کتاب خانه ای با شیروانی قرمز
معرفی کتاب خانه ای با شیروانی قرمز
کتاب خانه ای با شیروانی قرمز نوشتۀ مرجان صائبی است. نشر ثالث این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، حاصل گفتگوی مرجان صائبی با عباس کیارستمی، کارگردان و فیلمنامهنویس صاحبسبک ایرانی و نیز آیدین آغداشلو نقاش، گرافیست و نویسندۀ ایرانی است. این کتاب، بهصورت گفت و شنود نوشته و تنظیم شده است.
درباره کتاب خانه ای با شیروانی قرمز
کتاب خانه ای با شیروانی قرمز، حاصل گفتگو با عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو است.
مرجان صائبی میگوید که ایدۀ اولیۀ این گفتگو به زمانی برمیگردد که او متوجه شده عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو همکلاسی دوران دبیرستانِ یکدیگر بودهاند (دبیرستان جم قُلهک). او از آیدین آغداشلو میخواهد عباس کیارستمی را به خانهاش دعوت کند و آغداشلو هم با کمال میل میپذیرد؛ کیارستمی دعوت او را قبول میکند.
اما حاصل این دیدار، غیرقابلپیشبینیتر از چیزی بود که نویسندۀ این کتاب، تصور میکرد؛ گفتگویی طولانی که بخشی از آن سال ۹۳ در سالنامۀ روزنامه شرق چاپ شد و بهعلت طولانی بودن حتی پیش از چاپ در روزنامه، عباس کیارستمی پیشنهاد داد بهتر است بهصورت کتابی کوچک با عنوان «خانهای با شیروانی قرمز» منتشر شود.
بهمن فرزانه، فریدون گله، علی گلستانه، علیاکبر صادقی و... نیز با این دو هنرمند ایرانی هممدرسهای و همکلاسی بودهاند.
خواندن کتاب خانه ای با شیروانی قرمز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران کتابهای خاطرات و گفتوشنودی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خانه ای با شیروانی قرمز
«چنین شناختی منجر به آن شد که به دستهبندیهای آن دوره ملحق نشوید؟
آغداشلو: عباس هنوز هم همینطور است.
کیارستمی: من بهروز نیستم. اگر صدسال دیگر عمر میکردم شاید انقلاب تأثیر مستقیم روی کار من میگذاشت اما الان هنوز هم کارهای چهل سال قبل را انجام میدهم.
آغداشلو: چون هر سال هم پنجسال میگذرد بعید میدانم برسیم.
کیارستمی: هرچه دارم واقعاً متعلق به آن دوره است و خوشبختانه حوادث تأثیر سویی روی زندگی ما نگذاشتند؛ البته گذاشت ولی نه به این معنی که مثلاً نزدیکانمان را از دست بدهیم و امنیتی در حد خودمان داشتیم. بنابراین نمیتوانم بگویم مثلاً انقلاب تأثیری نگذاشته ولی تحلیلش طول میکشد.
اما شرایط الان تأثیر گذاشته است؟
کیارستمی: روی زندگی روزمره تأثیر دارد اما وقتی میخواهید به چیزی شهادت بدهید، نمیتوانید به آن دوره شهادت دهید. علامه طباطبایی یک مصاحبه داشت که از او در بارۀ انقلاب پرسیده بودند و او با همان لهجۀ قشنگش گفته بود: «من به این چیزها دل نمیبندم.» خب او یک ملا بود و این یک انقلاب ایدئولوژیک بود و عجیب است که نگفته بود نمیدانم، گفته بود دل نمیبندم. (اشاره با تابلویی که آیدین از مادرش کشیده میکند) آیدین به این مادر و به این سفال دل بسته که الان وجود دارد. باید به چیزی دل بست تا بتوان خلق کرد و برای دلبستن هم باید دانست.
اما سالهای قبل زیر فشار بودید؟
کیارستمی: فشارها وحشتناک بود. و دیگر ناامید میشدیم واقعاً، اما ما آدمها دو وجه داریم؛ از یک طرف به عنوان شهروند این سرزمین در همه مشکلات اعم از تورم، گرانی، آلودگی هوا، بیآیندگی، این همه ظلم و فشار سهیم هستیم. وجه دیگر ما این است که باید خلوت خودمان را هم داشته باشیم. من درِ خانهام را به روی این چیزها باز نمیکنم و اجازه نمیدهم این مسائل وارد خلوتم شوند. چون مانند هر شهروندی همان رنج معمول را میکشم. اما نمیتوانم آن را به زندگی شخصیام راه دهم. یک کاسب میتواند «تورم» را فوراً وارد قیمتهایش کند و خودش را بهروز نگه دارد. اگر اینها وارد شود بالاخره باید تأثیرش را نشان بدهد، کاسب این تأثیر را به کارخانه و مناسبات اقتصادیاش میآورد. من چطور میتوانم این کار را انجام دهم و خودم را بهروز کنم؟ بازتاب فشارها را باید در کارمان ببینیم. من یک گوشه کار خودم را میکنم و آیدین هم باید بنشیند و کوزهاش را نقاشی کند. حالا این تأثر و تأسف میتواند کوزه را بشکند و این نموداری از احوالش باشد در بارۀ چیزهایی که دوستشان داشته ولی این بهروز نیست. اگر بهروز باشیم که میشود کار روزنامهنگاری! مسئله این است که به قول آیدین ما خیلی دلمان میخواست وارد دانشگاه شویم. منم همینطور بودم. یادم هست زمانی که با اتوبوس به سمت دانشگاه میرفتیم، به محض اینکه اتوبوس به ایستگاه دانشگاه میرسید، راننده اعلام میکرد «ایستگاه دانشگاه» و من دوست داشتم اولین کسی باشم که میگوید نگهدار. چون فکر میکردم شاید دو سهنفر به من نگاه کنند و بدانند وارد دانشگاه شدهام! دانشگاه رفتن تا این حد برایمان مهم بود. ولی جز این هم نمیتوانستیم کار دیگری کنیم چون ناگهانی به دانشگاه رفتن علاقهمند نشده بودیم. این که بخواهیم دانشگاه قبول شویم در مرحلۀ دوم است ابتدا چیز دیگری بوده که به ناخودآگاه ما امر کرده به دانشگاه برویم. زمینۀ این آرزو در «دانشگاه بهرام» برای ما فراهم شده بود؛ چون فقط من از آنجا وارد دانشگاه شدم. چند نفری هم از مدرسه جم قلهک وارد دانشگاه شدند.
آغداشلو: نکته در این است که هر اتفاقی در همان خلوت میافتد. حالا در را باز میکنی یا نیمهباز یا کلاً میبندی! زمانی که خیلی افسرده میشوم، بروز نمیدهم. تکهسفالهای قدیمی را، که مثلاً متعلق به ۹۰۰ سال قبل است، با آب خیس میکنم و بو میکنم. بوی غریبی میدهد که از هر عطری دلپذیرتر است و حالم خوب میشود! شاید به همین دلیل است که چپی نشدم، چون هر جناحی میخواهد آدم را از خلوتش بیرون بکشد. در کتاب مادر گورکی پدربزرگ به نوهاش میگوید: «تو مدال نیستی که من تو را به سینهام آویزان کنم. برو میان مردم.» و او هم به میان مردم میرود. گورکی نویسندۀ مهمی است؛ اما قرار هم نیست میان آدمها مرز کشیده شود. نویسنده محبوب من بولگاکف است. او قصهاش مرشد و مارگریتا را دارد در اتاقش در زیرزمین مینویسد، که من خیلی با او همذاتپنداری میکنم. و پنجرۀ زیرزمین در این قصه پنجرۀ کوتاهی است، مانند پنجرۀ همینجا، که آدمها را از شکل پاهایشان در هنگام عبور میشناسد و متوجه میشود مارگریتا در حال آمدن نزد اوست. این انزوا نیست، این خلوت است و البته متفاوت است.»
حجم
۵۴۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۵۴۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
نظرات کاربران
عالی بود ، مخصوصا حضور ذهن کیارستمی در بیاد آوردن اشعار و نامها و این دوستی قدیمی و نکته بعدی شناختن محیطی که این دو نفر در آن رشد پیدا کردن در سادگی و حتی گاها فقر
از خواندن این کتاب حس خیلی خوبی دارم.کتاب پرمغزیه و هربار خواندنش هزارحرف جدید برای گفتن داره.نکتهای که برای من خیلی جالب و ارزشمند بود حضور کافی و به اندازه فرد مصاحبهگر بود.چیزی که الان چه در مصاحبههای تصویری و
صحبت های عباس کیارستمی همیشه جذاب بوده کسی که جور دیگه زندکی رو میدید و زندگی میکرد و از فیلم هاش کاملا مشهود بود این کتاب یه حال خوبی به خواننده میده مثل یه خنده کوچیک وسط یه فیلم درام
بار سومه میخونم هربار کلی از این کتاب یاد میگیرم
چیز زیادی نداشت، ولی بعد ماجراهای #MeToo خوندنش جالبه. شباهتهای جالبی داشتند، تبختر مواج در گفتوگو شاید کمی توی ذوقتون بزنه.
در نمونه این کتاب چیز خاصی از گفتگوها نبود که طاقچه چرا نمونه شو اینجوری گذاشتی😕😕😕
من برای علاقهی عمیقی که به عباس کیارستمی دارم، این مصاحبه را یکنفس خواندم؛ خالی از لطف نبود اما اگر به شخصیتها علاقهی چندانی نداشته باشید یا تا حدودی آنها را نشناسید، شاید خستهکننده به نظر برسد.
ناظر سوم گفت و گو دو نفر که دوست داری باشی لذت بخشه هم سادگی فضا و هم نگاه دوست داشتنی آنها را به زندگی درک می کنی برای من فوقالعاده لذت بخش بود
عالی بود، خیلی لذت بردم و پایان خوبی هم داشت.
بسیار شیرین و دل چسب بود.