کتاب مدرسه شبانه
معرفی کتاب مدرسه شبانه
کتاب مدرسه شبانه نوشتهٔ سیدمیثم موسویان است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب مدرسه شبانه
کتاب مدرسه شبانه دربردارندهٔ یک رمان معاصر و ایرانی است که داستان بچههای درسخوان نیست؛ داستان چهار دانشآموز تنبل و مردودی مدرسهٔ «شریعت» است که آقای ناظم آنها را درگیر یک ماجرای ساده میکند؛ جاسوسی از معلم معروف انقلابی مدرسه. وقتی آنها جاسوسیکردن را شروع میکنند، پایشان به یک مدرسهٔ دیگر باز میشود؛ مدرسهٔ شبانه و نگهبان عجیب آن. حالا آنها هستند و ماجرایی که باید به سرانجام برسانند. چه کسی از آنها موفق میشود؟ غلام ورزشکار؟ سهیل بازیگر؟ عزیز باادب؟ فؤاد بااحساس؟ یا نفر پنجم ارسطوی عقل کل؟ سیدمیثم موسویان در این اثر بهسراغ سبک ادبی فانتزی رفته و در کوران مبارزه علیه محمدرضاشاه پهلوی داستانی فانتزی - عرفانی خلق کرده است.
خواندن کتاب مدرسه شبانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مدرسه شبانه
«تازه آزاد شده بودیم. در یک صبح خیلی زود زمستان که برف سنگینی میبارید، به سمت مدرسه رفتیم، آنقدر ترسان و لرزان که از سایهٔ تیر چراغبرق روی برف هم میترسیدیم. همه بودیم، بهجز یک نفرمان که از او هیچ خبری نداشتیم. دستهایمان را برای اینکه از سوز سرما در امان بمانند، تا ته جیبهایمان فروکرده بودیم و شالگردنهایمان را طوری بسته بودیم که جز چشمهایمان پیدا نباشد. وقتی به چهارراه سیروس رسیدیم، خیال کردیم راه را اشتباهی آمدهایم. مگر از آخرین باری که این مسیر را آمده بودیم، چند وقت گذشته بود؟ انگار همهچیز عوض شده بود. از دور، آنچه را که دیدیم باور نکردیم. اثری از بازار قدیمی، کفشدوزخانه، مسگرخانه، چاقوسازخانه و راستهٔ قبله و مسجد پیغمبر نبود. درعوض، پاساژهای چندطبقه و فروشگاههای بزرگی ساخته شده بودند. کمی جلوتر، بعد از یک فضای باز سبز پر از درخت توت که شاید حیاط مدرسه بود، کارگرهای زیادی با لباسهای یکدست مشکی و سفید، روی مخروبهای مشغول کار بودند. ایستادیم و عقب را نگاه کردیم. اطراف را پاییدیم. راه را درست آمده بودیم. مسیر درست بود و آن مخروبه مدرسه. دو تیرک هنوز برپا بود و تابلوی مدرسهٔ شریعت را نگه داشته بود.
جلوتر رفتیم. بیل و کلنگ در دست کارگرها بود و عرق روی پیشانیهایشان نشسته بود. در هر چند متر، یک بساط آتش برپا بود و بهنوبت میایستادند و گرم میشدند. دستهایشان را روی آتش میگرفتند و بیل و کلنگ را بین پاهایشان تکیه میدادند. با هر ضربهٔ پتک، یک قسمت از دیوار خراب میشد و چند کارگر بلافاصله با بیل آن را داخل فرغون میریختند و چند کارگر فرغونها را میبردند تا گاریهای بسته به یک دسته کرکس بزرگ. چند کارگر هم بار فوغونها را میریختند داخل گاری. چند جغد بالای درختهای توت نشسته بودند و گاهی هم جابهجا میشدند. صدای جیرجیرهای بلندی از زیر آوار ساختمان مدرسهٔ تخریبشده به گوش میرسید. ما با دهانی باز، به این مخروبه زل زدیم.
بالاخره برگشتین، عزیزای من؟
صدای نازک آقای ناظم بود و ما به صورت مثلثیشکل و چشمهای مشکیرنگ ریزش نگاه کردیم. یکصدا گفتیم: «سلام، آقای ناظم.»
او قاهقاه خندید. دستش را روی شکم گندهاش گذاشت و طولانی خندید. طوری خندید که کارگرها هم برای لحظاتی دست از کار کشیدند و خندیدند. ما دلیل این خنده را در جملهٔ بعدی آقای ناظم متوجه شدیم که گفت: «آقای مدیر بهخاطر مماشات با گروه خطرناک استاد، همزمان با استاد دستگیر شده و از همون موقع تا حالا، من مدیر مدرسهم.»
دهانمان از تعجب باز ماند. یادمان نمیآمد کی مدیر مدرسه را زیر شکنجه فروختهایم. شاید هم ما این کار را نکرده بودیم و بهخاطر آن برگههای کذایی امتحانی، آقای ناظم پای مدیر را گذاشته بود روی پوست موز و از او انتقام گرفته بود. ناظم مدیرشده گفت: «آموزشوپرورش بالاخره به وعدههاش به مدیر قبلی عمل کرد و قراره مدرسهٔ جدیدی خیلی زود توی این محل ساخته بشه.»»
حجم
۲۷۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۷۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
نظرات کاربران
عالیه حرف نداره این نویسنده