کتاب عشق اول من
معرفی کتاب عشق اول من
کتاب عشق اول من نوشتهٔ ایوان کلیما و ترجمهٔ فروغ پوریاوری است. نشر ثالث این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی چهار داستان عاشقانهٔ مرتبط و دو مصاحبه با نویسنده.
درباره کتاب عشق اول من
کتاب عشق اول من حاوی چهار داستان عاشقانه نوشتهٔ ایوان کلیما است. او در این اثر زندگی جوانی در گذر از سالهای دشوار بلوغ را روایت کرده است. او در سرزمینی زندگی میکند که عشق، وطن و عواطف انسانی باید فدای سیاست شود. نخستین احساس عاشقانهای در زندگی این مرد جوان پیدا میشود مربوط به دختر جوانی در آشپزخانۀ گتوی یهودیان است که در لیوان او شیر بیشتری میریزد. چه ماجراهایی پیش روی این مرد جوان است؟ بخوانید تا بدانید. ایوان کلیما در این اثر از لحنی شاعرانه برای روایت داستان بهره برده است. عنوان داستانهای بههمپیوستهٔ این اثر عبارتاند از «میریام»، «سرزمین من»، «بازی حقیقت» و «بندبازها». در پایان کتاب مصاحبههای «فیلیپ راث» و «مصاحبه آنتونین ی. لیهم» با ایوان کلیما قرار داده شدهاند.
خواندن کتاب عشق اول من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خارجی پیشنهاد میکنیم.
درباره ایوان کلیما
ایوان کلیما در سال ۱۹۳۸ در پراگ، پایتخت چکسلواکی زاده شد. در سال ۱۹۴۱ فاشیستها او را با پدر و مادر و برادرش به اردوگاه فرستادند. در ۱۴سالگی از اردوگاه آزاد شد. در لندن وقتی شنید تانکهای روسی وارد چکسلواکی شدهاند، به وطن بازگشت ولی ۲۰ سال مغضوب دستگاه حاکم شد و در تمام این مدت نگذاشتند چیزی از او منتشر شود. تا پیش از ۱۹۸۹ میلادی، مقالهها و نوشتههایش را مخفیانه و زیرزمینی در دسترس خوانندگانش قرار میداد. رمان «نه فرشته، نه قدیس» یکی از آثار او است.
بخشی از کتاب عشق اول من
«برایم از پدرش گفت. او افسر بود. در خانه حدود ده تا گیرنده و یک فرستنده داشت، و بالأخره هم سرش را روی آنها گذاشت، چون حتی در خلال جنگ هم هیچوقت دست از کار کردن با فرستندهاش برنداشت. هنوز میتواند آن خوکهای کثیف را ببیند که یک روز، حتی قبل از اینکه آفتاب بزند، سرزده وارد خانهشان شدند، اما بهتر است جزئیات ماجرا را برایم نگوید چون به نظرش آدم ضعیفالمزاجی میآیم. بعد از جنگ مادرش معشوقی پیدا کرد، مردی به نام هوراک که در یکی از کارخانههای مصادرهشده کرالووی واری کاری به عنوان مدیر دولتی پیدا کرد، شاید بشناسمش. وقتی با هم ازدواج کردند، یکی دو سالی در یک ویلای استخردار زندگی کردند، اما ــ احتمالاً من هم همچه چیزهایی را تجربه کردهام ــ یک روز سر و کله اعضای شورای کارخانه پیدا شد و او را با دستهای خودشان بیرون انداختند. او دوازده سال حبس کشید. اما آن موقع دیگر آنها در لوکت زندگی میکردند، اتاقی در یک گاودانی داشتند، و مادرش شیر گاوها را میدوشید. بعد یکشنبه روزی بهترین لباسش را پوشید و گفت میرود ببیند که حالا کی در ویلایشان زندگی میکند. پنج روز تمام دنبالش گشتند تا بعد از استخر پشت ویلا بیرونش کشیدند. چه وداعی بود، میتواند برایم تعریف کند، اما وارد جزئیات نمیشود و نمیگوید که وقتی مادرش را نشانش دادند چه کشید. به این ترتیب تنهای تنها ماند. او همیشه رقاص خوبی بود و به همین دلیل فکر میکرد که شاید بتواند در بار کار پیدا کند. اما آنموقع داشتند در عشرتکدهها را میبستند چون برای استاخانوویتسها تفریح مناسبی نبود. هیچجا کار پیدا نمیشد، و درست همانموقع در پراگ به اسلپیچکا برخورده بود. اگر میدیدمش احتمالاً حیرت میکردم، یک آدمِ طاسِ هالوی مشنگ که تقریبا بیست سال از او مسنتر بود، اگر تو دنیا آنقدر تنها و آس و پاس نبود باهاش حتی سر یک میز هم نمینشست. با وجود این حتی یک سال هم نتوانسته بود تحملش کند، و ماههای آخر را برایش به جهنمی واقعی تبدیل کرده بود. و بعد یک روز که او به بار رفته بود، یکی از دوستانش را که باهاش در کارخانه کار میکرد، به خانه دعوت کرده بود، آنها وسایل اسلپیچکا را جمع کرده بودند و در یک چمدان چپانده بودند و از در بیرون انداخته بودند، و بعد قفل در را عوض کرده بودند، بعد دوستش ترجیح داده بود که همانجا بماند تا اگر آن روی سگ اسلپیچکا بالا آمد، کنارش باشد. و همینطور هم شد، ترجیح میدهد قضیه را برایم تعریف نکند چون ممکن است دچار کابوس بشوم.»
حجم
۱۹۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
حجم
۱۹۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه