کتاب در قفل
معرفی کتاب در قفل
کتاب در قفل نوشتهٔ فریدا مک فادن و ترجمهٔ هدی طاهری است. انتشارات دیدآور این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی یک رمان جنایی که در ۴۷ فصل نگاشته شده است.
درباره کتاب در قفل
زخمهای عمیقی که در کودکی از سوی خانواده متحمل میشویم، تأثیرات تلخ و ماندگاری بر باقی زندگی ما دارد. این زخمها با وجود سرکوبشان در خودمان، میتوانند به شکلهای مختلفی از جمله کمالگرایی در رفتار ما نمود یابند، با تحلیل و قضاوت وسواسگونهٔ رفتارها و گفتارهای خودمان دائم خودنمایی کنند و احتمالاً گاهی ما را به پیشرفتهای فردی نیز سوق دهند، اما همچون دیگر آثار اختلال استرس پس از سانحه همواره کاممان را در جنبههای دیگر زندگی مانند ایجاد ارتباطهای صمیمیِ ایمن با دیگران تلخ میکنند. کتاب در قفل خواننده را وارد دنيايی از رازها و معماها میکند. در اين اثر، فریدا مک فادن موقعيتهایی غيرمنتظره و تنشزا ايجاد میکند و خواننده را تا صفحات آخر کتاب در هيجان نگه میدارد. راوی داستان «نورا»، دختری ۱۱ساله است. زمانی که او در اتاقش مشغول انجام تکاليف مدرسه بود فکرش را هم نمیکرد که پدرش در زيرزمين خانه مشغول به قتلرساندن آدمها باشد تا روزی که سروکلهٔ پليس پيدا میشود و پدرش به زندان میافتد. فريدا مک فادن با نگاهی عميق به روابط انسانی، مسائل روانشناختی و تأثير واقعيتهای پنهان بر زندگی فردی را در این داستان بیان میکند.
خواندن کتاب در قفل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خارجی جنایی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب در قفل
«کم مانده بود روی زانوهایم بیفتم.
فکر میکردم تنها باشم. خیال میکردم همه رفته باشند. اشتباه میکردم. حالا...
آه، خدای من...
به طرف صدا برمیگردم که چشمام به یک پسر جوان میافتد. از من بلندتر است و تیشرت قرمز روشنی به تن دارد که رویش ستارهٔ زردرنگی نقش بسته است. با بازوهای تقریباً بیمویش دست به سینه ایستاده و آنقدر لاغراندام است که بهراحتی میتوانم دستم را دور بازوهایش حلقه کنم. از خدمهٔ رستوران است و احتمالاً دارد درها را قفل میکند. نمیدانم چرا ماشیناش در جای پارک نبود. هرچند که دیگر اهمیتی ندارد. به هر حال الان اینجاست.
سؤال این است که تا چه حد دیده؟ تا حدی که کیسه را در سطل زباله انداختم یا اینکه فقط متوجه حضورم شده است؟
به صورت صافی که روی گونه و پیشانیاش تعدادی جوش دارد نگاهی میاندازم. بعید است شک کرده باشد. بیشتر کنجکاو به نظر میرسد.
سینه ستبر میکنم و جم نمیخورم. آرون نیرلینگ دروغگوی ماهری بود. جنایاتش را از همه و هر کسی که با او زندگی میکرد پنهان نگه میداشت. من هم دختر همان مرد هستم. اگر نتوانم از پس نوجوان نحیفی که در رستوران کار میکند بربیایم، کلاهم پسِ معرکه است.
ـــــ امروز اینجا غذا خوردم. عینک آفتابیم گم شده. گفتم برگردم پیداش کنم.
ابروهایش تا فرق سرش بالا میروند و میپرسد: «تو سطل آشغال؟!»
ــــــ گفتم شاید پیدا بشه. کسی عینک آفتابی نیاورده رستوران؟
در فکر فرو میرود، سرش را تکان میدهد و میگوید: «نه... من کل شب اینجا بودم. چیزی ندیدم.»
با ناراحتی آهی میکشم و میگویم: «که اینطور... بهگمونم دیگه پیدا نشه.»
نفسم را حبس میکنم و به صورتش چشم میدوزم. به چرخدندههای مغزش فکر میکنم. یعنی حرفم را باور میکند؟ دارد در موردش فکر میکند. از نحوهٔ نگاهکردنش مشخص است.
ــــــ میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
آب دهانم را قورت میدهم و میپرسم: «به چی؟» آنقدر نزدیک میشود که حتا زیر نور مهتاب هم میتوانم منفذهای چرب پوستاش را ببینم.
ــــــ شک ندارم یکی دزدیددش.
دستهایم را در جیبهایم میچپانم تا متوجه لرزششان نشود.»
حجم
۲۳۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۳۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
نظرات کاربران
بُعد تجربهی روانی کسی رو که در کودکیش آسیب دیده خیلی خوب منعکس کرده. روایت هم بهاندازه گیرا بود.
داستان بدی نیست اما این نویسنده کتاب های بهتری داره،حدس زدن قاتل سخته و دور از انتظار،اما در کل داستان جالبی از آب در نیومده