دانلود و خرید کتاب من مهدی آذریزدی هستم هادی حکیمیان
تصویر جلد کتاب من مهدی آذریزدی هستم

کتاب من مهدی آذریزدی هستم

انتشارات:نشر صاد
امتیاز:
۴.۱از ۱۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب من مهدی آذریزدی هستم

رمان من مهدی آدریزدی هستم نوشتهٔ هادی حکیمیان در نشر صاد چاپ و منتشر شده است.

درباره رمان من مهدی آدریزدی هستم

حسینعلی و کوچک علی دو نوجوان هستند که در دهه ۳۰ به تهران می آیند گذر آن ها به جاهای مختلفی مثل مسافر خانه سنگ تراش ،مجلس شورای ملی ،مدرسه شبانه روزی و دفتر نشریه چهره نما می افتد آن ها با آدم های مختلفی از راننده کامیون تا نماینده مجلس و شخص شاه روبرو می شوند .این دو نوجوان برای مدتی به کار چاپ کتاب های مختلف با نام مستعار مشغول می شوند و همین باعث می شود که توسط پلیس دستگیر شوند . در این هنگام آقای مهدی آذریزدی نویسنده کودک و نوجوان ضمانت آن ها را می کند تا آزاد شوند و....

بخشی از رمان من مهدی آدریزدی هستم

این گروه تئاتر چیه؟ که بِرن این شهر و اون شهر نمایش اجرا کنند. اشتباه نکنم اسم نمایش هم «ازدواج پرماجرا» بود که از شانس بد ما تو شهرهای مختلف خیلی طالب داشت. خلاصه دائم از شمال به جنوب، از شرق به غرب. تو زمستون و تابستون؛ آسایش نداشتم اصلاً. تااینکه اتّفاقی زد و یک بار نمی‌دونم تو رشت بود، تو همدون بود، کجا بودیم که اون یارو زنه که نقش خالهٔ دوماد رو بازی می‌کرد، ذات‌الرّیه کرد. مریض شد و افتاد رو تخت مریض‌خونه. حالا این‌وسط رئیس گروه تئاتر گیر داده بود که اِلّاوبِلّا نقش خالهٔ دوماد رو تو باید بازی کنی. هرچی التماس و درخواست کردم که دست از سر کچل ما وردار، ول نکرد که نکرد. هیچ‌چی دیگه چند ماهی تا اون بازیگر اصلی حالش خوب بشه، من نقش خالهٔ دوماد رو بازی می‌کردم. البته سبیل‌هام رو حاضر نشدم بزنم. گفتم اگه می‌خواید من برم رو صحنه با همین سبیل‌ها می‌رم که ازقضا تماشاچی‌ها هم خوششون اومد و خیلی تشویق می‌کردن. خلاصه ما گفتیم این‌وسط یک کار خیری بکنیم، یک کمکی به این گروه بکنیم که کارشون تعطیل نشه؛ اما از اون‌طرف این اسم خاله‌نصرت روی ما موند که موند. البته این‌هم بهتون بگم که کلّاً مردم ما اسم‌ورسم آدم‌ها رو درست نمی‌گن؛ مثلاً تو هم‌قطارهای خودم به یکی می‌گن عزّت‌سبیل، به اون‌یکی اِسمال‌طلا، به یکی دیگه می‌گن جَواتی، خلاصه برای هرکسی یه لقبی ساختن دیگه.»

چند ساعتی می‌شد که از شهر خارج شده بودیم. راه دست‌انداز و چاله‌چوله زیاد داشت. جاده هنوز آسفالت نشده بود. شن و ماسه را با غلتک کوبیده بودند و به آن می‌گفتند راه شوسه. دو طرف جاده تعداد زیادی تپه‌ماهورها بود. بعد تا چشم کار می‌کرد، تیرهای تلگراف دیده می‌شد که در یک خطّ مستقیم توی زمین کاشته بودند. تک‌وتوک ماشین از روبه‌رو می‌آمد و گاه‌گاهی هم پرنده‌ای توی آسمان دیده می‌شد. دوسه جا هم گلّه‌های شتر دیدیم که برای خودشان توی بیابان می‌چریدند. با تاریک‌شدن هوا همین چندتا سرگرمی هم از من و حسینعلی گرفته شد؛ اما عوضش خاله‌نصرت بود. به‌خصوص که حسینعلی هم بِهش می‌گفت نصرت‌خان. دائم برایش آب و چایی می‌ریخت و او هم همین‌طور که پشت فرمان تخمه می‌شکست، از خاطرات گذشته می‌گفت. وقتی هم خسته می‌شد رو به حسینعلی می‌گفت: 

درباره مهدی آذریزدی

مهدی آذر یزدی نویسندهٔ کودک و نوجوان اهل محله خرمشاه یزد بود. تنها لذت زندگی‌ او کتاب خواندن بود. او اولین نویسنده‌ای است که در ایران به فکر نوشتن داستان برای کودکان و نوجوانان افتاد. به همین دلیل است که عنوان «پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران» را به او داده‌اند. همچنین به خاطر آثار ارزشمند او در حوزه کتاب کودک، روز درگذشت او به نام روز ملی ادبیات کودک و نوجوان نام‌گذاری شده‌است. معروف‌ترین اثر او مجموعهٔ «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» نام دارد. او جایزهٔ یونسکو و نیز جایزهٔ سلطنتی کتاب سال را پیش از انقلاب ۱۳۵۷ دریافت کرده بود و سه کتاب او توسط شورای کتاب کودک به‌عنوان کتاب برگزیدهٔ سال انتخاب شد.

ف.ن
۱۴۰۰/۰۸/۲۲

داستانی روان طوری‌که زود تمومش کردم. پرماجرا، هر ماجرا هم هیجان‌انگیز بود و هم بامزه. شخصیت‌هایی کاملا ملموس که می‌تونیم اطراف‌مون ببینیم یا خودمون اون‌طوری باشیم. شیطون و کنجکاو. و نکته‌ی جالب‌ترِ داستان آشنا شدن با آقای مهدی آذر یزدیه که آشناشدن با

- بیشتر
Alidaryabeygi
۱۴۰۰/۱۰/۲۱

درباره اذریزدی عزیز. داستان نرفتن برای جایزه

کاربر ۳۸۰۰۸۳۱
۱۴۰۰/۰۹/۲۱

عالی است مهدی آذر یزدی یکی از بهترین نویسنده هایی است که تا به حال دیده ام

کاربر ۱۵۵۳۴۶۳
۱۴۰۰/۰۷/۲۸

عالیه ، فوق العاده است.

کاربر ۲۸۶۱۷۸۴
۱۴۰۱/۱۰/۰۳

این کتاب تقریبا ارتباط خاصی با مهدی آذر یزدی نداره. مهدی آذر یزدی یه شخصیت فرعی توی داستانه. اصل داستان هم مبتنی بر اتفاقات منطقی نیست. اما کشش و جذابیت این که تا آخرش را بخونید داره.

آذر متفکرانه نگاه کرد: «اینکه یه‌کاری می‌کنید که شکی ندارم؛ ولی راستش از آخرعاقبت کارهاتون هم می‌ترسم. ببینید شما بچه‌های زرنگی هستید درست؛ ولی آدم موقع تصمیم‌گیری فقط که نباید به سود و منفعت خودش فکر کنه. بالاخره آدم یک موجود اجتماعیه و این یعنی که با شیر و پلنگ فرق داره.»
maryhzd
«من یه‌عمر سختی کشیدم و با آبرو زندگی کردم. حالا همین مونده که برم جلوِ سفارت انگلیس لباس فراک کرایه کنم. آخه مردم چی می‌گن؟» - خب مردم هرچی می‌خوان بگن؟ این را حسینعلی گفت که آقای آذر بلند شد از کتری کوچکی که گوشهٔ اتاق روی چراغِ فتیله‌ای قرار داشت، سه‌تا چایی ریخت و گفت: «این حرف خوبی نبود که زدی پسرجون. حالا شاه هرچی می‌خواد بگه، وزیر و وکیل هرچی می‌خوان بگن؛ ولی به مردم که نمی‌شه بی‌توجه بود. اصلاً آدمی مثل من که برای مردم می‌نویسه که نمی‌تونه نسبت به حرف و نظر اون‌ها بی‌تفاوت باشه.»
maryhzd
«این مهدی آذر آدم خوبیه؛ ولی از من می‌شنوید الگوی خوبی نیست. خودش رفته تنها یک‌گوشه‌ای نشسته و نون و پنیر می‌خوره، که چی؟ می‌خوام برای بچه‌ها قصّه بنویسم؛ اما اگه از من بپرسید، می‌گم بچه‌ها بیشتر از قصّه به پلو و چلو و مرغ و کباب و این‌ها احتیاج دارن. یعنی اگه دست من بود همهٔ کتاب‌فروشی‌ها رو جمع می‌کردم و به‌جاش کباب‌فروشی می‌زدم.»
maryhzd

حجم

۲۳۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۷۸ صفحه

حجم

۲۳۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۷۸ صفحه

قیمت:
۶۶,۰۰۰
تومان