کتاب هدیه
معرفی کتاب هدیه
کتاب هدیه نوشتهٔ سباستین فیتسک و ترجمهٔ مهوش خرمی پور است. انتشارات کتابسرای تندیس این رمان معاصر آلمانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب هدیه
در کتاب هدیه میخوانیم که یک ماشین سر چهاراه کنار «میلان برگ» توقف میکند. این شخصیت که راوی از او سخن میگوید، روی صندلی عقب ماشین، دختربچهای را میبیند که با چشم گریان کاغذی را به شیشهٔ ماشین میچسباند. دخترک احتمالاً درخواست کمک کرده بود. میلان فهمید که آن دختربچه در خطر است، اما نتوانست متن روی کاغذ را بخواند. وقتی که میلان تصمیم گرفت به جستوجوی آن دختر برود، میبایست راه کابوسواری را پیش میگرفت که در نهایت به حقایق وحشتناکی منتهی میشد. اینجا است که نویسندهٔ این رمان گفته است، گاه حقیقت، وحشتناکتر از آن است که بشود با آن به زندگی ادامه داد! این رمان را بخوانید.
خواندن کتاب هدیه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آلمان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره سباستین فیتسک
سباستین فیتسک در ۱۳ اکتبر ۱۹۷۱ در برلین به دنیا آمد. او نویسنده و روزنامهنگاری آلمانی است که با انتشار نخستین رمان خود به نام «درمان» در صدر جدول پرفروشترین آثار جیبی در آلمان قرار گرفت و نامزد دریافت جایزهٔ فردریش کلاسه نیز شد. این نویسنده پس از این رمان، رمانهای «آموک اشپیل»، «کودک»، «روحشکن»، «اسپیلتر»، «کلکسیونر چشم» و «قاتل بیچهره» را منتشر کرد و توانست خود را بهعنوان نویسندهٔ تریلرهای روانشناختی تثبیت کند. او از معدود نویسندگان آلمانی است که آثارش در کشورهای انگلیسیزبان آمریکا و انگلستان چاپ شده و موفق به فروش بیش از چهارونیم میلیون نسخه از آثارش شده است. از فیتسک بیش از ۱۲ میلیون کتاب در سراسر جهان و بهتنهایی ۵ میلیون کتاب در آلمان به فروش رسیده است. او را یکی از موفقترین نویسندگان آلمان دانستهاند. سباستین فیتسک یکی از موفقترین نویسندگان تریلر روانشناختی در اروپا است.
بخشی از کتاب هدیه
««ساعت شانزده و چهل و سه دقیقه است.»
میلان همزمان با اعلام ساعتِ سیری به سختی از میان بارش برف که در حال شدیدتر شدن بود، عبور میکرد. اگر او دچار استرس و دستپاچگی نشده بود، ماشین آندرا را برمیداشت. موبایل او را گرفته بود، اما سوئیچ ماشین را برایش گذاشته بود. میلان عمداً کلید در انباری را شکسته بود، بنابراین دیگر نمیتوانست برگردد و سوئیچ ماشین را از آندرا بگیرد و مجبور بود در میان برف و توفان با دوچرخه برود. به همین دلیل هم گوشیها در گوشهایش مثل دو تکه یخ شده بود که ثانیه به ثانیه هم سردتر میشد.
در این فاصله برف به شدت میبارید. دانههای برف خیلی درشت بود، آنقدر درشت که هر کودکی زبانش را بیرون میآورد تا آنها را روی زبانش احساس کند. او هرچه سریعتر پیش میرفت، دیدش هم کمتر میشد.
«شما امروز وقت ملاقات دیگری ندارید.»
«معلوم است که ندارم.»
برنامهریزان اَپِل و گوگل شاید فکر کنند که با داشتنِ سیری، آلکس یا هر نام دیگری که این هوشمندان مصنوعی دارند، در مورد کاربران، اطلاعات خیلی بیشتری از خود آنها در مورد خودشان دارند؛ اما چنین فکری در مورد میلان اشتباه محض بود.
البته که میلان امروز فقط یک قرار ملاقات داشت که قطعاً آخرین قرار ملاقات عمرش به شمار میرفت؛ اما این نرمافزاری که با صدای زنانه در گوش او حرف میزد، این را نمیدانست. وقتی که میلان دوچرخه قدیمی زنانه را از پارکینگ برداشته و سوارش شده بود، منطقهٔ زمانیِ اروپای مرکزی را ترک کرده و از آن لحظه به بعد تقویم میلان با ساعت جهانی تنظیم شده بود.
ارتش از این ساعت جهانی هنگام جنگ استفاده میکند تا هیچ سوءتفاهمی در زمان پیش نیاید. این ساعت در آمریکا، عراق، روسیه و افغانستان یکسان است. همچنین در روگن که او توسط دشمن به میدان مبارزه کشانده شده بود؛ و او هرچه بیشتر با این دشمن مجادله میکرد، کمتر به اهداف او پی میبرد.
ساحل مخصوص کمپینگ.
درضمن یاکوب برای تحویل گرفتن پول، اتفاقی این محل را انتخاب نکرده بود.
میلان در آنجا با ایون دوست شده بود. او همراه ایون در عصرهای خنک تابستانی در آب شفاف و فیروزهایرنگ شنا کرده بود و برای اولین بار او را زیر دوش ساحل بوسیده بود. برایش از کیوسک، کوکاکولا خریده بود و آن را با روم که از بارِ کوچک پدرش دزدیده بود، قاطی کرده و به او داده بود. آنها در این ساحل روی یک صندلی راحتی قرمزرنگ کهنه که کسی از آن استفاده نمیکرد، دراز میکشیدند و هر دوی آنها از درازکشیدن رو به دریا و تماشای عکسهای کتابی که میلان برای او از کتابخانهٔ مدرسه دزدیده بود، لذت میبردند.
میلان دوباره این جملهٔ رمزی را به یاد آورد. دوستت دارم.
k۴a۳w۱w۲۰a۲۳w۱۷
آیا در آن زمان خودِ میلان این جمله را رمزگشایی کرده بود؟ با حرفهایی که از پدرش شنیده بود، این امکان وجود داشت که کاروسف درست گفته باشد و او واقعاً یک زمانی سواد خواندن و نوشتن داشته است. پیش از ماجرای آتشسوزی. پیش از افتادن از پلهها.
پیش از آنکه آنها مرا معلول کنند.
اما او هرچه فکر میکرد، چیزی یادش نمیآمد. در حال حاضر عملکرد مغزش خیلی بیشتر از همه عضلات بدنش بود که اینک به آنها نیاز داشت که بتواند حداقل تا نیم ساعت دیگر به محل قرار برسد.
این کار در هوای خوب هیچ مشکلی نداشت، زیرا تا آنجا چیزی کمتر از شانزده کیلومتر راه بود. البته او این مسیر را هرگز در هوای توفانی طی نکرده بود، آن هم با یک چنین بار سنگینی که با خود حمل میکرد، بار سنگین خیانت دیدن از نزدیکترین و مورداعتمادترین افراد زندگیاش.
از آندرا.
از پدرش.
و از همه بدتر از خودش.
اگر او زودتر تسلیم شده بود، دیگر نیازی نبود که دوباره به اینجا برگردد و به بررسی ریشهای مشکلاتش بپردازد؟»
حجم
۲۸۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۸۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
نظرات کاربران
رمان جذاب و پر کششی بود و من یه شب تمومش کردم... خیلی جالبه که داستان تا اخرین لحظه سوپرایزت میکنه :)