دانلود و خرید کتاب ضحی فاطمه سادات حسینی
تصویر جلد کتاب ضحی

کتاب ضحی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ضحی

کتاب ضحی نوشتهٔ فاطمه سادات حسینی است و نشر متخصصان آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب ضحی

کتاب ضحی داستان دختر و پسری به نام ضحی و شهاب است. شهاب روزی که می‌خواهد برود، دست پدر ضحی را می‌فشرد و می‌گوید: حاج‌آقا حالا که دارم میرم می‌خوام که به من قول بدید که ضحی را برام نگه می‌دارید؛ او فقط مال منه. لبخند کمرنگی بر لبان پیرمرد نقش می‌بندد و می‌گوید:  هرچه خدا بخواد، هرچه قسمت باشه. شهاب با دست دیگرش دستی به موهای کوتاه و پرپشت و مواج خود می‌کشد و می‌گوید: نه حاج‌آقا این‌طوری نشد باید قول بدید که ضحی را برام نگه می‌دارید و به کس دیگه‌ای نمی‌دید. وقتی سکوت او را می‌بیند با سماجت بیشتری ادامه می‌دهد که من این حرف‌ها حالیم نمی‌شه تا قول ندید از اینجا نمیرم.

پیرمرد که مستأصل شده می‌گوید: باشه اگه تو این‌طور خیالت راحت میشه تا نیامدن تو او را به کسی نمی‌دم. شهاب ذوق‌زده لبخندی می‌زند و با حرارت پیشانی او را می‌بوسد و در آغوشش می‌کشد و به‌طرف پنجره اتاق ضحی نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: قول میدم همین که درسم تمام شد بیام قول میدم که او را خوشبخت کنم؛ قربانتون برم حاج‌آقا با اجازه‌تان من میرم و روی قول شما هم حساب کرده‌ام و با شورونشاط از حیاط بیرون می‌رود و پیرمرد در ضمن بدرقه او می‌گوید: برو پسرم خدا به‌همراهت. در چهارچوب در حیاط می‌ایستد و به شهاب که کت‌وشلوار زرشکی‌رنگی پوشیده و سوار ماشین نوک‌مدادی‌اش می‌شود نگاه می‌کند. باید دید در ادامهٔ این ماجرا شهاب می‌تواند برگردد و به ضحی برسد یا اتفاقاتی مانع این وصال می‌شود؟

خواندن کتاب ضحی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ضحی

وقتی وارد خانه شدند بوی غذا پیچیده و هرچند اتاق‌ها فرش نداشت اما روشن و گرم به‌نظر می‌رسید؛ به آقای هزار جلفا یک احساس دلپذیر که برایش ناشناخته بود دست داد و اندیشید که داشتن کانون گرم خانواده نعمتی است که مردها تا مثل او تنها نشوند و طعم تنهایی را نچشند متوجه نمی‌شوند و نگاه‌های سپاسگزاری‌ای به ضحی انداخت و ضحی بدون اینکه حتی به معنی نگاه او فکر کند رو به محسن گفت قبل از اینکه بنشینید پرده‌ها را هم نصب کنید. محسن گفت رحم کن خواهر پرده‌ها باشه برای فردا، ضحی گفت آقا محسن فردا کار خیلی داریم حالا که فرصت هست بهتره که پرده‌ها را نصب کنیم و چوب‌پرده را به دست او داد و محسن روی چهارپایه رفت و بعد از اینکه کار نصب پرده‌ها تمام شد آقای هزار جلفا دید که خانه چقدر تغییر کرده و محسن گفت خیلی خوب شد حالا اگر فردا فرش‌ها را هم پهن کنیم چه میشه.

آقای هزار جلفا گفت خیلی زحمت کشیدید واقعاً نمی‌دونم که چگونه زحمات شما را جبران کنم و هنوز حرفش تمام نشده بود که زنگ در را زدند و مبل‌ها را شاگرد مغازه آورد و به کمک آن‌ها داخل حیاط گذاشت.

محسن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت خب حاج‌آقا امشب مرخص می‌شیم چون بچه‌ها منتظر هستند و ما تا نریم آن‌ها شام نمی‌خورند. ضحی در تأیید حرف برادر گفت حاج‌آقا ما فردا صبح زود می‌آییم تا به بقیه کارها برسیم.

آقای هزار جلفا گفت حداقل شام را اینجا بمانید. محسن گفت دست شما درد نکنه آنجا هم متعلق به شماست، فردا صبح زود خدمت می‌رسیم. ضحی کیفش را برداشت و بعد از خداحافظی از حیاط بیرون رفت و در را پشت‌سر خود بست.

با رفتن آن‌ها آقای هزار جلفا وارد آشپزخانه شد و در قابلمه خورشت و بعد قابلمه برنج را باز کرد و دید که ضحی چه غذای خوش‌رنگ‌ورویی درست کرده، درست به همان صورتی که مادرش سال‌ها قبل می‌پخت. بعد از اینکه در قابلمه‌ها را گذاشت در کف آشپزخانه به دیوار تکیه داد و نشست و اطرافش را از نظر گذراند.

آشپزخانه از تمیزی برق میزد. کابینت‌ها و کاشی‌ها شفاف و براق شده بودند و به این فکر کرد که چقدر زندگی‌اش در مدت یک روز فرق کرده و جدای از آن روحیه‌اش بود که یک احساس دل‌انگیز توأم با شورونشاط را در اعماق وجودش حس می‌کرد احساسی که انگیزه جوانی و طراوت را در او زنده می‌کرد همان انگیزه‌ای که سال‌ها قبل با یک ازدواج ناخواسته و تنها از سر اجبار به خاموشی گرایید و اکنون با دیدن ضحی و حتی با فکر کردن به او به آن وقار و نجابتش و به خردمندی و تعقلش و به رفتار مانند حریرش و به خونسردی و ملایمتش جوانه‌های احساس و انگیزه‌ای خوش و فرح‌بخش را در اعماق وجودش ناباورانه در حال شکوفا می‌دید.

زهرا خانم همان طور که به عکس روی طاقچه خیره شده بود به یادش آمد که ناصر را در یک روز سرد زمستانی به دنیا آورد موهای بور و چشمان عسلی داشت از همان دوران کودکی بچه‌ای کنجکاو و باهوش بود یک روز هنگامی که کودکی ۷ یا ۸ ساله بود با لباس‌هایی خاکی و رنگی پریده که نشان می‌داد خیلی ترسیده به خانه آمد ما در به سویش دوید و پرسید چی‌شده ناصر جان چرا این‌طوری شدی؟

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۰۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۱۷ صفحه

حجم

۳۰۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۱۷ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان