کتاب عمود ۸۷۸
معرفی کتاب عمود ۸۷۸
کتاب عمود ۸۷۸ نوشته مریم برزگر رمانی از زندگی کودکی است که در زندان به دنیا میآید و مادرش را از دست میدهد...
این اثر داستانی خواندنی از مریم برزگر است. داستان درباره کودکی است که در زندان به دنیا آمده است و درهمان ابتدای تولد، مادرش را از دست داده است..
کتاب عمود ۸۷۸ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانها و داستانهای ایرانی از خواندن کتاب عمود ۸۷۸ لذت میبرند.
بخشی از کتاب عمود ۸۷۸
برادر التفات
با سلام نظر به اینکه پریوش احمدی زندانی بند صاد ارشادگاه زنان، همسر اکبر صورتگر، زندانی بند جیم ارشادگاه مردان است؛ به استحضار میرسانم که پریوش احمدی امروز صبح وضعحمل کرده، فرزندش به دنیا آمد؛ اما متأسفانه بر اثر زایمان فوت کرد. فرزند او دختر و هماکنون در بهداری زندان است. ازآنجاییکه ما امکان نگهداری ازاین نوزاد را نداریم باید او را به پرورشگاه بفرستیم.
این نامه جهت اطلاع شما میباشد تا در صورت صلاحدید به پدر نوزاد اطلاعرسانی کنید.
منگ شدهام مثل سی سال پیش. پاهایم سست شدهاند. انگار برای بار اول است که دارم اینها را میشنوم. گوشهایم کیپ شدهاند. لبهای حاجیالتفات را میبینم که توی انبوه ریش و سبیلهایش دارند تکان میخورند؛ اما دیگر چیزی نمیشنوم. با تکان لبهای حاجیالتفات صدای روزبه دوباره میآید:
«خودت که حالاحالاها اینجایی... اگر پدر و مادرت زندهاند؛ میتوانی نامه بنویسی که بچه را از پرورشگاه تحویل بگیرند. اگر هم نخواستند بچهٔ تو را ببینند که همان جا میماند؛ مختاری.»
منِ سیسالپیش دستش را گرفته به دیوارهای راهروهای باریک و کشانکشان دارد خودش را میرساند روی تخت دوم از سه ردیف تخت دوطبقهای که توی این اتاق تنگ است. هر پنج نفر دیگر میآیند سراغش تا بفهمند چی شده که اینطور اکبرِ قلدرِ گردنکلفت را بیچاره کرده و انداخته روی تخت. چیزی دستگیرشان نمیشود. چهارتای دیگر رفتهاند پی کارهای خودشان و هرکدام به کاری مشغولاند. فقط صابر میپایدش و درحالیکه دارد درخت سمت چپ مزرعهٔ کوبلنش را تمام میکند؛ هرازگاهی از پشت عینک بزرگ کائوچوئیاش نگاهش را میدوزد به اکبر که حالا بالشتش خیس شده است.
نمیدانم چطور خودم را رسانده بودم روی تختم و دراز کشیده بودم؛ اما وقتی به خودم آمدم دیدم که بالشتم خیس خیس است. دلودماغ هیچکس و هیچکاری را نداشتم. حتّی سیگار هم حالم را خوب نمیکرد. دفترم را آوردم و شروع کردم به نوشتن. از وقتی آمدهام اینجا هیچچیز ننوشتهام. قرار بود که چیزی ننویسم؛ اما نمیتوانم.
صابر میآید سراغم و دوتا سیگار را از توی پاکت قرمز و سفید درمیآورد و یکی را میگذارد گوشهٔ لب خودش و یکی هم میدهد به من. میگذارمش وسط دوتا لبهایم و فندکی را که صابر توی دوتا دستش روشن کرده میگیرد به سیگارم. خودش هم با همان آتش سیگارش را میگیراند. چیزی نمیگوید. خیلی عادت ندارد حرف بزند. از همینش خوشم آمده. خیلی الکی افتاده اینجا. خودش گفته یکی از بچهقرطیهای محلهشان را میخواسته وارد سازمان کند تا خودی نشان بدهد برای بالادستیاش، تا زودتر قاتیاش بکنند. خوشش میآمده از اسلحه و این چیزها. بچهسوسول را میگیرند و تا بهش میگویند پخ، صابر را لو میدهد و صابر از همهجا بیخبر میافتد اینجا و همه فکر میکنند که چهکاره بوده... و حتّی خانوادهاش هم ازش دست میکشند. صابر حالا نشسته پیش من و میخواهد سر حرف را باز کند.
حجم
۷۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۷۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
داستان لطیفی است.
نویسنده قلم بسیار جذابی داشت