کتاب دختری که زنده ماند
معرفی کتاب دختری که زنده ماند
کتاب دختری که زنده ماند نوشتهٔ کریستوفر گریسون و ترجمهٔ لیلا فرخ است. انتشارات کتابسرای تندیس این رمان معاصر انگلیسی را منتشر کرده است.
درباره کتاب دختری که زنده ماند
کتاب دختری که زنده ماند (The Girl Who Lived) برابر با یک رمان معاصر و انگلیسی است که آن را اثری معمایی و روانشناسی دانستهاند. در بخشی از این رمان میخوانید که حدود ده سال پیش، چهار نفر بهشکل وحشیانهای به قتل میرسند و تنها یک دختر از میان آنها زنده میماند. هیچکس حرفهای دختر را باور نمیکند و هر کسی بهنوعی او را متهم میکند. پلیس فکر میکند که دختر عقلش را از دست داده است و بهدلیل گمراهکردن پلیس خود را اینچنین نشان میدهد. روانشناس دختر فکر میکند که او قصد خودکشی دارد و همه فکر میکنند او مست و خطرناک است. آیا دختر واقعاً قاتل است یا واقعاً قاتل را دیده است؟
خواندن کتاب دختری که زنده ماند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر انگلستان و قالب رمان معمایی و روانشناسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختری که زنده ماند
«شنبه، چهارده آوریل
فیث چیز مرطوبی روی دهانش احساس کرد. لبهایش طوری به همدیگر چسبیده بودند انگار شربت انگبین خورده بود، اما طعم دهانش شیرین نبود. طعم زنگزدگی داشت. یک چشمش باز شد. روی آبگیری از یک چیز چسبناک خوابیده بود.
خون.
چهار دست و پا و با تقلا خودش را آنقدر عقب کشید تا پشتش به دیوار اتاق غذاخوری برخورد کرد. گلوی خشکش بسته شد، باعث شد حتی نتواند نفس بکشد چه برسد به اینکه بخواهد فریاد بزند.
فیث به دریاچه خون نگاه کرد و سعی کرد همهچیز را به یاد بیاورد. اینها خونِ او نبودند. خونِ هانتر بود. روی زمین پشت سرِ هانتر همانجایی که فیث بسته شده بود، دریایی از خون تشکیل شده بود. پشت سرش انگار منفجر شده بود.
فیث به مردی که چیزهای زیادی را از او گرفته بود خیره شد. مشخص بود او مُرده است، اما از قلبش که محکم میکوبید گرفته تا موهای پشت گردنش که سیخ شده بودند، تمام بدنش به او یک چیز را هشدار میدادند: فرار کن!
فیث سرش را تکان داد، مانند شناگری که بعد از رفتن زیر آب سعی میکند دیدش را واضح کند. هیچ چیز با عقل جور درنمیآمد. هانتر مُرده بود، در دریایی از خون دراز کشیده بود، اما بقیه چیزهای اتاق به نظر... مرتب بود. صندلی که فیث به آن بسته شده بود زیر میز قرار گرفته بود و هیچ بند و طنابی آن اطراف دیده نمیشد. اثری از کیک نبود. همینطور دوچرخه. انگار آن جشن ترسناک اصلاً اتفاق نیفتاده بود.
وقتی فیث دید زیر میز، کمی آن طرفتر از او، چه افتاده یک بار دیگر اتاق دور سرش چرخید: تپانچه کابوی پدرش. همان که از لوله تهویه داخل آپارتمانش غیب شده بود.
دارم عقلمو از دست میدم. واقعاً دارم عقلمو از دست میدم.
فیث تقلاکنان روی پاهایش ایستاد و تلوتلوخوران وارد آشپزخانه شد، در را که هل داد و باز کرد جای دست خونینش روی در ماند. از طریق پنجره، میتوانست طلوع آفتاب را ببیند. چه مدت بیهوش بوده است؟ درِ پشتی را باز کرد و دوید داخل حیاط پشتی. خانه کناری خانه رابرت بود. آن هم بدون شک ماشین جیپ او بود که در پیادهرو پارک شده بود. رابرت در همسایگی هانتر زندگی میکرد، همانطور که هانتر گفته بود. فیث روی چمن نمناک دوید، به طرف پشت خانه رابرت رفت.
درِ توری را باز کرد و به درِ چوبی ضربه زد، با هر ضربه ردی از خون به جا میگذاشت.
وقتی رابرت در را باز کرد، فیث خودش را پرت کرد داخل آشپزخانه.
«لطفاً کمکم کن.»
«فیث! چی شده؟ از کجا داری خونریزی میکنی؟»
فیث بیروح و سرد خیره شد. «خون من نیست.»
رابرت هر دو شانه او را بین دستانش گرفت. «فیث، به من نگاه کن.» صدای رابرت از دوردستها میآمد. «چِت شده؟»
«خون من نیست. خونِ اونه.»
رابرت تلفن را از روی اُپِن برداشت. «زنگ میزنم اورژانس.»
فیث گفت: «اون مُرده.»
انگشتان رابرت روی تلفن از حرکت بازماندند. «کی مُرده؟»
«قاتل خواهرم. من رو پیدا کرد. خونهش همینجا نزدیک توئه.»
رابرت آب دهانش را قورت داد. «داری میگی کسی که خواهرتو کشته همسایه منه؟»
«بود.» فیث زمزمه کرد. به خون روی دستانش خیره شد. بازوهایش را بالا گرفت، همینطور که با عجله به طرف سینک ظرفشویی رفت و شیر آب را باز کرد و سراسیمه خونِ دستانش را پاک میکرد، سعی داشت دستانش را از خودش دور نگه دارد.
رابرت مات و مبهوت سر جایش ایستاد. «مطمئنی مُرده؟»»
حجم
۲۷۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
حجم
۲۷۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه