کتاب اولین تماس تلفنی از بهشت
معرفی کتاب اولین تماس تلفنی از بهشت
کتاب اولین تماس تلفنی از بهشت نوشتهٔ میچ آلبوم نویسندهٔ کتاب مشهور سهشنبهها با موری است و نشر قطره آن را منتشر کرده است. این کتابْ داستان شهری است که با ارواح درون بهشت، ارتباط دارد. اگر به شما از بهشت زنگ بزنند، چه واکنشی نشان میدهید؟
درباره کتاب اولین تماس تلفنی از بهشت
آیا صحبت کردن با درگذشتگان و آنهایی که فکر میکنیم در بهشت هستند، شدنی است؟ آیا میتوان روزی انتظار تماس از بهشت را داشت؟ شهر کوچک کولدواتِر، به همین واسطه معروف میشود. چون روزی تلفن زنگ میخورد و آن کسی که آن طرف خط است ادعا میکند از بهشت تماس گرفته است. هرکسی میخواهد با یکی از عزیزانش صحبت کند. یکی میخواهد با خواهرش حرف بزند، دیگری میخواهد مادرش را پیدا کند. هرچند در این میان کسانی هم هستند که این معجزه را باور ندارند. مثل پیرمردی که انتظار میکشد همسرش با او تماس بگیرد و خبری نمیشود... سیل جمعیت و خبرنگاران به سمت شهر کولدواتر سرازیر میشود. زیرا همه میخواهند بخشی از این معجزهای که رخ داده است باشند... اما سوال اصلی اینجاست. آیا تمام این اتفاقات معجزه است؟ یا فریبی بزرگ پشت ماجرا است؟
خواندن کتاب اولین تماس تلفنی از بهشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب اولین تماس تلفنی از بهشت برای تمام کسانی که به آثار میچ آلبوم علاقه دارند، کتابی جذاب است. اگر به داستانهای جادویی، پر از رمز و راز و معجزه علاقه دارید، این کتاب را بخوانید.
اگر عزیزی را بهتازگی از دست دادهاید این کتاب مناسب شماست.
درباره میچ آلبوم
میچ دیوید آلبوم ۲۳ می سال ۱۹۵۸ در نیوجرسی آمریکا به دنیا آمد. او نویسنده آمریکایی و روزنامهنگار، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس، مجری رادیو و تلویزیون و نوازنده است. کتابهای میچ آلبوم بیش از ۳۵ میلیون نسخه در سراسر جهان فروخته شدهاند. میچ آلبوم را البته به خاطر داستانهای الهامبخشش میشناسند. از آثار معروف او که به زبان فارسی ترجمه شده و از استقبال خوبی هم برخوردار شده، میتوان به در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند، نفر بعدی که در بهشت ملاقات می کنید، سه شنبهها با موری و به اولین تماس تلفنی از بهشت اشاره کرد. میچ آلبوم در حال حاضر به همراه همسر خود جینین سابینو در شهر دیترویت ایالت میشیگان زندگی میکند.
بخشی از کتاب اولین تماس تلفنی از بهشت
«باران خنک و مهآلودی میبارید که در ماه سپتامبر برای شهر کولدواتِر عجیب نبود؛ شهر کوچکی در شمال کانادا و چند مایل دورتر از دریاچهٔ میشیگان.
با اینکه هوا تقریباً سرد بود، سالیوان هاردینگ داشت بیرون قدم میزد. میتوانست اتومبیل پدرش را قرض بگیرد، اما بعد از ده ماه زندانی کشیدن، هوای تازه را ترجیح داد. او که کلاه اسکی و یک ژاکت قدیمی چرمی پوشیده بود از کنار دبیرستانی که بیست سال پیش در آن درس میخواند، از کنار حیاط الوارفروشیای که زمستان گذشته تعطیل شد، فروشگاه وسایل ماهیگیری، قایقهای پاروییای که در کنار هم انباشته شده بودند و از کنار پمپبنزینی عبور کرد که مسئول آن به دیوار تکیه زده بود و ناخنهایش را نگاه میکرد. سالیوان با خود فکر کرد، زادگاه من.
به مقصد خود رسید و با یک پادری که روی آن «دیویدسون و پسران» نوشته شده بود، بوتهایش را پاک کرد. او که متوجه یک دوربین کوچک در بالای چارچوب در شد، بهطور غیرارادی کلاهش را برداشت، دستی به موهای پرپشت قهوهایاش کشید و به عدسی دوربین نگاه کرد. بعد از یک دقیقه، وارد شد.
گرمای دفتر امور تشییعجنازه خفهکننده بود. دیوارهایش با چوب بلوط تیره پوشیده شده بود. یک میز تحریر بدون صندلی آنجا بود که روی آن یک کتابچهٔ نامنویسی باز بود.
«کمکی از دستم برمیآد؟»
مدیر که مردی قدبلند، لاغر استخوانی با پوست رنگپریده، ابروهای پرپشت و موهای کمپشت به رنگ کاه بود، آنجا ایستاده بود. به نظر نزدیک هفتاد سال داشت.
او گفت: «من هورس بِلفین هستم.»
«من هم سالی هاردینگ هستم.»
«آهان بله.»
سالی در ذهن خود جملهٔ او را کامل کرد، با خود فکر کرد، آهان بله، همانی که مراسم تشییعجنازهٔ همسرش را چون در زندان بود از دست داد. سالی با جملههای ناتمام دیگران اینگونه برخورد میکرد و باور داشت صدای کلماتی که مردم به زبان نمیآوردند بلندتر از کلماتی است که از آنها میشنویم.
«جیزِل همسر من بود.»
«تسلیت میگَم.»
«ممنون.»
«مراسم باشکوهی بود. فکر میکنم خونوادهش براتون تعریف کردن.»
«من خودم خونوادهشم.»
«البته.»
آنها در سکوت ایستادند.
سالی گفت: «بقایای او کجاست؟»
«تو دخمهٔ مردگان. الان میرم کلیدش رو میآرم.»
او به دفتر خود رفت.»
حجم
۲۳۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۲۳۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه