کتاب برتا ایسلا
معرفی کتاب برتا ایسلا
کتاب برتا ایسلا نوشتهٔ خابیر ماریاس و ترجمهٔ مهسا ملک مرزبان است. نشر چشمه این رمان مرموز، معمایی و روانشناختی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب برتا ایسلا
کتاب برتا ایسلا حاوی یک رمان اسپانیایی معاصر و داستان زنی است که زندگی زناشویی نامتعارفی با همسرش دارد. طی جریانای مرد ناپدید میشود. این اتفاق ناگهانی و تکاندهنده، زن را وادار میکند به انتظار بازگشت همسرش روزگار بگذراند. او در این مدت سعی میکند بفهمد که اصلاً این مرد کیست. این رمان بنمایههای آثار بزرگ جستوجومحور و البته جاسوسی را دارد؛ با صدقوکذبهایی مکرر. زن در این دوران با آدمهای گوناگونی آشنا میشود که هر کدام در گذران این دوران طولانی نقش مهمی بازی میکنند. خابیر ماریاس جغرافیایی از احتمالات میسازد که تمامشان میتواند درست باشد. این رمان در ۹ فصل نوشته شده است. بهگفتهٔ مهسا ملک مرزبان، رمان برتا ایسلا به آنچه میدانیم و نمیخواهیم بدانیم، آنچه نمیدانیم و نمیتوانیم بدانیم و به جزئیات، ظرافتها و مشکلات ارتباطی بین آدمها میپردازد و شواهد و دلایل دیگری برای اثبات این مضمون در اختیار قرار میدهد. «برتا ایسلا» در هالهای شناختی شکل میگیرد و از رمانهای پیشین خابیر ماریاس پر فرازونشیبتر و راضیکنندهتر است. این رمان مملو از لحظات رازآلود و تحسینبرانگیز با جملاتی قابلتأمل و ماندگار است و به همین نسبت هوشمندانهتر و فریبندهتر توصیف شده است.
خواندن کتاب برتا ایسلا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر اسپانیا و قالب رمان مرموز، معمایی و روانشناختی پیشنهاد میکنیم.
درباره خابیر ماریاس
خابیر ماریاس در ۲۰ سپتامبر ۱۹۵۱ و در مادرید به دنیا آمد. او رماننویس، مترجم و ستوننویس روزنامه و اهل اسپانیا است. نخستین تجربهاش در زمینهٔ برگردان ادبی، با ترجمهٔ «دراکولا» در دوران نوجوانیاش شروع شد و بعدها آثاری از جان آپدایک، توماس هاردی، جوزف کنراد، ولادیمیر ناباکوف، ویلیام فاکنر، رودیارد کیپلینگ، هنری جیمز، رابرت لویی استیونسن و ویلیام شکسپیر را به اسپانیایی برگرداند. در سال ۱۹۷۹ جایزهٔ ملی اسپانیا را برای ترجمه دریافت کرد. خابیر ماریاس علاوه بر نویسندگی، منتقد و روزنامهنگاری چیرهدست است. رمانهای «برتا ایسلا» و «قلبی به این سپیدی» از آثار داستانی او است.
بخشی از کتاب برتا ایسلا
«مادامی که تصمیم میگرفتم به چیزی فکر نکنم و بیتوجه به این موضوع زندگیام را بکنم، یک جورهایی احساس امنیت میکردم. گویی به آن حالت انتظار و بیثباتی برگشته بودم که هیچکداممان را بیبهره نمیگذارد و برای گذراندن روزی به روز بعد به فریادمان میرسد، چون چیزی بدتر از این نیست که احساس کنی همهچیز ثابت و بیتغییر است یا استوار روی مسیر صحیح قرار گرفته، یا اتفاقی که باید میافتاده افتاده یا زمان میبرد تا اتفاق بیفتد و تا به نتیجه برسد هیچ نگرانی و هیجانی در کار نیست، یا صرفاً نگرانیها و هیجاناتی زودگذرند که بهسادگی قابلپیشبینیاند، اگر خود این در کلام تناقضگویی نباشد. بیشتر ساکنین زمین به زندگی روزمره عادت کردهاند، فقط تماشا میکنند روزی شروع میشود، مسیرش را طی میکند و بعد تمام میشود؛ جوان که بودم دوست داشتم اینطور زندگی کنم، فقط آینده در برابرم بود، نه ورطهٔ حال و گذشته. اما از آنجایی که تجربهام از زندگی بسیار متفاوت بود و به آن عادت کرده بودم، حالا خواهان تجربهٔ آخرمم؛ کسی که به انتظار مدام خو بگیرد هرگز اجازه نمیدهد این حالت بهکل تمام شود، انگار که نیمی از هوا را از آدم بگیرند. و به این ترتیب، تا مدتی توماس هم خودش بود و هم نبود. نگاهم به او آمیخته با بدگمانی و خرسندی بود، هر چند ممکن است احمقانه به نظر برسد، یکی موجب دیگری میشد، یا بهتر بگویم، وابستگی متقابل داشتند و یکدیگر را تقویت میکردند و بدگمانی همان انتظار بود، امتداد یا بازماندهاش.»
حجم
۵۳۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۰۲ صفحه
حجم
۵۳۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۰۲ صفحه