کتاب روسلان وفادار
معرفی کتاب روسلان وفادار
کتاب روسلان وفادار؛ فاجعه وفاداری در دوران اسارت نوشته گئورگی ولادیموف است و با ترجمه روشن وزیری در نشر ماهی منتشر شده است.
درباره کتاب روسلان وفادار؛ فاجعه وفاداری در دوران اسارت
در میان کتابهایی که به موضوع اردوگاههای استالینی پرداختهاند، روسلان وفادار جایگاهی منحصربهفرد دارد. این اثر نهتنها مانند سایر داستانهای گولاک گواه تکاندهندهٔ واقعیتهای زمانهٔ خویش است، بلکه تحلیلی طراز اول از نظام توتالیتر، تصویری جامع از موجود دربند، توصیفی عمیق از روشهای اجرایی این نظام، و نیز درجات مختلف خفت وخواری انسانها در متن واقعیت شوروی ارائه میدهد.
روسلان سگ اردوگاه و نگهبان زندانیان به هنگام جابهجایی بوده است، مهرهای در ماشین ویرانگر حکومت که اکنون آن را باز کرده و به دور انداختهاند. خواننده واقعیت دنیای پیرامون را از دریچهٔ چشمان حیرتزدهٔ سگی از نژاد سگهای گله میبیند.
ایده داستان جایی شروع میشود که نویسنده داستانی را میشنود. در سیبری، اردوگاهی بوده که در دوران زمامداری خروشچف ــ معروف به عصر «ذوبشدن یخها» ــ برچیده میشود. در محل اردوگاه کارخانهای میسازند، ولی سگهای اردوگاه که بنا بوده طبق دستورالعمل کلی کشته شوند، شاید به دلیل احساس ترحم مأموری زنده مانده، پراکنده شده و اکنون در گوشه وکنار پرسه میزنند. این سگها رفتار عجیبی از خودشان نشان میدهند. این کتاب از این سگها استفاده کرده است تا روایتی از روسیه استالینی نشان دهد.
خواندن کتاب روسلان وفادار؛ فاجعه وفاداری در دوران اسارت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی سیاسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب روسلان وفادار؛ فاجعه وفاداری در دوران اسارت
استخوان بزرگ و پرمغزی نیز نصیب روسلان شد؛ چنان خوشظاهر و وسوسهانگیز که دلش میخواست آن را بیدرنگ به گوشهای ببرد و زیر کاه کفپوش لانه پنهان کند و بعد سر فرصت، در تاریکی و تنهایی، حسابی به نیش بکشد. اما خجالت کشید آن را پیش روی صاحب از کاسه بیرون بیاورد. پس برای محکمکاری فقط گوشتهای دورتادور آن را کند و خورد، زیرا بهتجربه آموخته بود که در مراجعت ممکن است دیگر اثری از استخوان بر جای نمانده باشد.
سپس تکهاستخوانی را با بینیاش کنار زد، مایع آبگوشت را هورت کشید و، درحالیکه میکوشید تمام خردهریزها را جمع کند، مشغول بلعیدن پورهٔ گرم آن شد، تا آنکه ناگهان صاحب تکانی خورد و بیصبرانه پرسید: «حاضری؟»
و همانطور که از جایش بلند میشد، تهسیگارش را پرت کرد کف اتاق. تهسیگار افتاد داخل کاسه و جِزجِز صدا کرد. چنین اتفاقی تا آنزمان سابقه نداشت، اما روسلان به روی خودش نیاورد؛ نه حیرتش را نشان داد و نه دلخوریاش را. سرش را بلند کرد و به صاحب نگاه کرد و تکانی به دم سنگینش داد ــ به نشانهٔ تشکر از بابت غذا و به معنی آمادگی برای خدمتگزاری و جبران فوری آن مرحمت. حتی به خود اجازه نداد نگاهی به آن استخوان بیندازد؛ با عجله کمی آب از کاسه نوشید. دیگر آماده بود.
«خب، پس برویم.»
صاحبْ قلاده را به طرفش آورد. روسلان، سراپا شوق، سرش را پیش آورد و گوشهایش را سیخ کرد و بدینسان به تماس دستهای صاحب واکنش نشان داد. این دستها سگک قلاده را بستند، دقت کردند که زیادی تنگ نباشد و قلاب تسمه را در حلقه انداختند. بعد صاحب تسمهٔ قلاده را یکبار دور دستش پیچید و انتهای آن را به کمرش بست. بدین ترتیب، در تمام مدت انجام خدمت به هم متصل بودند و امکان نداشت یکدیگر را گم کنند. صاحب با دست آزادش اتومات را برداشت و بند چرمی آن را روی شانهاش انداخت، طوری که لولهٔ آن بهطرف پایین باشد. روسلان مطابق معمول کنار پای چپ صاحب قرار گرفت.
بهاتفاق از راهروی تاریکی گذشتند که درهای مشبّک و محکمِ لانهها به آن باز میشد. از پشت شبکهها، چشمانی مرطوب برق میزدند؛ سگهایی که آن روز به آنها غذا نداده بودند لابه میکردند و کلهٔ خود را به شبکهٔ درها میکوبیدند. یکی از آنها کنج سگدانی با حالتی جنونآمیز و از سر حسادت پارس میکرد. روسلان به خود میبالید که امروز اولین سگی است که برای انجام خدمت بیرونش میبرند.
اما وقتی در ورودی باز شد و سفیدی درخشان و کورکنندهٔ بیرون بر چشمانش پاشید، پلکها را بر هم فشرد، به عقب پرید و خرناس کشید.
«خب، خب!» صاحب این را گفت و بند قلاده را محکم کشید. «بدجوری آن تو جا خوش کردهای، ناقلا. عقبعقب نرو! به عمرت برف ندیدهای؟»
پس آنچه تمام شب زوزه میکشید این بود. و حالا لایهٔ ضخیمی از آن سطح میدان خلوت را پوشانده، بر بام سربازخانهها و انبارها و گاراژها نشسته و مانند کلاهی سفید سر چراغها و روی نیمکتها و جاسیگاریهای کنارشان را پوشانده بود. روسلان بارها آن را به چشم دیده بود، اما همیشه مایهٔ حیرتش بود. میدانست که نزد صاحبان نامش «برف» است، اما خودش برای آن نامی نداشت.
حجم
۲۲۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه
حجم
۲۲۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه
نظرات کاربران
معرفی کتاب کامل و گویاست.جذابیت داستان در پرداختن به ذهن تئوریزه و شرطی شده یک سگ نگهبان و عدم تواناییش در رها کردن این عادت ها است، بطوری که نمیتونه باور کنه همچی تموم شده میشه گفت حکایت حال و
با سلام من لذت بردم از مطالعه این کتاب . از زبان و از نظر یک حیوان روزگار آن روز شوروی سابق را نشان داده است .