کتاب نفرین به هرچه قانون!
معرفی کتاب نفرین به هرچه قانون!
کتاب نفرین به هرچه قانون! مجموعه داستانهای مجید اسطیری، با مضامین عاشقانه، اجتماعی و روانشناسی است.
دربارهی کتاب نفرین به هرچه قانون!
کتاب نفرین به هرچه قانون! یک مجموعه با داستانهای کوتاه خواندنی و جذاب است. مجیط اسطیری که دغدغههای روانشناسی، اجتماعی و عاشقانه دارد در این کتاب هم سعی کرده دغدغهها را به تصویر بکشد. داستانها در فضاهای مختلفی اتفاق میافتند و هرکدام از آنها یک جنبه از روابط انسانی و یک بعد از ابعاد شخصیتی و رخدادهای زندگی را نشان میدهد.
کتاب نفرین به هرچه قانون! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران و علاقهمندان داستانهای نویسندگان ایرانی از خواندن کتاب نفرین به هرچه قانون! لذت میبرند.
بخشی از کتاب نفرین به هرچه قانون!
همینطور که توی خیابان میرفت چند بار از توی آینه به مهندس نگاه کرد. دوست داشت خوب از توی آینه به این مهندس جدید نگاه کند و اولین تصویر را توی ذهنش بسازد. میدانست فردا دیگر این مهندس را نخواهد دید بلکه آدم دیگری جای او را میگیرد که دیگر آشناست و غبار تکرار کمکم دارد رویش مینشیند.
روی همین حساب وقتی که پشت اولین چراغ قرمز ایستادند، از توی آینه زل زد به مهندس که ساکت نشسته بود. ساکت، آنقدر ساکت که انگار موسیو اصلا آنجا وجود ندارد. سرش توی گوشیاش نبود. موسیو فکر کرد حتی اگر شروع کند به حرف زدن، مهندس متوجه حضور او نمیشود. آدمی را که الان روی صندلی عقب نشسته بود اینطور میدید. اما میخواست همین مهندس را تصور کند که یک ماه بعد کنار او نشسته و دارد ادای یکی از همکارانش را درمیآورد و از شدت خنده نفسش بالا نمیآید. دوباره از توی آینه نگاهش کرد ببیند واقعا میتواند این مهندس را اینطوری مجسم کند، و دید نه، واقعا نمیتواند فکر کند این آدم به قهقهه بیفتد.
گفت: «آقای مهندس، بهسلامتی اولین روز کاری چطور بود؟»
مهندس خیلی کوتاه توی آینه نگاهش کرد و بعد رویش را گرداند و گفت: «خوب بود.»
موسیو گفت: «خدا رو شکر. چه عالی! البته اولش آدم تا بیاد جا بیفته یه خرده زمان میبره. میدونید، تا آدم بیاد لِم همکارا دستش بیاد و ببینه فلانی چه مدلیه و این یکی از چی خوشش میاد، اون یکی از چی خوشش...»
مهندس از توی آینه به موسیو نگاه کرد و موسیو همان جا حرفش را رها کرد. یک سرفهٔ الکی کرد و گفت: «کدوم قسمت تشریف بردید؟»
مهندس ضمن یک نفس عمیق به بیرون نگاه کرد و گفت: «مالی.»
موسیو توی آینه نگاهش کرد و گفت: «بعله، اونجا یه آقای حسینی هست که خیلی آدم خوبیه. البته فکر کنم تا چند ماه دیگه هم بازنشست...»
مهندس گفت: «سبزه.»
موسیو گفت: «جان؟!»
و با بوق ماشین عقبی متوجه سبز شدن چراغ شد. راه افتاد و چیزی نرفته بود که مهندس گفت: «بعد از این بیمارستانه، جلوی گلفروشی نگه دار.»
نگه داشت و مهندس رفت داخل گلفروشی. پس کاری که مهندس گفت همین بود. خب گل خریدن تعجبی هم ندارد، اما موسیو داشت فکر میکرد «این که داره میره خونه!» مهندس خیلی زود از گلفروشی بیرون آمد. با یک شاخه گل سرخ بی هیچ پیرایهای. نشست و گفت: «بریم.»
تا رسیدن به خانه سکوت بینشان فقط یک بار با صدای تلفن همراه مهندس شکست و بعد صدای او که: «سلام عزیزم... دارم میام... میبوسمت.» خانهٔ مهندس یک ساختمان دوطبقه با یک حیاط بزرگ بود، خانهای در کوچهای شیبدار که موسیو را مجبور کرد برای آن توقف کوتاه ترمزدستی را بکشد. مهندس گفت: «مرسی.» و پیاده شد. در مسیر برگشت، پشت همان چراغقرمز، موسیو با خودش خیال کرد ده سال گذشته و او هر روز عصر مهندس براتی را تا خانهاش میآورد و یک کلمه هم با هم حرف نمیزنند. مهندس هر روز جلوی گلفروشی بعد از بیمارستان پیاده میشود و یک شاخه گل سرخ میخرد و به خانه میبرد. بعد تصویر یک زن با موهای طلایی در ذهنش آمد، زنی که آرام در یک وان پر از گلبرگهای گل سرخ نشسته است. زود فهمید که این زن کسی نیست جز کریس کوپر فیلم زیباییِ آمریکایی. بعد دید که گلبرگهای سرخ توی وان زیاد و زیادتر شدند و سرریز کردند. بعد زن توی وان فرورفت. با سبز شدن چراغ از رؤیایش بیرون آمد و رادیو را روشن کرد.
حجم
۹۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
حجم
۹۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
نظرات کاربران
من دو تا داستان اولی روخوندم...اولی رو حدودی متوجه شدم ولی دومی رو خیلی کم فهمیدم...
اسم هیجان انگیزی داره 👌🌼