کتاب چله هفتم
معرفی کتاب چله هفتم
کتاب چله هفتم نوشتهٔ فاطمه سادات حسینی است. نشر صاد این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب چله هفتم
کتاب چله هفتم حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که ۱۴ فصل دارد. این رمان یک راوی اولشخص دارد که روایت را از خوابماندن خودش آغاز میکند. مادرش به او پوتینهایش را میدهد و صدای گریهٔ خواهرش «معصومه» هم شنیده میشود. این راوی از برف میگوید که بسیار باریده و از باد سرد و از پلکیدن خودش در خانه. او کیست؟ داستان چیست؟ این رمان به قلم فاطمه سادات حسینی را بخوانید تا بدانید. رمان «چلهٔ هفتم» حاوی داستان نوعروسی است که لبریز از شوق زندگی است. او در مسیر زندگیاش مجبور به انتخاب میشود؛ یک بار بین ماندن یا نماندن در شهر و دیار خود و یک بار برای بودن یا نبودن فرزندی که تازه در وجود او ریشه دوانده است. نوعروس بیمار است و خودش خبر ندارد.
خواندن کتاب چله هفتم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب چله هفتم
«به رسم روزهای چهلم خودم ناهار را میخواهم بپزم امیر جوجه گذاشته اما من دلم ماکارونی میخواهد. تا بیایم ماکارونی را بپزم و سالاد شیرازی و دوغ را آماده کنم ساعت از ۱۱ صبح هم گذشته امیر هم غر میزند که جوجه چه اشکالی داشت؟ حالا کنار ماکارونی سالادشیرازی و دوغ و ترشی نباشد چه اشکالی دارد؟ میدانم هول دارد؛ نه میتواند زیر قولش بزند نه دلش میآید خوشی من را خراب کند فقط دلش میخواهد من را زود ببرد یک جایی و دوباره برگرداند. ولی من دوست دارم همه چیز مرتب و خوب باشد دقیقاً باب میل خودم. از شبی که مرگ به دورم چرخ زده اینطور شدهام هر کاری که انجام میدهم دلم میخواهد از آن کار لذت ببرم زمانش برایم مهم نیست چقدر وقت طول میکشد، فقط درست و با احتیاط انجام دادنش برایم مهم شده اصلاً خیلی چیزها از آن شب برایم تغییر کرده. هر شب که میخواهم بخوابم به آن سیاهی فکر میکنم به آن سیاهی پر از آرامش به نوری که دور ننجان بود. هر شب به این فکر میکنم آن سیاهی پر از آرامش شبیه همین آرامشی بوده که از زمانی که باردار شدهام در وجودم میجوشد. این نزدیکترین چیزی است که میتوانم با آن سیاهی پر از آرامش مقایسه کنم.
امیر همهٔ وسیلهها را توی صندوق عقب جا داده کمک میکند تا پلهها را پایین بیایم. نزدیکترین و خوش آب و هواترین جایی که میتوانیم برویم کوهپایه است کنار رودخانه. امیر مخالف رفتنمان به کوهپایه بود مدام میگفت: «تو روی زمین صاف نمیتونی راه بری میخوای بری کوهپایه؟»
اما من و امیر بعد از عروسیمان هر جمعه میرفتیم کوهپایه. ۹ ماهی میشود که نیامدهایم، دلم میخواهد این خوشیها برایم تکرار شود کمتر از یک ماه دیگر مانده شاید این آخرین بار باشد.
همه کرمان را به جایی که خشک و کویری است میشناسند، ولی کرمان نقطه به نقطهاش زیبایی خودش را دارد. راین، شهداد، کلوتا، سیرچ، بردسیر، لاله زار، کوهپایه. هر کدامشان با یکدیگر یک دنیا فرق دارند. بین شهداد و سیرچ یک کوه هست، آن طرف کوه که شهداد است گرمگرم، این طرف کوه که سیرچ باشد سرد و خنک، پر از چشمه و آب. باورکردنش سخت است ولی وقتی از خود شهر کرمان فاصله بگیری همه اینها را به چشم میبینی. شیشه ماشین را پایین میدهم هر چه به سمت کوهپایه میرویم هوا خنکتر میشود. سرم را بیرون میگیرم. باد و هوای خنک حالم را جا میآورد، بدون هیچ نگرانی و ترسی نفس میکشم. امیر هم دستش را بیرون گرفته و مشتش را باز و بسته میکند. من هم دستم را مثل امیر مشت میکنم و دستم را باز و بسته میکنم. امیر به دستم نگاه میکند به همدیگر نگاه میکنیم و میخندیم.»
حجم
۹۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه