کتاب از زندگی سیرم ولی دلم می خواهد دوک بوکی بخورم!
معرفی کتاب از زندگی سیرم ولی دلم می خواهد دوک بوکی بخورم!
کتاب از زندگی سیرم ولی دلم می خواهد دوک بوکی بخورم! بهقلم بک سهی و ترجمهٔ آرزو شنطیائی را انتشارات میلکان منتشر کرده است. این کتاب شرح روند حضور نویسنده در اتاق مشاورهٔ رواندرمانی و اشتراک تجربیات او از دستوپنچه نرمکردن با افسردگی است.
درباره کتاب از زندگی سیرم ولی دلم می خواهد دوک بوکی بخورم!
نویسندهٔ کتاب از زندگی سیرم ولی دلم می خواهد دوک بوکی بخورم! پرسیده است که چرا در بیان احساساتمان صادق نیستیم؟ آیا دلیلش این است که از زندگیکردن بسیار خسته هستیم و وقت نداریم احساساتمان را با دیگران به اشتراک بگذاریم؟ بک سهی گفته است که همیشه دلش میخواسته افرادی را که احساسی شبیه به او دارند، پیدا کند؛ بنابراین تصمیم گرفته بهجای اینکه بیهوده دنبالشان بگردد، کاری کند آنها بتوانند دنبالش بگردند. حالا او دستش را بالا گرفته و فریاد زده است که اینجاست و امیدوار است که یک نفر او را ببیند، برایش دست تکان دهد، خودش را در او پیدا کند، به او نزدیک شود و بتواند در کنار این کتاب و این نویسنده به آرامش برسد.
خواندن کتاب از زندگی سیرم ولی دلم می خواهد دوک بوکی بخورم! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کسانی که به خواندن روایتهای خودنوشت افراد از مواجهه با یک بیماری روانی علاقه دارند، دوستداران کتابهای توسعهٔ فردی و افرادی که نشانههایی از افسردگی را در خود میبینند، از خواندن این کتاب سود خواهند برد.
درباره بک سهی
بک سهی متولد سال ۱۹۹۰ و دانشآموختهٔ رشتهٔ نویسندگی خلاق است که سابقهٔ کار در شرکتهای انتشاراتی و مدیریت شبکههای اجتماعی آنها را بر عهده داشته است. او ده سال بهصورت مرتب برای درمان افسردگی به روانپزشک مراجعه کرد.
بخشی از کتاب از زندگی سیرم ولی دلم می خواهد دوک بوکی بخورم!
«از کودکی حساس و درونگرا بودهام. خاطرهٔ روشنی از آن دوران به یاد ندارم؛ اما آنچه در دفتر خاطرات قدیمیام نوشتهام، نشان میدهد که از همان ابتدا روحیهٔ خوشبینی نداشتهام و معمولاً بیدلودماغ و کمحوصله بودهام. دبیرستانی بودم که افسردگی روی ناخوشش را به من نشان داد. نمیتوانستم خوب درس بخوانم و نمرههایم افت کرد و این اتفاق مانع ورودم به دانشگاه شد و آیندهام را بهنوعی عوض کرد. اما حتی زمانی که خیلی از چیزهایی که میخواستم تغییر دهم یعنی وزنم و وضعیت تحصیلی و دوستانم را عوض کردم، باز هم افسردگی رهایم نکرد. همیشه افسرده نبودم. گاهی محزون بودم و گاهی خوشحال. شاد و سرخوش به رختخواب میرفتم؛ اما اندوهگین از خواب برمیخاستم. وقتی استرس داشتم، نمیتوانستم جلوی پرخوریام را بگیرم و هنگام بیماری، مدام گریه میکردم. این واقعیت را پذیرفته بودم که افسردگی با پوست و استخوانم عجین شده است و کاری از دستم برنمیآید. فقط زندگیام را نظاره میکردم که هر روز بیشتر در قعر تاریکی و غم فرومیرفت.
بدگمانیام به دیگران هر روز بیشتر میشد و کنار غریبهها اضطرابم شدت میگرفت؛ اما استادانه وانمود میکردم که اوضاع روبهراه و حالم خوب است. فکر میکردم میتوانم بهتنهایی خودم را از این مهلکه نجات بدهم و پیوسته به خودم فشار میآوردم تا حالم را بهتر کنم؛ اما به نقطهای رسیدم که تحملم تمام شد و تصمیم گرفتم از کسی کمک بگیرم. وقتی وارد اتاق مشاوره شدم، بهشدت نگران بودم؛ ولی سعی کردم تمام پیشبینیها و احتمالات را از سرم بیرون کنم و خودم را به جریان زندگی بسپارم.»
حجم
۱۲۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۲۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
اومدم کتابو بگیرم ولی هیچ توضیحی راجبش نوشته نشده !
باید در مورد کتاب بیشتر توضیح می داد.
خیلی حس خوبی بهم داد🥲انگار که خودم داشتم با تراپیست حرف میزدم چقد دیدمو عوض کرد واقعا پیشنهاد میکنم