کتاب قدیس
معرفی کتاب قدیس
کتاب قدیس نوشتهٔ ابراهیم حسن بیگی است. انتشارات نیستان هنر این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب قدیس
کتاب قدیس برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۱۳ فصل به رشتهٔ تحریر درآمده است. این رمان با توضیح راوی درمورد کشیش آغاز شده است. راوی میگوید کشیش، «میخائیل ایوانف» مردی نبود که حین سخنرانیاش مکث طولانی داشته باشد و زل بزند به مرد جوان غریبهای که انتهای سالن ایستاده بود و با چشمهای بادامیاش به او نگاه میکرد. راوی پس از این بخشهایی از سخنرانی کشیش را آورده است. داستان این رمان چیست؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب قدیس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قدیس
«کشیش کتاب مقدس را بست و عینکش را برداشت. کتاب را روی میز عسلی گذاشت. با دو انگشت چشمهایش را مالید و با خودش فکر کرد چرا مطالعهٔ کتاب مقدس مانند گذشته راضیاش نمیکند؟ پیش از این، عادت داشت شبی چند صفحهای از کتاب مقدس را بخواند و برخی موعظهها و دعاهایش را حفظ کند. فکر میکرد مطالعهٔ هیچ کتابی چون کتاب مقدس ارضایش نمیکند. کلام انجیل که کلام خدا بود، دغدغههای زندگی را از او میزدود. وقتی چیزی نگرانش میکرد یا اضطرابی داشت، با مطالعهٔ کتاب مقدس آرام میشد. به همین دلیل مطالعهٔ کتاب مقدس را به همه توصیه میکرد و در موعظههایش جز از انجیل سخنی نقل نمیکرد.
اما مدتی بود که انجیل دیگر آن انجیل سابق نبود. مطالعهٔ آن تأثیر همیشگی را نداشت. از وقتی سیر مطالعاتیاش تغییر کرده بود و کتاب قدیمی و کتابهایی دربارهٔ علی را میخواند، دریچههای تازهای از مفاهیم نو و درخشان به رویش گشوده شده بود؛ بخصوص کتاب نهجالبلاغه که به اعتقاد کشیش، انجیل تازهای بود. او توانسته بود با کلام علی، مؤمنین مسیحی را در کلیسا منقلب کند. پدر کارپیانس آن روز اصرار داشت که بداند او متن موعظهاش را از روی کدام کتاب نوشته است، اما برخی ملاحظات مذهبی باعث شده بود او منبع موعظه را افشا نکند. از نظرگاه او، علی قدیسی بود که اگر در دنیای مسیحیت به دنیا میآمد و به کلیسا تعلق داشت، کلامش مکمل کلام عیسی مسیح میشد و آن وقت او میتوانست آزادانه نام او را به زبان بیاورد.
صدای آنوشا او را به خود آورد. آنوشا موهایش را از دو طرف بسته بود و شلوار جین صورتی و کاپشنی سفید با گلهای آبی آسمانی بر تن داشت. از در که وارد شد، به طرف کشیش دوید و گفت: «بابابزرگ! ما آمدیم!»
خودش را توی آغوش کشیش انداخت. کشیش گونههایش را بوسید و سرش را نوازش کرد و پرسید: «مامان اینها کجایند؟»
آنوشا با دست در سالن را نشان داد و گفت: «توی حیاط دارند ماشین را پارک میکنند.»
کشیش پرسید: «بازار خوش گذشت؟»
آنوشا سرش را بالا گرفت و گفت: «نه! بابابزرگ، من هیچی نخریدم!»
ایرینا و یولا از در وارد شدند. یولا دو پاکت پلاستیکی توی دستهایش بود. سلام کرد و به طرف آشپزخانه رفت. ایرینا کیفش را روی مبل انداخت و درحالیکه داشت دکمهٔ مانتوی زیتونیاش را باز میکرد رو به کشیش گفت: «بیروت چه شهر ارزانی است! قابل مقایسه با مسکو نیست.»
بعد مانتویش را روی دستهٔ مبل انداخت، نشست و ادامه داد: «آدم دلش میخواهد هی خرید کند.»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۴ صفحه