دانلود و خرید کتاب ایمان بیاور عادله حسینی
تصویر جلد کتاب ایمان بیاور

کتاب ایمان بیاور

نویسنده:عادله حسینی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۲۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ایمان بیاور

کتاب ایمان بیاور نوشتۀ عادله حسینی است. انتشارات آترینا این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این کتاب دربارۀ فردی به نام ایمان، اکنون و گذشتۀ اوست.

درباره کتاب ایمان بیاور

کتاب ایمان بیاور رمانی است که از زبان شخصیتی به نام ایمان روایت می‌شود. ایمان، با امیران و پاشا هم‌خانه است.

شغل ایمان، تدریس موسیقی در یک آموزشگاه است. پاشا، مغازۀ موبایل‌فروشی دارد و امیران که تازه با ساره نامزد کرده، در بانک کار می‌کند. این سه دوست و سه هم‌خانه، سه گونه زندگی و سه گذشتۀ متفاوت و گاه تلخ را از سر می‌گذرانند.

داستان، از جایی آغاز می‌شود که در یک شب سرد و تاریک، ایمان با دختری تصادف می‌کند و به دلیل شدت جراحات، ایمان تصور می‌کند او مرده اما دختر که تارا نام دارد، وارد زندگی ایمان خواهد شد.

عادله حسینی، در کتاب ایمان بیاور، از اعتیاد و تأثیر آن بر زندگی‌ها و نیز از معضل بزرگ کودکان کار و سرنوشت آنها سخن می‌گوید.

خواندن کتاب ایمان بیاور را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ایمان بیاور

«فضای سرد و ساکت آرامگاه، واقعیت مرگ را تلخ‌‌تر جلوه می‌‌دهد. تاریکی شب و خلوتی آرامگاه، هر دوی ما را به سکوت دعوت کرده است. با فاصله از تارا می‌‌ایستم. به درختی تکیه می‌‌دهم و خیره‌‌اش می‌‌شوم. پایین قبر کوچکی ایستاده و از سنگ سیاه آن نگاه بر نمی‌‌دارد. انگار به درستی بلوک و قطعه‌‌ای که آدرس داده اطمینان ندارد. روی دو زانو می‌‌نشیند. گل را پایین‌‌ترین قست سنگ می‌‌گذارد. انگشت اشاره‌‌اش را جلو می‌‌برد. روی اسم کنده شده‌‌ی روی سنگ می‌‌کشد. زیر لب چیزی زمزمه می‌‌کند. زمان به کندی می‌‌گذرد و نه من نگاه از او می‌‌گیرم؛ نه او دل از آن تکه سنگ می‌‌کند. سرش را به سمتم می‌‌چرخاند. نور کمی که آنجا را روشن کرده؛ روی صورتش می‌‌افتد. روی صورتش ردی از اشک نیست اما چشمانش مرثیه سرایی می‌‌کند. لبخند تلخی به رویم می‌‌زند:

ـ نمیای با داداشم آشنا شی؟

با قدم‌‌های بلند و محکم به سمتش می‌‌روم. کنارش روی دو زانو می‌‌نشینم. فاتحه‌‌ای می‌‌خوانم. نگاهم روی چهره‌‌ی کنده کاری شده‌‌ی روی سنگ می‌‌نشیند. لبخند روی لب‌‌های پسر نوجوان دل سنگ را آب می‌‌کند. نوشته‌‌ی زیر عکس سنش را چهارده ساله نشان می‌‌دهد. تاریخ فوت خبر می‌‌دهد که امشب سالگردش است..

ـ هنوزم باورم نمیشه که نیست.

نگاهش می‌‌کنم اما نگاه او روی اسم برادرش است. «اهورا بقایی»

ـ انگار همه چی یه شوخیه بی مزه‌‌ست. یا نهایتاً یه کابوس وحشتناک اما تموم شدنی!

نفسم را با شدت بیرون می‌‌دهم. بخاری که حاصل می‌‌شود؛ چهره‌‌ی درهمش را کدر می‌‌کند.

ـ وقتی رفت فقط شونزده سالم بود. اون روزا من درگیر خودم و شرایط خاص زندگیمون بودم. رفتنش تا مدت‌‌ها حکم یه شوک رو داشت تا یه داغ.

ـ متأسفم.

بغض می‌‌دود و بین کلامش جا خوش می‌‌کند. لب‌‌هایش می‌‌لرزد و چشم‌‌هایش پر می‌‌شوند:

ـ خودمم متأسفم!

ـ داری خودت رو عذاب می‌‌دی.

ـ فکر می‌‌کنی روزی هست که این عذاب با من نباشه؟ رفتن اهورا یه درده، غم حسرتایی که به دلش موند و رفت هزار تا درد! من هر باری که یه پسر بچه رو سوار یه دوچرخه می‌‌بینم جون میدم. جیگرم می‌‌سوزه که برادرم، حسرت یه بار رکاب زدن یه دوچرخه رو داشت، نه چون بابامون پول نداشت. پولی که بابا از رانندگی و بار سنگ در می‌آورد کم نبود. منتهی حقی برای من و برادرم توش نبود! هر چی بود می‌‌شد خرج بساط خودش یا نهایتاً سیر کردن شکم ما!

