کتاب سال مرگ دخترعمه ها
معرفی کتاب سال مرگ دخترعمه ها
کتاب سال مرگ دخترعمه ها نوشته مرتضی بخشایش است. کتاب سال مرگ دخترعمه ها را انتشارات کولهپشتی منتشر کرده است، این کتاب داستان زندگی یکر مرد است که تجربیات عاشقانه متفاوتی را پشت سر میگذارد.
درباره کتاب سال مرگ دخترعمه ها
راوی داستان سال مرگ دخترعمه ها یک مرد است که زندگیاش را از خاطرات کودکی تا زمان حال روایت میکند. راوی داستان دو دختر عمه دارد بهنامهای زینب و زهرا، آن ها هم یک دختر عمه دارند به نام فرزانه و راوی هم به فرزانه دختر عمه می گوید. داستان علاقه مرد به دختر عمهها عجیب است هم آنها را دوست دارد هم آنقدر این حس قوی نیست که پا پیش بگذارد، زینب ازدواج میکند اما در سیسالگی خودکشی میکند، وقتی زهرا به مراسم خواهرش آمده بوده در راه برگشت تصادف میکند و میمیرد. راوی در مراسم زهرا فرزانه را دوباره میبیند و میفهمد تمام مدت عاشق فرزانه بوده است. خاطراتش را میگردد و میفهمد بیش از چیزی که فکر میکرده به فرزانه علاقه داشته است، شمارهشان را به هم میدهند اما یک ماه از هم بیخبر هستند که راوی میفهمد فرزانه به کما رفته است. داستان اتفاقات زندگی راوی همچنان ادمه دارند و ریم سریع داستان شما را خسته نمیکند.
خواندن کتاب سال مرگ دخترعمه ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب سال مرگ دخترعمه ها
زینب همسنوسال خودم بود. بهجز او یک دخترعمهٔ دیگر هم داشتم که اسمش زهرا بود و سه چهار سالی از ما کوچکتر بود. آنها ولی فقط یک دخترعمه داشتند که فرزانه بود. فرزانه، همسن من و زینب بود. به او هم دخترعمه میگفتم. خانهشان دیواربهدیوار خانهٔ عمه کبری بود و خانهٔ ما دو تا کوچه پایینتر.
زینب خیلی شلوغ و شر بود. با اینکه دختر بود، کارهایی میکرد که هزار تا پسر نمیکنند. یادم هست همان دورههای کودکی دو سه بار دستش شکسته بود. عمه میگفت اگر در را چارتاق بگذارم، باز هم این از روی دیوار میآید. یک بار خواسته بود ببیند حیاط خانهشان از روی دیوار چه شکلی است، افتاده بود هم دستش شکسته بود و هم سرش دوازده تا بخیه خورد.
آنوقتها توی عمو عمهها فقط پدر من ماشین داشت. برایم عادت شده بود هر چند وقت عمه کبری، زار و گریان بیاید دنبال پدرم که زینب را ببرند دکتر. بااینهمه زودتر از همهٔ ما و حتی همهٔ دخترهای فامیل ازدواج کرد. سال آخر دبیرستان بودیم. برای خودش خانمی شده بود و خیلی اخلاقش فرق کرده بود. یکی دو سالی هم بود که دیگر پدر و مادرهایمان نمیگذاشتند مثل قبل با هم باشیم و اینطرف و آنطرف برویم و توی سروکلهٔ هم بزنیم.
حس خاصی نسبت به زینب نداشتم؛ اما دوست نداشتم ازدواج کند. خیلی روح و روانم را به هم ریخت. با اینکه درسم خوب بود، سه چهار تا تجدیدی آوردم و کنکور هم قبول نشدم و رفتم سربازی.
هنوز هم مدام دوران بچگی جلوی چشمم است. یادم هست توی خانهشان یکی از این کمدهای حلبی قدیمی داشتند. مدرسه نمیرفتیم که یک بار زینب خواسته بود از چهارچوب درِ کمد بالا برود و سُر خورده بود و کف دست راستش یک خط کشیده کامل بریده بود. فکر کنم سی چهل تا بخیه خورد آن دفعه. برای همین از همان کلاس اول مدادش را در دست چپ گرفت و چپدست بار آمد.
روزی هم که خودکشی کرده بود و من به بیمارستان رفتم، قبل از اینکه به اتاق عمل برود برای یکلحظه او را دیدم. تیغ را روی مچ راستش درست موازی همان خط بریدگی دوران کودکی کشیده بود. آنموقع ما هر دو سی سال داشتیم اما بعد از آن فقط او بود که سیساله ماند.
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب داستان هایی مجزاست از آشنایی مردی با زنان مختلف و البته هیچ ربطی هم به دخترعمه ها و مردن اونها نداره. داستان روان بود اما برای من هیچ جذابیتی نداشت. در واقع کتاب رو خواندم فقط برای آنکه نیمه کاره