دانلود و خرید کتاب دنیای بیمار ریحانه رسولی
تصویر جلد کتاب دنیای بیمار

کتاب دنیای بیمار

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۷۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دنیای بیمار

کتاب دنیای بیمار نوشته ریحانه رسولی است. این کتاب داستانی جذاب از اتفاقاتی است که ما در آن‌ها نقشی نداریم اما زندگی‌مان را تغییر می‌دهند. 

درباره کتاب دنیای بیمار

شاید در رویارویی با خبرهای جرم و جنایتی که این روزها کم هم نیستند، هیچ‌وقت فکر نکرده باشید که هر‌کدام از مجرمین ممکن است خانواده و فرزندی داشته باشند که در اثر انتشار پی در پی این اخبار و قضاوت جامعه آسیب می‌بینند. داستان، ماجرای زندگی علیرضا است که در ده سالگی طی یک حادثه‌ تلخ پدرش را از دست می‌دهد. حادثه‌ای که تلخی آن بعد از گذشت بیست سال هنوز گریبان‌گیر خوشبختی علیرضایی است که مجبور می‌شود در ده سالگی هم پدر باشد، هم مادر. هم خواهر، هم برادر و هم پرستاری برای مادری که بعد از آن حادثه، دیگر مادری‌ای در وجوش باقی نمانده است. 

دنیای بیمار مجموعه‌ای از احساسات تلخ و شیرین چند شخصیت است که در اوج محرومیت‌ها و عقده‌هایی که در دل دارند، می‌جنگند و تسلیم نمی‌شوند. علیرضایی که برای پاک کردن مهری که در کودکی بر پیشانی‌اش نشسته، تلاش می‌کند، تا جایی که فارغ از گذشته‌ سیاهش، تبدیل به مردی می‌شود که همه از او به نیکی یاد می‌کنند. و طلایی که با وجود تمام محرومیت‌ها، کار می‌کند تا حتی لقمه‌ای مال حرام وارد سفره‌ کوچکشان نشود. نویسنده در این اثر به خوبی نشان داده که قضاوت ناحق می‌تواند شخص را در شرایط مشابه قرار دهد. با وجود نوقلم بودن نویسنده، دیالوگ‌های پخته‌ کتاب، هم‌چنین پیرنگ قوی داستان باعث می‌شود علی رغم حجم زیاد، داستان ،خسته کننده نباشد. داستان در ابتدا کمی معماگونه به نظر می‌رسد اما کلید‌هایی که نویسنده در اختیار مخاطب قرار داده است باعث می‌شود که تقریبا با گذشت یک سوم از کتاب، روند داستان تا حدودی قابل حدس باشد و نویسنده تا انتهای داستان تکیه‌ بیشتری بر بعد عاشقانه‌ کار داشته باشد. اگر به دنبال کتابی هستید که تلخی و شیرینی و عشق و نفرت را به طور همزمان در خود داشته باشد، لذت خواندن دنیای بیمار را از دست ندهید.

خواندن کتاب دنیای بیمار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دنیای بیمار

کنار حاج‌رضا و شانه به شانه‌اش ایستاده بود و از تبریک مهمان‌ها با لبی خندان تشکر می‌کرد. صدای موزیک آرام و ملایم میان همهمه و آوای خندهٔ مهمان‌ها گم می‌شد. نگاهش باز معطوف صورت ماه مهتاب شد. نگاه گرفتن از آن لبخند ملیح و دلنشین کار او نبود. سال‌ها بود که آرزوی دیدن این لبخند را به دل داشت و امشب حلقه نامزدی احسان این لبخند را به وصال لب‌های خواهرش رسانده بود. مهتابش، همان دختربچه‌ای که شب‌های تاریک زیادی را در آغوشش گریسته بود، حالا تاجی از گل به سر و لباسی نباتی‌رنگ که نام لباس نامزدی را یدک می‌کشید، به تن داشت. جنس نازک حریر روی تنش نشسته بود و آن تاج با گل‌های ریزِ سفید میان خرمن خرمایی‌رنگش دل می‌برد. آرایش کمی به چهره داشت، اما همان آرایش کم هم کافی بود تا او را که تا دیروز نه رژی به لب نشانده بود و نه سرمه‌ای به چشم کشیده بود، تغییر دهد و زیبایی‌اش را افزون کند.

نگاهش همچنان صورت خندان مهتاب را رج می‌زد و فکرش گریز می‌زد به گذشته. پلک زد و در سیاهی چشمش دختری شش‌ساله را دید که با یک دنیا ترس در آغوشش مچاله شده بود. پلک باز کرد و فرار کرد از یادآوری. حالا و این لحظه وقت مرور نبود! با اینکه سخت گذشته بود، اما انگار زود گذشته بود که مهتاب شش‌سالهٔ روزهای دیروز حالا با بیست‌وچهار سال سن مقابل چشمانش برای این پیوند مبارک محجوبانه می‌خندید و گل‌های سرخ میان دستش را بو می‌کشید.

برق حلقه مهتاب در چشمش انعکاس انداخت. چشمان حسرت‌زده‌اش حریص بودند برای تماشای زندگی خواهرش. هجده‌سال نفس کشیده بودند، اما زندگی نکرده بودند. یاد روزهای گذشته دلش را به آشوب می‌کشید، روزهایی که می‌توانست به قشنگی گل یاس و عطر شیرین ارکیده بگذرد، اما به تلخی گلایول‌هایی گذشته بود که هر پنج‌شنبه روی قبر دخترک پنج‌ساله می‌نشست.

ترس ریشه دواند در دلش! اگر احسان دردانهٔ زخم‌دیده‌اش را سفیدبخت نمی‌کرد تاب نمی‌آورد. مهتاب برایش عزیز که نه، جانش بود. مثل یک پدر سایه به سایه مراقبش بود. مثل یک مادر تار به تار موهایش را با بوسه بافته بود و مثل یک برادر حامی‌اش بود.

هوای سنگین سینه‌اش را به بیرون فوت کرد و کلاف پر گرهٔ افکارش را همراه تمام حسرت‌ها و روزهای تاریک گذشته به دورترین نقطهٔ ذهنش تبعید کرد. میلاد با شیطنت و به وسیله عکس‌های پایان‌ناپذیرش لحظات خوشی را که بعد از مدت‌ها رخ داده بود ثبت می‌کرد. عکس‌هایش تمامی نداشت و مهتاب با حوصله و لبخندی زیبا در تمام عکس‌ها همراهی‌اش می‌کرد.

چشمان مهتاب برای یافتن علیرضا دور تا دور سالن ویلای حاج‌رضا چرخید. علیرضا که تمامش چشم شده بود و زل زده بود به خواهرش، متوجه شد و سمتش رفت. مهتاب با دیدن او آسوده خندید و گفت:

ـ داشتم دنبالت می‌گشتم.

ـ جانم؟


غزاله بادپا
۱۴۰۱/۰۲/۰۶

تا حالا به این موضوع فکر کرده‌اید که بعد از اعدام یک متهم چه بلایی سر خانواده‌ی او می‌آید؟ و ممکن است چه طور مورد بی‌مهری و قضاوت دیگران قرار بگیرند؟ کتاب "دنیای بیمار"با خودکشی مهتاب،خواهر علی‌رضا مشکور شروع می‌شود.علی‌رضا

- بیشتر
bookaviz
۱۴۰۱/۰۱/۳۰

📚دیگری گناه کرد و ما تاوان دادیم؛ آری! قضاوت کردن آسان بود که هر کس از راه رسید ما را قضاوت کرد... 📚علیرضا مشکور مردیست در ظاهر ۲۸ ساله و در باطن هشتاد ساله! او که پسر قاتل و متجاوز مسعود پناهیست

- بیشتر
sanaz.f
۱۴۰۱/۰۱/۰۸

یه رمان عالی واقعا جزء معدود رمان های عالی میشه نام برد

SARA
۱۴۰۱/۰۷/۲۲

خیلی قشنگ بود؛ داستان جدید و آموزنده ای داشت.

zh2411
۱۴۰۱/۱۲/۱۹

موضوع جدید و داستان پردازی عالی البته بعضی جاها زیادی اغراق داشت(مثل طرد شدن همه اعضای خانواده از نگاه اکثر مردم) من فکر نمیکنم اکثر مردم همچین تفکری داشته باشن که بخاطر گناه یک نفر کل خانواده رو چندین سال طرد

- بیشتر
maryam.me82
۱۴۰۱/۰۷/۰۲

تعریف این کتاب رو زیاد شنیده بودم و به همین دلیل خوندمش. من سبک رمان های تا این حد غمیگن رو نمی‌پسندم و وقتی رمانی میخونم دوست دارم حالم خوب بشه نه اینکه بیشتر غصه شخصیت ها رو بخورم. قلم

- بیشتر
aykiz
۱۴۰۱/۰۴/۲۲

چقدر زیبا و پر از درس زندگی پر از انسان بودن و انسان شدن و محبت چه می کند با دل و روح بیمار یاد گرفتن اینکه کسی را قضاوت نکنیم . یک عاشقانه زیبا و لطیف ، علیرضا و طلا

- بیشتر
nafis.s.m
۱۴۰۱/۰۱/۲۲

قشنگ بود

m.alizadeh
۱۴۰۱/۰۸/۲۷

سلام و خسته نباشید میگم به نویسنده گرامی این رمان این رمان فوق العاده بود یه چیزی فراتر از فوق العاده ولی طوبی در حق علیرضا خیلی نامردی کرد حق علی این نبود علی به اندازه کافی درد و زجر کشیده

- بیشتر
ایوب دهقانی
۱۴۰۳/۰۲/۰۳

داستان از اول تا آخر تحت تاثیر یک فرد معتاد جنایتکار هست این جنایتکار تا آخر داستان حتی سال ها پس از اعدام حضور پر رنگی دارد شخصیت های داستان را به خوبی آزار میدهد دریغ از ذره ای فکر

- بیشتر
بعضی‌ها محرمن، اما برات غریبه‌تر از نامحرمان. یزدان لبخند تلخی زد. ـ بعضی‌هام محرم نیستن، اما بدجوری مرهمن.
m.alizadeh
گاهی نمی‌شود. گاهی کنترل احساسات از دست آدم خارج می‌شود. گاهی بدون این‌که بخواهی کم می‌آوری و مقابل غریبه‌ای که می‌خواهی برای دلت آشنا شود و دلش با تو هم‌دل، نقاب غرور و سرسختی را از صورت برمی‌داری و ابر سیاه چشمانت بی‌وقفه می‌بارد و هیچ مهم نیست که با هر اشک غرورت هم سرریز می‌شود، مهم خالی کردن است... خالی کردن غم جانکاهی که در گلویت چمباتمه زده و نفست را کند می‌کند. خالی کردن غصه‌ای که روی دلت سنگینی می‌کند و روحت را به سلابه می‌کشد.
منا امین‌سرشت
مرد زندگی! جملهٔ سنگینی که از دو واژهٔ سنگین تشکیل شده بود. مرد بودن کار هر کسی نبود و زندگی پر از درد بود. مرد زندگی بودن جنم می‌طلبید
منا امین‌سرشت
عاشقی که ساکت بمونه عشقش به درد خودش می‌خوره.
zh2411
مردی که یه بار رفته، راه رفتن رو یاد گرفته، پس دوباره هم می‌ره. این درمان مثل یه درمان موقتی می‌مونه. مثل کسی که معتاده و موقع خماری برای فرار از درد دوباره مواد مصرف می‌کنه، اون لحظه حالش خوب می‌شه، اما چند ساعت بعد متوجه می‌شه بیشتر به خودش ضرر زده
zh2411
برای آدم دهن‌بینم هر چقدر که توضیح بدی انگار آب تو هاون کوبیدی، چون اون فقط اون چیزی رو که از بقیه می‌شنوه باور می‌کنه
zh2411
زندگی همینه، تلخه. یا باید عاشق همین تلخی بشی و لذت ببری یا درست مثل زهرمار تو کل بدنت می‌پیچه و جونتو می‌گیره.
fatemeh
خوشبخت شو. همین که خوشبخت بشی و از زندگیت راضی باشی واسه من یه تشکر بزرگه.
m.alizadeh
وظیفه‌ت وقف کردن زندگیت و روزهای جوونیت به خاطر خوشبختی من و میلاد نیست.
m.alizadeh

حجم

۱۰۰۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۸۹۶ صفحه

حجم

۱۰۰۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۸۹۶ صفحه

قیمت:
۱۳۰,۰۰۰
تومان