کتاب اما تو قول داده بودی!
معرفی کتاب اما تو قول داده بودی!
کتاب اما تو قول داده بودی! نوشتهٔ بل مونی و ترجمهٔ داوود شعبانی داریانی است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر این اثر چهارمین جلد از مجموعهٔ «کیتی دختر آتیشپاره» است.
درباره کتاب اما تو قول داده بودی!
کتاب اما تو قول داده بودی! در چند بخش و برای کودکان نوشته شده است. «کیتی» ابتدای کتاب گفته است که با پدر و مادرش زندگی میکند و با «دانیل» (که برادر بزرگ بیعیبونقص او است و هیچوقت هم توی دردسر نمیافتد). کیتی عاشق سخنرانی و دوچرخهسواری است. از سبزیجات خوشش نمیآید، دوست ندارم اتاقش را مرتب کنم یا با دخترخالهاش «ملیسا» بازی کند. بیشتر از همه اینکه کیتی دوست ندارد به او بگویند چه کاری را انجام بدهد و چه کاری را انجام ندهد.
چهارمین جلد از داستانهای کیتی را بخوانید تا ببینید او در این جلد چه آتشهایی میسوزاند.
خواندن کتاب اما تو قول داده بودی! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به همهٔ کودکان پیشنهاد میکنیم.
درباره بل مونی
بِل مونِی در سال ۱۹۴۶ در لیورپول انگلستان به دنیا آمد. او در کالج دانشگاه لندن (UCL) درس خواند و در سال ۱۹۶۸ با جاناتان دیمبلبی که ویراستار روزنامهٔ کالج بود، ازدواج کرد. بل مونی نوشتن کتاب را از اوایل دههٔ ۱۹۸۰ شروع کرد. او بیش از ۳۰ جلد کتاب نوشته است. او دربارهٔ کتابهای کیتی میگوید: «راستش را بخواهید، کیتی دختر کوچولوی خودم است. گرچه بهتر است بگویم هم هست و هم نیست. چون نویسندهها از چیزی در زندگی واقعی الهام میگیرند و بعد به آن شاخ و برگ میدهند. به همین دلیل کیتی داستانهای من خیلی شبیه کوچکی کیتی زندگی واقعی من است. اما او شبیه تمام بچههای دیگر، چه دختر و چه پسر، هم هست. منظورم این است که همهٔ ما دوست نداریم بعضی کارها را انجام بدهیم، همهٔ ما چیزهایی را از دست میدهیم و همهٔ ما فکر میکنیم بعضی کارها عادلانه نیست، مگر نه؟»
خانم بل مونی علاوه بر نویسندگی، در کالج دانشگاه لندن هم تدریس کرده است.
بخشهایی از کتاب اما تو قول داده بودی!
«کیتی پنهان شده بود. او شنید که مادر داشت صدایش میکرد و پدر به دَن میگفت که داخل کمد اسباببازیها را بگردد. ولی او انگشتهایش را توی گوشهایش فرو برد و چشمهایش را بست و آرزو کرد و آرزو کرد و آرزو کرد که کاش همهٔ آنها از او دور شوند.
مادر صدا زد: «کیتی!»
کیتی با خودش زمزمه کرد: «نه! نمیخواهم! من نمیخواهم!»
گرفتاری این بود. کیتی باید میرفت دکتر و واکسن میزد. بنابراین وقتی همهٔ خانواده داشتند صبحانه میخوردند، او زیر میز گرد و کوچک توی پاگرد خزید که پارچهٔ زیبایی روی آن افتاده بود و لبهاش درست تا زمین میرسید. آنجا چنان پناهگاه مشخصی بود که مادر، پدر و دَن، بدون اینکه پارچه را بالا بزنند و نگاهی زیرش بیندازند، از کنارش گذشتند و به جاهای دیگر سرک کشیدند تا او را پیدا کنند.
سرانجام، کیتی شنید که مادرش گفت مجبور است سر کار برود و دَن گفت باید به مدرسه برود. اما پدر، مرخصی گرفته بود تا با کیتی باشد، بنایراین کیتی نفسش را در سینه حبس کرد و چشمهایش را بست و به انتظار نشست تا پدر، او را پیدا کند.
پدر کنار میز ایستاد. کیتی پاهای او را دید. پدر با خودش گفت: «یعنی دختر شیطان من، حالا کجاست...؟» و چند لحظهای سکوت شد.
بعد، کیتی چشمش را باز کرد و پدر را دید که به او نگاه میکند.
او نیشخند زد: «بیا بیرون کیتی! بیا بیرون!»
پنج دقیقه بعد، پدر داشت برای کیتی کمی نان گرم میکرد و کیتی پشت میز صبحانه نشسته بود.
او جیغ کشید: «وای پدر! من نمیخواهم بروم دکتر!»
پدر پرسید: «چرا؟»
_ چون دکتر واکسن میزند، و من از واکسن بدم میآید. دوست ندارم سوزن توی تنم برود.
پدر گفت: «ولی آنها این کار را میکنند تا بعداً مریض نشوی. واکسن چیز خوبی است.»
کیتی با اخم گفت: «به من چه! من از واکسن بدم میآید. درد دارد. من نمیآیم!»
پدر سعی کرد او را روی پاهایش بلند کند و گفت: «چرا! میآیی! چون خیلی مهم است و بههرحال درد ندارد. من قول میدهم.»
کیتی پرسید: «مطمئنی؟»
پدر سر تکان داد.
کیتی فکر کرد که در اتاق انتظار، خیلی معطل شدند. سعی کرد به تقویم نگاه کند ولی ورقهایش پاره شده بود. یک بچه، روی زانوی مادرش جیغ میکشید و کیتی نمیتوانست تمرکز کند و حسابی عصبی شد.»
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۶۰ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۶۰ صفحه
نظرات کاربران
فقط میتونم بگم ،،معرککههههههههه،، بود😄😄 ببینید کلا کتابای کیتی با اینکه یک مقدار برای پایین تر از سن منَن مناسبند ولی من هنور که هنوزه میخونمشون 🫠 کسی منو درک میکنه؟؟؟؟