کتاب کولاک
معرفی کتاب کولاک
کتاب کولاک نوشتهٔ ماری ونتراس و ترجمهٔ محمود گودرزی است و انتشارات خوب آن را منتشر کرده است. کولاک داستان پسربچهای است که در کولاک گم میشود.
درباره کتاب کولاک
دختر جوانی به نام بِس وظیفۀ مراقبت از پسربچهای دهساله را به عهده دارد؛ اما بهدلایلی نامشخص پسربچه در کولاک بیرون رفته و گم میشود. بس از این اتفاق شوکه و ناراحت است. همزمان با بِس که ماجرای گم شدن بچه و جستوجویش را روایت میکند، سایر شخصیتهای داستان هم در فصلهایی کوتاه و در خلال صحبتهایشان به معرفی خود و ارتباطشان با دیگران میپردازند و هرکدام تکههای معمایی را تکمیل میکنند که خواننده رفتهرفته با عمق فاجعهآمیزش آشنا میشود. این یادآوری خاطرات و تکههای پازل تا جایی پیش میروند که پرده از جنایتی هولناک و ارتباط آن با بِس برمیدارند.
ماری ونتراس کتاب کولاک را با نثر روان و خوشخوانی نوشته است. احتمالاً هیچکس از یک نویسندۀ تازهکار انتظار ندارد که اینقدر جذاب بنویسد.
هر خوانندهای میتواند از خواندن کتاب لذت ببرد و شاهد اعترافات شخصیتهای اصلی باشد که در قالب فصلهای بسیار کوتاه تنظیم شدهاند.
خواندن کتاب کولاک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای معمایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کولاک
«به گذشته که فکر میکنم، بهگمانم حس کردم یک جای کار میلنگد. کمی مثل وقتی که حس میکنید حشرهای گوشتان را قلقلک میدهد. حرکتی میکنید تا شرش را کم کنید، اما در واقع زنگ هشداری است، زنگ هشدار درونیتان که در حالت حداقلیاش تنظیم شده. آنقدر قوی نیست که شما را از جا بپراند، اما درست بهاندازهای است که نگذارد راحت بخوابید. اتفاقاً خواب بودم و یکهو از جا پریدم. دلشوره بود یا جریان هوای سردی که از پایین میآمد؟ نمیدانم. خسته و کوفته بودم، چون روزهای آخر را در تبوتاب گذرانده بودم، با برداشتن تلهها و مرتب کردن وسایل و آماده شدن برای آمدن هوای بد. همیشه طوفانها را دوست داشتهام، درست لحظهٔ قبل از طوفان را، وقتی لازم است از همهچیز محافظت کنیم، درزها را بگیریم، برای چند روز مصرفمان چوب ببریم داخل و برای خودمان فضایی بسته بسازیم، تا حد امکان محصور. بعد وقتی طوفان میشود، با رادیوی باند شهروندان که خِرخِر میکند خودمان را حبس میکنیم، با فنجانی قهوهٔ داغ تا خودمان را گرم کنیم و آتشی که در شومینه بهدلیل برفی که در دودکش میبارد و بادی که در آن فرومیرود، سر به شورش برمیدارد. صدای خانه را میشنوم که ترقوتروق میکند و مثل پیرمردی کوچولو مینالد. گاهی احساس میکنم با من حرف میزند، همانطور که احتمالاً با پدر و مادرم و قبل از آنها با پدر و مادرشان حرف زده، نسلبهنسل تا برسد به اولین مهیِری که تصمیم گرفته اینجا در این سرزمین ناسازگار مستقر شود و ادعا کند از طبیعت قویتر است. خانه هنوز سرپاست و من داخلش گرمم، محفوظ بین دیوارهایش، مثل الماسی در جعبهٔ جواهرات. فقط تکوتنهایم. وقتی از طبقهٔ بالا پایین آمدم، در بازِ باز بود و تودههای برف وارد خانه شده بود. اعصابم خراب شد. داد زدم: «لعنت بر شیطان، بِس، نمیتوانی این در نکبتی را ببندی؟ بهخاطر اشتباهت همهمان از سرما میمیریم!»، اما جوابی نداد. همین موقع بود که دیدم چکمههای بچه نیست و کاپشنهایشان هم به چوبلباسی آویزان نیست. فهمیدم با بچه رفته بیرون، درحالیکه حتی دختر خاصی مثل او لابد میداند کسی وسط کولاک بیرون نمیرود.»
حجم
۱۳۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۳۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب جمع و جوری که میشه حتی تو یه نشست خواند. داستانی با چند راوی که بین گذشته و حال در جریانه. ماجرا از گم شدن یه پسربچه و پرستارش در یک کولاک در آلاسکا شروع و به اتفاقات بزرگتری ختم میشه.