کتاب دل سوز
معرفی کتاب دل سوز
کتاب دل سوز نوشتهٔ سیدمصطفی موسوی است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان معاصر ایرانی و عاشقانه را منتشر کرده است.
درباره کتاب دل سوز
کتاب دل سوز حاوی یک رمان معاصر و ایرانی و عاشقانه است که ماجرای یک «عشق در یک صدا» را روایت کرده است [بهجای عشق در یک نگاه]. این صدا از پشت در گفته بود «جانم» و الفش را کشیده بود و روی میمَش تشدید گذاشته بود. «جانم» را فقط یک بار گفته بود و طنینش دهها بار در جان شخصیت عاشق این اثر پیچیده بود. رمان حاضر شش فصل دارد؛ «دلآرام»، «دلسنگ»، «دلگیر»، «دلسرد»، «دلخوش» و «دلخون».
خواندن کتاب دل سوز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دل سوز
«نیمههای شب است که زینال در حجره را به سرعت باز میکند و با چهرهٔ رنگپریده نفسنفسزنان میگوید: «بردند! بردند!» همه جای اتاق را سکوت میگیرد! من نیمخیز میشوم، ارشیا بلند میشود، زینال بیحال مینشیند و انگار که دقایقی پیش روح از بدنش در رفته باشد، ادامه میدهد: «بردند سید! موتورم را بردند!» من مینشینم، ارشیا مینشیند، زینال بلند میشود و میگوید: «حالا چه خاکی به سرم بریزم؟!» آب دهان قورت میدهم و میپرسم: «درست اطراف را نگاه کردهای؟! شاید جای دیگری گذاشتیاش یادت نیست!» ارشیا میپرد وسط حرفم و میگوید: «مگر جوراب است که گمش کند؟! همیشه یک جا پارک میکند دیگر!» و بعد خودش را میرساند به در و زینال که حالا محکم به چهارچوب در چسبیده است. دو طرف شانهاش را میگیرد و میگوید: «به نگهبان گفتهای دوربینها را بررسی بکند؟!» زینال با سر جواب منفی میدهد. ارشیا زینال را کنار میزند و صدای نعلینهایش توی راهرو میپیچد که به سرعت از پلهها پایین میرود و خادم را چندباری صدا میکند. درِ حجرهها یکی یکی باز میشود و طلبههایی که سر شب خوابیده بودند حالا با چهرههای خوابآلود نگاهمان میکنند. زینال بلند بلند طوری که صدایش به آسمان برسد میگوید: «خدایا این چه بلایی بود آخر!؟ چرا من؟!» بعد دست روی صورتش میگذارد و نفسش را با صدا از دهانش بیرون میدهد. طلبهها با چشم و ابرو میپرسند که چه شده؟ میگویم: «ظاهرا یکی موتور زینال را دزدیده است!» و این را به هرکس که تازه سر میرسد و میپرسد چندباری تکرار میکنم. زینال دست روی صورت و با کلماتی نامفهوم با خودش حرف میزند. یکی از طلبهها میگوید: «مطمئنی جلوی حوزه گذاشته بودی زینال؟ شاید جای دیگری بوده یادت نیست!» نچنچ میکنم و میگویم: «مگر جوراب است که یادش برود کجا گمش کرده است؟! حرفهایی میزنی اخوی!» طلبه نگاه از من برمیدارد، شانههای زینال را میمالد و هرطور که میتواند دلداریاش میدهد. یاد آخرین باری که دیر به اذان ظهر مسجد رسیده بودم و با حواسپرتی ماشین را جلوی ایستگاه اتوبوس نزدیک مسجد گذاشته بودم، میافتم. پلیس بی سر و صدا بین دو نماز ماشین را با جرثقیل برده بود و من بیخبر از همهجا به خیال اینکه دزد بیمعرفتی به ماشینِ امانتیِ بیچاره زده کم مانده بود که سکته کنم! ناراحتی ضرر بزرگی که از سرقت ماشین میدادم به کنار، مدام چهرهٔ ملامتگر دوست و آشنا را متصور میشدم که یکی پشت دیگری از دست و پا چلفتگیام نچنچ میکردند. پدر بهار را میدیدم که دستی به سبیلهایش میکشید و میگفت: «تو یک ماشین امانت را نمیتوانی نگهداری! بعد انتظار داری من بهارم را، دختر دستهٔ گلم را به تو بدهم؟!» و کف دستان پینهبستهاش را چندباری با فاصله به صورتم نشانه میرفت انگار که بخواهد خاک بر سرم بریزد و آن زیر دفنم کند! خاکریزیاش که تمام میشد قاطعانه با آن صدای خشدار میگفت: «من دخترم را به تو نمیدهم! برو دنبال بدبخت کردن کس دیگری!» بروم؟ کجا را دارم بروم منِ خواستگار و عاشق بیچاره؟! ای کاش میتوانستم بگویم به اقرار خود دخترِ دستهٔ گلت، هیچ میدانی او بدبخت شدن با من را به خوشبختی با دیگران ترجیح میدهد پدرجان!؟»
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
نظرات کاربران
بخش هایی از کتاب کاملا متن پخته بود و بخش هایی خیلی شعارگونه بود، در کل بیشتر شبیه به دفترچه خاطرات وثبت روزمرگی بود تا رمان یا خلا های محسوسی داشت که میتونست پخته تر باشه مثلا یه دختر مدرسه ای
کتاب زیبایی بود از نظر محتوا اما کشش نداشت و مخاطب رو به خوندن جذب نمیکرد بیشتر کتاب حالت روانشناسی داشت
رفت و آمد به گذشته و حال و بین راویهای قصه زیاد بود. بعضی جاها دلیل منطقی برای اتفاقی که توی داستان میفته وجود نداره. بین بعضی اتفاقات تناقض دیده میشه. و در کل اثر قوی و پر محتوایی نیست.