لرز خفیف تنش را حس می‌‌کنم. با سرخی بینی و گونه‌‌های رنگ پریده‌‌اش این لرز بیشتر به چشم می‌‌آید. دست‌‌هایش را در هم قلاب می‌‌کند و جلوی دهانش می‌‌گیرد:

ـ تازه اون موقع روزای خوشمون بود. اوج خوشبختی‌مون! بابا هر چی که بود دستش تو جیب خودش بود. مامان هیچ‌وقت بهش اعتراض نمی‌‌کرد. انگار اعتراض کردن رو بلد نبود! یاد گرفته بود شرایط هر چی هست، همان هست. باید باهاش ساخت! مخالفت و تلاش برای تغییر، براش بی‌‌معنی بود!

لرز تنش بیشتر شده است و نمی‌‌توانم بگذارم ادامه بدهد:

ـ بسه تارا، بلند شو بریم.

پوزخندی می‌‌زند:

ـ هنوز که چیزی نگفتم. چقدر زود خسته شدی!

بی‌‌توجهه به تلخی‌‌اش جواب می‌‌دهم:

ـ خسته نشدم دختر خوب! الان وقتش نیست.

به معنی مخالفت سر تکان می‌‌دهد:

ـ اتفاقاً همین الان وقتشه!

بغضش از چشمانش سرریز می‌‌شود:

ـ بذار بگم و تمومش کنم. نگو که دلت نمی‌‌خواد بشنوی که خنده‌‌ام می‌‌گیره. تا همین الانم که سکوت کردی و نپرسیدی خیلیه! یه دختر تنها که وقتی دو هفته رو تخت بیمارستان می‌‌افته هیچ کس رو نداره که بیاد بپرسه مرده‌‌ای یا زنده! می‌شه یه علامت سؤال بزرگ!

لرزش تنش بیشتر شده. نزدیکش می‌‌شوم. صورتم را آنقدر نزدیک می‌‌برم که نفس‌‌هایمان در هم ادغام می‌‌شوند:

ـ تو علامت سؤال نیستی. تو برای من فقط جوابی! جواب تمام چراهایی که به خدا گفتم.»

fatemeh
۱۴۰۱/۱۲/۱۹

داستانی درباره سه تا پسر که باهم، همخونه‌ان و هر کدومشون درگیر یه مشکلاتی هستند موضوع رمان خوب بود اما چیزی که بیشتر همه به چشم می خورد تندنویسی زیاد بود طوری که خیلی زود سر و ته یه ماجرا

- بیشتر
Moti
۱۴۰۲/۱۱/۱۶

نسبت به سایر رمان‌های ایرانی داستان جدیدی داشت ولی یک سوم پایانی خیلی سریع همه چی تموم شد.

کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
۱۴۰۱/۱۰/۱۲

یک قسمت هایی نویسنده فکر کنم حوصله توضیح نداشته مثلا اشاره میکند که دختر داستان به علت فقر و اعتیاد پدرش از خانه شان فرار کرده و با یک دختر دانشجو همخانه شده خوب خانواده دختره که فقیر بودند و

- بیشتر
سپیده
۱۴۰۳/۰۸/۲۸

داستان در مورد سه تا پسر که با هم همخونه هستن، و راوی یکی از پسرها به نام ایمان است. از لحاظ روانی رمان خوشخوانی بود اما داستان پردازی ضعیف بود و خیلی خوب در نیومده بود و با دوستان

- بیشتر
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۲/۱۲/۲۰

خوب بود فقط خیلی تکرار داشت موضوع اصلی رفاقت و کودک کار هست

کاربر ۱۴۳۱۴۴۷
۱۴۰۲/۱۱/۱۳

قشنگ بود واقعیت جامعه را بیان میکرد . سر چهارراه با اینکه کاری از دستمون در نمیاد . ولی میتونیم با لبخند دل بچه ها رو شاد کنیم هزینه هم نداره . با خسته نباشی به خانم عادله حسینی

کاربر ۲۲۸۴۹۶۹
۱۴۰۲/۰۸/۰۷

واقعا کتاب خوبیه من که خیلی لذت بردم از خوندنش بسیار ممنونم از نویسنده .

لم یک فریاد جانانه می‌‌خواهد. یک چرای از ته دل؟ نمی‌‌دانم مخاطبم کیست. خودم، تقدیر خاکستری‌‌ام یا خدایی که صابر بودنش؛ طاقتم را طاق کرده؟
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
ـ خدا من خسته شدم، تو نشدی؟ نمی‌‌خوای یکم از موضعت کوتاه بیای؟ قرار نیست یکم با خودت بگی این بنده بسشه؟ ظرفیتش تکمیله؟ برای تنوعم که شده یه گوشه چشمی بهش بندازم؟
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
دلم یک فریاد جانانه می‌‌خواهد. یک چرای از ته دل؟ نمی‌‌دانم مخاطبم کیست. خودم، تقدیر خاکستری‌‌ام یا خدایی که صابر بودنش؛ طاقتم را طاق کرده؟ لبخند می‌‌زنم. به این همه صبرش، لبخند می‌‌زنم و آرام می‌‌پرسم:
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
«من که خوشبختی از این راه ندیدم؛ ‌ای کاش شانه‌‌های تو نشانم بدهد راهش را »
کاربر ۱۴۳۱۴۴۷
«من که خوشبختی از این راه ندیدم؛ ‌ای کاش شانه‌‌های تو نشانم بدهد راهش را »
کاربر ۱۴۳۱۴۴۷

حجم

۲۶۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

حجم

۲۶۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان