا احمدی

احمدرضا احمدی، نویسنده، شاعر، نقاش و ویراستار ایرانی در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ در کرمان به دنیا آمد. او مدتی را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به فعالیت پرداخت. احمدرضا احمدی بنیان‌گذار سبک موج نو در دهه ۱۳۴۰، در شعر معاصر ایران است. این سبک بعدتر به حرکتی مدرنیستی تبدیل شد که داستان، نمایشنامه، سینما، موسیقی و نقاشی را تحت تاثیر قرار داد.

در سال ۱۳۴۳ احمدرضا احمدی با همراهی جمعی از صاحب قلمان و اندیشمندان مانند نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علاء، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوش‌آبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری گروه طرفه را با هدف دفاع از هنر موج نو تأسیس کرد. این گروه تعدادی کتاب در زمینه شعر و داستان منتشر کردند و نشریه طرفه نیز برای دو شماره منتشر شد. 

احمدرضا احمدی به عنوان شاعر برگزیده جایزه‌ی بیژن جلالی در سال ۱۳۸۵ انتخاب شد. او همچنین در سال ۱۳۸۸ نامزد دریافت جایزه هانس کریستین اندرسن بود.

بخشی از کتاب آیا می توان با فقر پاریس را دوست داشت

از پشت بخار کتری که روی اجاق گاز می‌جوشید، روز را نگاه می‌کردم. باران بیرون از اتاق با بخار کتری یکی شده بود. بعد از شکست فیلم اولم که منتقدان سینمایی با چنگ و دندان به جانش افتادند و نفله‌اش کردند، دیگر از خودم نمی‌پرسیدم: «آیا من خوشبخت هستم یا نه، و جای من در صندلی کارگردانی است یا همان معلم در شهرستان.» منتقدان به من آموختند که دیگر نباید وحشتی از شب و روز و آینده و سیه‌روزی داشته باشم، چون من سهمی از این جهان ندارم.

از پشت بخار می‌دیدم با دختری در مه در محله کارتیه‌لاتن راه می‌رویم؛ من و دختر با یک چتر در باران‌های پاریس در خیابان‌ها و در بولوارهای پاریس پرسه می‌زنیم و از هم نمی‌پرسیدیم تاریکی، روشنایی، تردید، شک، عصیان، تسلیم، خورشید، وداع چیست؛ ولی می‌توان با تکه‌ای نان و یک پالتوی بارانی بدون تملق و جایزه سینمایی خوش و شیدا بود. پدرم همیشه می‌گفت: «وقتی از گرسنگی، سرما، محبوبیت، و مرگ نهراسی همه چیز قابل تحمل است.» پدرم یک سوزبان ساده بود که زندگی وادارش کرده بود به شکست، به گرسنگی، به سرما و تحقیر رضایت بدهد و تسلیم شود. از بچگی، با پدر و مادرش در سرما و در گرما، در مزرعه، کارهای جانفرسا کرده بود. بعد از فتح پاریس توسط فاشیست‌ها عضو نهضت مقاومت فرانسه شده بود. در اثر حروف‌چینی‌های مدام و شبانه‌روزی باسواد شده بود. همه شعرهای شاعران نهضت مقاومت را از حفظ بود. می‌گفت: «تنها حُسن حمله فاشیست‌ها این بود که من باسواد شدم». با دوچرخه قراضه‌اش روزنامه‌ها، اعلامیه‌ها، شب‌نامه‌ها را پخش می‌کرد. در هنگام پخش مرا در ترک دوچرخه‌اش می‌نشاند، به من یک ساندویچ می‌داد، و من در طول راه ساندویچ را با لذت گاز می‌زدم. عادت کرده بود در بیست‌وچهار ساعت یک وعده غذا بخورد. مادرم می‌گفت: «من تعجب می‌کنم با چی زنده است.»

از پشت بخار کتری جهان را می‌دیدم و می‌گفتم: «من هنوز زنده هستم که عطش فیلمسازی دارم، و دیگر در زندگی‌ام صدای آژیر قرمز و سفید را نمی‌شنوم و سپس آژیر آمبولانس‌ها، و در خیابان‌های پاریس، فاشیست‌ها را با چکمه‌های براق نمی‌بینم، و دیگر فاشیست‌ها هر روز تو را برای بازجویی نمی‌برند و شب‌ها خواب را از تو دریغ نمی‌کنند و تو را هر روز به مرگ تهدید نمی‌کنند. هنوز مردم متکبر پاریس در مترو به هم لبخند می‌زنند. هنوز بچه‌ها بستنی را دوست دارند و بچه‌های نوزاد در کالسکه در خواب هستند و لپ‌های ارغوانی دارند، و ضربان قلبم هنوز منظم است. شاید هنوز تسلیم زندگی نشدم؛ زندگی تکراری و مقوایی. در زندگی‌ام حادثه‌ای نیست؛ چه خوب چه بد، حادثه فقط خریدن دو گلدان بنفشه و نرگس است.» گاهی هم جهان را از پشت لیوانی شیر می‌بینم که سفید است. می‌دانستم زندگی من فقط یک وجه دارد که باید روی زمین با همه مصیبت‌هایش بمانم. جسارت خودکشی هم ندارم. آن‌قدر خودخواه و متکبر نیستم که ناامید نباشم. مثل همه آدم‌ها، نمی‌دانم توقف من در زمین تا چه زمانی است و چگونه باید زمین را ترک کنم؛ با جنگ، زلزله، سرطان، سکته قلبی، سکته مغزی، سقوط آسانسور، هواپیما، قطار، یا رگ زدن برای زنی که دوستش داری که ناگهان در فرودگاه ذوب می‌شود، به زمین نفوذ می‌کند. 

دیروز در کافه‌ای در پاریس مثل همیشه تنها نشسته بودم. از پشت شیشه مه‌آلود کافه خیابان را نگاه می‌کردم. مثل این‌که قرار است کافه‌های اصیل گارسون‌های مهربان و شیشه‌های مه‌آلود داشته باشند. از پشت شیشه مه‌آلود کافه، زن و مردی را می‌دیدم که به هم پرخاش می‌کردند. صداهایشان نامفهوم بود؛ من همیشه صداهای نامفهوم و زمزمه‌ها و نجواها را دوست داشتم. پس از لحظه‌ای به کافه آمدند، در کنار میز من نشستند، سفارش بستنی دادند. مرد گفت: «نمی‌گویم همه تقصیرها از تو است، اما گاهی این زندگی پوشالی را با بهانه‌های بچه‌گانه برای من و خودت سخت‌تر و غیرقابل تحمل می‌کنی.» زن گفت: «مگر تو خبر داشتی من یک هفته از درد دندان به خودم می‌پیچیدم؟ تو فقط اداره می‌رفتی، غروب به خانه می‌آمدی. فقط حواست به مسابقه فوتبال بود که از تلویزیون پخش می‌شد. جلوی تلویزیون خوابت می‌برد.»

مرد گفت: «بستنی سفارش دادم.»

زن گفت: «باید عاشق هم بود، تا بستنی لذت بدهد.»

مرد گفت: «در این سن که بوی مرگ می‌دهم.»

ثریا
۱۳۹۹/۱۱/۲۸

مثل همیشه عالی کتاب شعری که در قالب داستان نوشته شده. عمیق و خیال انگیز.

r.f
۱۴۰۱/۰۵/۳۱

لطفا کتاب "کم یعنی زیاد"نوشته کلودیا هانتر جانسن ترجمه محمد گذر آبادی رو در طاقچه بی نهایت قرار بدید ممنون

می‌خواستم تو آشپز بشوی که به دیگران لذت خوردن بدهی، نه فلسفه که این مردم معصوم را گیج و تنها می‌کند. بگذار آشپزان غذا بپزند و فیلسوفان مردم را گیج و گمراه و ناامید و ناتوان کنند.
سایه
لباس ساده اما گرم پوشیده بودم. مغازه‌ها و کافه‌های پاریس تک‌تک باز می‌شدند و این نشانه‌ای بود که پاریس بیدار شده است. زن‌ها و مردها به دور دکه‌های روزنامه‌فروشی، خبرها را می‌خواندند و با عجله سوار مترو می‌شدند که به سرکار خود بروند. بچه‌های مدرسه کم‌کم در پیاده‌روها روییده می‌شدند و جوانه می‌زدند.
ناصری

حجم

۱۵۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۰ صفحه

حجم

۱۵۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۰ صفحه

قیمت:
۵۶,۰۰۰
تومان