کتاب می خواهم بمیرم ولی هوس دوکبوکی کرده ام
معرفی کتاب می خواهم بمیرم ولی هوس دوکبوکی کرده ام
کتاب می خواهم بمیرم ولی هوس دوکبوکی کرده ام نوشتهٔ بک سه هی و ترجمهٔ ندا بهرامی نژاد است. نشر مون این کتاب را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب می خواهم بمیرم ولی هوس دوکبوکی کرده ام
نویسندهٔ کتاب می خواهم بمیرم ولی هوس دوکبوکی کرده ام (I Want to Die But I Want to Eat Tteokpokki) با ضبط دیالوگهای خود با روانپزشکش در یک دورهٔ ۱۲هفتهای، شروع به تفکیک حلقههای بازخورد، واکنشهای تند و رفتارهای مضری کرده است که او را در چرخهای از خودآزاری محبوس میکند. بک سه هی در این اثر از دوران افسردگیاش میگوید و جلسات درمانیاش را برای پشت سر گذاشتن این مشکل، شرح میدهد. او با لحنی شوخ و صمیمانه اضطرابها و مشکلات روانش را روایت کرده و کوشیده است با مرور گفتوگوهای دونفرهای که با روانپزشکش داشته، هم به ریشههای این مسئله پی ببرد و هم نحوهٔ کنترل آنها را توضیح دهد. این کتاب از پرفروشترین آثار کرهٔ جنوبی بوده است.
خواندن کتاب می خواهم بمیرم ولی هوس دوکبوکی کرده ام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران مطالعه در حوزهٔ روانشناسی عمومی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب می خواهم بمیرم ولی هوس دوکبوکی کرده ام
«مادرم همیشه فکر میکرد اعتمادبهنفس ندارد و احمق است. در جملههایش همیشه یکجور خودسرزنشگری بود: «آدرس دادنم افتضاحه، خنگم، حرف دیگران رو نمیفهمم، اعتمادبهنفس ندارم، هیچ کاری از دستم برنمیآد.»
امکان نداشت کموبیش از مادرمان الگو نگیریم. من و خواهرهایم بیبروبرگرد بیشتر درونگرا هستیم تا برونگرا و همگی عزتنفس پایینی داریم. وقتی کوچکتر بودیم این وضعیت خیلی بدتر بود و توی بچگی راحت میترسیدیم و وحشت میکردیم. مادرم همیشه با هرکسی که حرف میزد کموکاستیهایمان را به رویمان میآورد: «اینیکی اصلاً اعتمادبهنفس نداره، اگزما داره.»
طبیعی است که سرافکندگیام خیلی زود شروع شد. بزرگتر که میشدم، در حسرت اعتمادبهنفس و ابراز وجود بودم. دیگر نمیخواستم وحشت کنم. وقتی از مادرم میپرسیدم: «چرا اعتمادبهنفسم اینقدر کمه؟» جواب میداد: «منظورت چیه؟ دست بردار! اعتمادبهنفس داشته باش!» این حرفش را مسخره میکردم. بیبروبرگرد مادرم بدش میآمد که این خصوصیتش را به ما منتقل کرده بود، برای همین همیشه از کموکاستیهایمان عصبانی میشد. میخواست بااستعداد باشیم ولی هیچ استعدادی نداشتیم؛ میخواست در جمع خوب حرف بزنیم ولی از ما ساخته نبود. میخواست کارهایی را بکنیم که زمانی خودش آرزویشان را داشت، مثلاً مهماندار هواپیما یا رقصندۀ جاز بشویم. خوشحالم که مجبورمان نکرد این کارها را بکنیم.
جایی در زندگیام از اینکه دیگران به من بگویند خوشحال باشم یا اعتمادبهنفس داشته باشم یا نترسم خیلی عصبانی میشدم. همیشه درونگرا و خجالتی بودم و به خاطر همین خیلی وقتها در مدرسه یا سر کار توی دردسر میافتادم. پروژهها و جلسات گروهی به وحشتم میانداخت. به محض اینکه خودم را باتجربه و کاربلد تصور میکردم با موانع بیشتری روبهرو میشدم: آدمهای جدید، کار جدید، موضوعات جدید و جاهای جدید. انگار در یک بازی گیر افتاده بودم که فرقی نمیکرد چندتا دیوار را خراب کنم. آن طرف دیوار قبلی، باز دیوار دیگری در انتظارم بود.
در کمال تعجب، آرامشبخشترین کلماتی که به عمرم شنیده بودم اینها بود: «چرا میخوای شجاع باشی؟ چرا میخوای اعتمادبهنفس داشته باشی؟ فقط برو جلو و بذار هر احساسی که میخواد بیاد سراغت. خوشحال نبودی هم نبودی.»
اگر بخواهم نقش کسی را بازی کنم که نیستم، بالاخره دستم رو میشود. متنفرم از اینکه ژستهای ناشیانهای به خودم بگیرم و ادای کسی را دربیاورم که نیستم. ناجورتر از این نداریم که آدم جرئت نکند خودش را پردلوجرئت جا بزند (البته فرق میکند خودت را پردلوجرئت جا بزنی یا واقعاً بخواهی پردلوجرئت باشی). چه توصیۀ مزخرفی که به آدم بیاعتمادبهنفسی بگویی: «وانمود کن اعتمادبهنفس داری.» چه اشتباهی بزرگتر از اینکه به آدم ترسویی بگویی نترس؟ چه چیزی تأسفبارتر از اینکه آدم ضعیفی بخواهد خودش را قویتر از چیزی که هست جا بزند؟
برای همین زمانی که در دانشگاه ارائه داشتم، همیشه به همکلاسیهایم هشدار میدادم: «موقع ارائه دادن اونقدر عصبی میشم که صورتم سرخ میشه. توی دبیرستان بهم لقب سرخپوست داده بودن. اگه یهوقت دیدین صورتم مثل لبو سرخ شده، لطفاً نگران نشین.» دانشجوها میخندیدند و در کمال تعجب، موقع ارائه صورتم گل نمیانداخت.»
حجم
۱۱۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۱۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
سهی سالهاست درگیر افسردگیه و توی این کتاب گفتوگوها و تجربهاش از روان درمانی رو به اشتراک گذاشته. به نظرمن این کتاب رو زمانی بخونید که یک متخصص وجود مشکلی مثل افسردگی رو درون شما تایید کرده و درمان اصولی و