کتاب رهسپار شب
معرفی کتاب رهسپار شب
کتاب رهسپار شب نوشتهٔ سارا پکانن و ترجمهٔ شایان شاهرودی است. نشر گویا این رمان معاصر آمریکایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب رهسپار شب
کتاب رهسپار شب (Gone Tonight) حاوی یک رمان معاصر و آمریکایی است که شما را با «روت» و دخترش «کاترین» آشنا و همراه میکند. روت زندگیاش را وقف امنیت دخترش کرده و با فداکاریهای بسیار از او محافظت کرده است. اکنون کاترین در آستانهٔ ورود به بزرگسالی است؛ تازهنفس و مشتاق برای یک زندگی جدید. روت میگذارد؟ او به کاترین پیشنهاد میدهد که بهجای حضور در اجتماع و آغاز یک زندگی نو، گوشهای پنهان شود! کاترین راه سختی را در پیش دارد. او دلیل اصرارهای مادر را نمیفهد و تنها چیزی که او را از این تعارض نجات خواهد داد، نقب به گذشته است. او بهاجبار گذشته را میکاود، اما آنچه مییابد فراتر از تحملش است. آیا مادرش واقعاً فردی است که نشان میدهد؟ این شبکهٔ رازهای درهمپیچیده چیست که زندگی او معطوف به آنان شده است؟ این زن پررنج با تجربیات وحشتآور کیست که به او سنجاق شده است؟
خواندن کتاب رهسپار شب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب رهسپار شب
«غروب شده و زمین بازی تقریباً خالی است. خاطرههای زیادی از اینجا دارم. آن موقعها بابا، من و تیمی را به اینجا میآورد. هنوز هم صدای ماشین بستنیفروشی توی گوشم است.
زیر درخت بلوط بزرگی نشستهام که در مرکز زمین چمن پارک قرار دارد. سرم را بالا کردهام و به شاخههای آن زل زدهام. این همان درختی است که یکبار بادبادک تیمی به شاخههای آن گیر کرد.
وقتی سرم را پایین میآورم، مردی را میبینم که به همراه سگش به من نزدیک میشود. قلاده را محکم در دستش گرفته و سگ او را به سمت این درخت میکشاند، انگار مقصد صاحبش را به خوبی میشناسد.
هر دو به من نزدیک میشوند. میایستم و عینک آفتابی را از چشمم برمیدارم. هنوز هیچی نشده دستهایم به لرزش افتادهاند.
قلبم تند تند میزند.
فقط یک سلام و علیکی بکن. چند روز پیش که به کاترین گفتم میخواهم این قرار را بگذارم، پیشنهادش این بود.
مرد به من نزدیکتر میشود. دیگر میتوانم کک و مکهای روی گونهاش را ببینم.
به من خیره میشود و صورتم را بررسی میکند.
لبخند روی صورتش مینشیند.
همیشه عاشق خندههای تیمی بودم.
میگویم: «سلام.»
چند قدم مانده به من، میایستد. «پس واقعاً خودتی.»
لبخندش خشک میشود. هنوز به من خیره مانده و نمیتوانم تشخیص دهم که از دستم عصبانی است، یا من را از ذهنش پاک کرده و دیگر برایش اهمیتی ندارم.
گلویم بیحس میشود. کلی حرف دارم که به برادر کوچکم بزنم. ولی این مهمترین آنهاست.
«ببخشید که تنهایت گذاشتم.»
سرش را پایین میاندازد و با کفشش خاک روی زمین را جابهجا میکند: «اولش هر شب گریه میکردم. بعد، یک روز بابا گفت که حالت خوبه. کجا رفته بودی؟»
«خیلی از اینجا دور نشدم. اول یک جا استخدام شدم و بعد هم یک اتاق اجاره کردم. بههرحال یک طوری گذراندم.»»
حجم
۲۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
حجم
۲۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه