دانلود و خرید کتاب دست هایت را به من بده سلاله امری
تصویر جلد کتاب دست هایت را به من بده

کتاب دست هایت را به من بده

نویسنده:سلاله امری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۴۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دست هایت را به من بده

کتاب دست هایت را به من بده نوشتۀ سلاله امری است. انتشارات شقایق این کتاب را روانۀ بازار کرده است. در این کتاب با دختری مواجه می‌شویم که با همراهی پسرعموی‌اش یک کافۀ گرم و دلنشین را اداره می‌کند.

درباره کتاب دست هایت را به من بده

کتاب دست هایت را به من بده رمانی است دربارۀ «هستی درخشان». هستی، دختری مستقل است که همراه با پسرعموی خود یک کافۀ موفق را اداره می‌کند. او در ظاهر، زندگی خوبی دارد اما در باطن، روحش زخم‌هایی از گذشته را به همراه دارد که آرامش را از او گرفته است.

سلاله امری این داستان را به خوبی آغاز می‌کند. کتاب ساختار یا روندی خطی ندارد؛ بلکه خواننده، به‌واسطۀ ذهن هستی، پیوسته میان حال و گذشته در رفت‌وآمد است. همچنین این رمان، به شرح جزئیاتی از روزهای مختلفی که در این کافه می‌گذرد، روند پخت کیک‌ها و آشپزی‌های هستی پرداخته است.

رمان دست هایت را به من بده، ۲۱ فصل دارد.

خواندن کتاب دست هایت را به من بده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دست هایت را به من بده

«با چند تا فحش زیرلب و چشم‌های بسته، دستم را تا جای ممکن دراز کردم و گوشی‌ام را برداشتم.

ـ جانم پری؟

ـ خوابی؟

ـ زنگ زدی همین رو بپرسی؟!

ـ نه بابا! گفتم جمعه‌ست، کافه هم که تعطیله پاشو بیا اینجا.

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.

‌ ای درد بگیری پری! ساعت رو دیدی؟ تو خواب نداری؟

ـ خاک بر سرت! دارم دعوتت می‌کنم بیای اینجا که روز جمعه تنها نباشی.

ـ خب نمی‌تونی دو ساعت صبر کنی؟ می‌خوام بخوابم.

ـ لوس نشو، پاشو بیا دیگه، کل هفته رو که چسبیدی به اون کافهٔ فکستنی، یه روز جمعه برای خودت باش.

ـ واسه فردا هم باید کیک و کلوچه بپزم. باور کن واقعا وقتم پُره!

ـ خب حداقل واسه ناهار بیا.

ـ پری بذار بخوابم! به خدا ساعت سه صبح خوابیدم.

ـ کلک! چه غلطی می‌کردی تا سه بیدار بودی؟

ـ خفه بابا! عصری رفتم تجریش، خرمالو اینا خریدم. اومدم پوره‌ش کردم، کارم طول کشید.

ـ ما هم که پشت گوشمون مخملیه. در هر صورت منتظرتم. عصر جمعه باشه، پاییزم باشه، توام که خل‌وچل، پاشو بیا.

با لحن جدی گفتم:

ـ مگه اولین جمعه‌ست؟ مگه اولین پاییزه؟ یا مگه تازه به تنهایی رسیدم؟

صدای نفس‌های پری گوشم را پر کرد. دوتا نفس عمیق کشید و گفت:

ـ وا! من فکر می‌کردم لیسانس زبان داری، نگو فلسفه خوندی! پاشو بیا اینجا دوتا فرانسه با هم می‌خوریم و کلی درباره زندگی و مقوله هدف حیات انسان در جهان مادی گپ می‌زنیم.

ـ خُلی به خدا پری!

ـ می‌آی؟

ـ آره.

ـ منتظرتم.

ـ چیزی نمی‌خوای بیارم؟

ـ نه بابا چیه هر دفعه مثه این مامان‌بزرگا یه چیزی دستت می‌گیری می‌آی! لازم نیست، خودت مهمی. حالا اگه یه شیشه از اون مربا انجیرات مونده بیار.

ـ بمیری پری!

ـ خدا نکنه. زبونت رو گاز بگیر. فعلا خداحافظ.

گوشی را قطع کردم و به سقف زل زدم. دلم می‌خواست ساعت‌ها در همین حالت بمانم. نیما به این حالت می‌گفت «جلبکیسم»، می‌گفت:

ـ پاشو، پاشو جلبک نباش. پاشو یه فعالیتی کن.»

دلم می‌خواست بخوابم. احساس خستگی می‌کردم. روز سخت و پر کاری را گذرانده بودم و واقعا احتیاج داشتم چند ساعتی بخوابم.

به پری فکر کردم. پری واقعا یک رفیق واقعی در زندگی‌ام بود. یک نقطه پاک و درخشان!

با حرکتی سریع از تخت بلند شدم، باید زودتر دست به کار می‌شدم. با یک دست مشغول باز کردن بافت سرم شدم و با دست دیگر لباس و حوله‌ام را آماده کردم. بعد از مرتب کردن روتختی وارد حمام شدم. شیر آب را تنظیم کردم و رفتم زیر دوش. از گرمی آب غرق لذت شدم. می‌توانستم ساعت‌ها زیر آب بمانم تا خستگی‌ام از بین برود. از حمام بیرون آمدم و سریع حوله تن‌پوشم را پوشیدم. اواخر مهرماه بود و برای منِ سرمایی، هوا سرد بود! لباس پوشیدم. وارد آشپزخانه شدم. بعد از آماده کردن قهوه، مشغول درست کردن خمیر کلوچه‌ها شدم.

عطر قهوه حسابی در فضا پیچیده بود و این یعنی باید اول صبحانه می‌خوردم.

مشغول آب دادن به گلدان‌هایم شدم.

لالالالالالالالا، دستی به برگ‌های حُسن‌یوسفم کشیدم. اطلسی‌های ناز و خوشگلم که شب‌های بهار و تابستان عطرشان دیوانه‌ام می‌کرد. به سنسوریا هم آب دادم.

روی سکوی بالکن نشستم. لپ‌تاپم را روشن کردم و حین خوردن صبحانه به ایمیل‌های کاری هم جواب دادم. هوای تراس هنوز آن‌قدر سرد نشده بود و می‌شد نشست و لذت برد. قبض‌ها را پرداخت کردم. دو سه تا سفارش را پر کردم. برای جوک‌های ایمیل شده نیما ایموجی خنده فرستادم و بعد برگشتم آشپزخانه تا به کارهایم برسم. ساعت ۷:۲۰ دقیقه صبح بود و من می‌دانستم که به کارهایم می‌رسم.

کوله‌ام را از کنار میزتحریر برداشتم. به آشپزخانه رفتم، دوتا شیشه بزرگ مربای انجیر را کاغذپیچ کردم و گذاشتم داخل کوله‌ام.

غرق شدم در خاطرات، در خاطراتی از گذشته، خاطرات خانه عزیزجون. هر دو نوجوان بودیم، بهترین خاطرات برای همان روزها بود. یک‌بار خودش گفت آن روزها برای او هم جزو بهترین خاطراتش بودند. تا قبل از آن روز، تا قبل از آن تصمیم!

خاطره روز تولد عزیزجون در ذهنم جان گرفت.»

NilGooN
۱۴۰۲/۰۳/۲۲

حق با دوستانه اطناب داشت ولی دلنشین بود عطر قهوه کیک ... احساس میکردی واقعا تو کافی شاپ هستی و از خوردن قهوه با پای سیب لذت میبری

تسنيم
۱۴۰۱/۰۴/۳۱

همونطور که دوستان دیگه هم گفتن ٥٠٠ صفحه اول بسیار تکراریه و دائما رفت و آمد به کافه و اتفاقاتش تکرار میشه…. ممکنه حاوی لو رفتن داستان باشه❌❌❌❌ وقتی ماجرا رو می خونید به نظر بسیار تکراری میاد طوری که در رمان

- بیشتر
maryam.m
۱۴۰۲/۱۱/۲۲

داستان قشنگی بود فضای دلنشینی داشت .توصیف فضای کافه و کیک پزی هستی احساس خوبی به خواننده میده داستان متن روانی داشت بطوریکه خواننده رو مجبور میکنه یکنفس بخونه بدون لحظه ای درنگ در کل به دوستان پیشنهاد میکنم حتما

- بیشتر
قاصدک
۱۴۰۲/۰۵/۳۰

داستان بسیار جذاب با قلمی توانا و شیوا، عاشق محیطش بودم، حتی سختی‌ها و مشکلات نیز آرامش خودشون رو داشتن و خواننده رو اذیت نمیکرد، تمام مدت خوندنش،تو بحرش بودم.

Sara
۱۴۰۲/۰۲/۱۷

یه کم زیادی اوایل داستان کش داشت که این به نظرم نقطه ضعف داستان بود ولی در کل از یه جایی به بعد خوب شد و داستان رو دوست داشتم ,مخصوصا حمایت های پسر عمویی که از برادر بهتر بود

کاربر 8940095
۱۴۰۳/۰۹/۰۴

خیلی داستان قشنگ و لطیفی بود..با شخصیت های دوست داشتنی..من خیلی دوستش داشتم..🤍

Henas:)
۱۴۰۳/۰۹/۰۳

اول اینکه می‌خوام به نویسنده این رمان خسته نباشید بگم. نوشتن و خلق اثر و درگیر کردن شخصیت‌ها اونطور که همه مردم فکر می‌کنند کار ساده‌ای نیست. اما می‌خوام به عنوان خواننده یه سری نقدها رو بگم و اینکه توضیح بدم

- بیشتر
کاربر 3911086
۱۴۰۳/۰۶/۱۶

سلام و تبریک به قلم توانای نویسنده .داستان پردازی ،شخصیت ها و فضا ی داستان خیلی به واقعیت نزدیک و باورپذیرند روان بودن اتفاقها و پرداختن به دردهای زندگی شخصیت‌ها و اینکه همه چیز خوب و عالی و زندگی آرومه

- بیشتر
س.ب
۱۴۰۳/۰۳/۰۳

رمان خوبی بود ولی پاراگرافهای تکراری زیاد داشت و خیلی از قسمتها رو بدون خوندن رد میکردم. ولی ارزش خواندن داشت

کاربر ۸۱۸۶۱۷
۱۴۰۳/۰۳/۰۳

واقعا کتاب قشنگی بود . شخصیت یزدان به عنوان به مرد عالی بود

حجم

۶۶۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۷۸۴ صفحه

حجم

۶۶۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۷۸۴ صفحه

قیمت:
۴۹,۵۰۰
تومان