کتاب ج
معرفی کتاب ج
کتاب «ج» نوشتهٔ پیمان هوشمندزاده است. این کتاب را نشر چشمه منتشر شده است. این کتاب داستان یک خانواده ۴ نفره است که در شمال کشور قزلآلا پرورش میدهند.
درباره کتاب ج
این کتاب داستان یک خانواده در شمال کشور است که هر یک بهنوعی با مفهوم هویت درگیر است. ارتباط روانی انسان با بدنش یکی از مهمترین درونمایههای این داستان است. روایت با مردی آغاز میشود که انگشتان دست راستش را میبندد تا خودش را چپدست کند. او میخواهد با کارکردن با دست چپ بعد از سالها به این بخش بدنش توجه کند اما اوضاع آنطور که فکر میکند نمیشود. انگار ارتباط خواسته ما با بدنمان فراتر از اراده محض است. پیمان هوشمندزاده عکاس است و به همین دلیل داستانهایش سرشار از کادرهای زیبا است. شما داستانهای هوشمندزاده را پیش از خواندن میبینید.
خواندن کتاب ج را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ایران پیشنهاد میکنیم.
درباره پیمان هوشمندزاده
پیمان هوشمندزاده در سال ۱۳۴۸ متولد شد. او عکاس و نویسنده معاصر است. تاکنون چند کتاب از جمله «شاخ»، «ها کردن»، «حذف به قرینه مستی»، «وقت گل نی» و «دو تا نقطه» را منتشر کرده است. مجموعه عکسهای «قهوهخانههای گمرک» و «دستها و کمربندها» از مشهورترین آثار این نویسندهاند. او همچنین موفق به کسب مدال طلا در نمایشگاه بینالمللی عکس کودک در سال ۱۳۷۷ شده است. پیمان هوشمندزاده یکی از بهترین عکاسان آنالوگ ایران است.
بخشی از کتاب ج
«وقتی مامان ما را چپاند توی حمام، تشت همان وسط افتاده بود. میدرخشید. آنقدر سبز بود که نمیشد نبینیش. ما میدویدیم و مامان همیشه نگران لیز خوردنمان بود. هر چه او جوشی بود پدر دلگُنده. رهامان کرده بود به حال خودمان تا خوب خیس بخوریم.
با یک شُرتِ ماماندوز سفید جلوِ آینه ایستاده بود و ریش میتراشید.
دوش باز بود و آب میریخت روی شانههاش. ما آن زیر میچرخیدیم و برای خودمان بازی جور میکردیم. حمام پُر از بخار بود؛ آینه بخار، در بخار، دریچه بخار. کاشیها عرق کرده بودند. حمام سرتاسر از سقف تا کف کاشی سفید بود بهجز یک رگهی گلدار، گل محمدی سرخ، که وقتی ما میایستادیم گلها درست جلوِ چشممان بودند. من کمی بلندتر بودم. حرف که میزدیم صدایمان چندتا میشد و همینطور تا میخورد توی حمام. بار اول را من باخته بودم و زیر بار نمیرفتم.
: بچهها، ساکت.
یک لحظه ساکت شدیم. دستی به آینه کشید. دست بخار را گرفت. صورتش را نزدیک آینه برد و با دقت به خودش نگاه کرد. زیر خطریش را صابون زد و تیغ را چندبار همان جا کشید، بهوسواس کشید، اول سمت راست و بعد سمت چپ. باز هر دو طرف را نگاه کرد. خیالش که راحت شد تیغ را بیرون آورد و گذاشت روی کاشی. تیغ به کاشی چسبید. فرچه و بقیهی وسایلش را جمع کرد و گذاشت روی طاقچهی حمام. دوش را بست. در را باز کرد و یک عالمه بخار موج شد و از پشتسرش ریخت بیرون.
داد زد: آب داره سرد میشه.
مامان گفت: الآن میآرم.
رو کرد به ما و گفت: بیاین جلو.
میدانستم که از ما منظورش من نیستم. شامپو را ریخت روی سرش و دستی کشید توی موهاش.
: چشمت رو ببند.
کنار من نشسته بود و با چشمهای بسته سرش را میشست. نوبت من شد. دستم را گرفت و گفت: بیا یاسی.
عیناً همان کار را تکرار کرد. سرمان که خوب کفمال شد، جفتمان را فرستاد زیر دوش. هنوز زیر دوش بودیم که لیف را صابون زد و کشیدش جلو. سرتاپاش را کفی کرد. تیغ همانطور سرجاش چسبیده بود. درست بالای یکی از گل سرخها. جُم نمیخورد. دست کشیدم رویش، تکان نخورد. خواستم بردارمش، نشد.
گفتم: داره سرد میشه.
دوش را بست و جایمان را عوض کرد. دستم را گرفت و شروع کرد به لیف کشیدن. مامان زد به در. لای در باز شد و یک کتری آبجوش برایمان گذاشت: لباسها رو باید آخر میشستی.
: دیگه تمومه، الآن میآیم بیرون.
همانطور کفمال نشسته بود وسط تشت. بلندش کرد و آوردش بیرون. کتری آبجوش را ریخت توی تشت و آب را ولرم کرد.
هر دو نفرمان را نشاند پای تشت و با کاسه آب ریخت به تنمان. گرم بود. سرتاپایمان را دست کشید. مثل همیشه اول او و بعد من. معلوم نبود چرا همیشه نفر دوم بودم. آب که به کاسه نیامد، تشت را برداشت و آنچه را مانده بود پاشید به تنمان. دیگر کاری نداشتیم. شیر آب را باز کرد تا تشت را دوباره پُر کند. لولهی دوش درست از روی یکی از گلها گذشته بود و دو کاشی آن طرفتر تیغ همچنان به دیوار بود. روی تیغ یک نقش خاکستری بود که روی هر دو لتش تکرار شده بود، یکی به سمت بالا و یکی سروته رو به پایین.
پرسیدم: مارمولکه؟
: نه عزیزم، سوسماره.
تشت که لببهلب شد کشیدش کنار. نشست کف حمام و با آبِ شیر شروع کرد به آب کشیدن زیرپیرهنهایمان.
: رفتین بیرون ناخن یادتون نره.
ما با دوتا شُرت سفید، که از یک پارچه دوخته شده بود، دوزانو نشستیم جلوِ تشت. دور آخر را اگر بازی میکردیم میزدیم بیرون. این بازی را همان سالها از خودش درآورده بود. درست از همان وقتی که دیگر با مامان حمام نمیرفتیم. بار چندم بود یادم نیست، ولی باز باید نفس میگرفتیم. نفس بلند میخواست، نفس خیلی بلند. باید چندبار هوا را خوب بیرون میدادی تا سینهات حسابی خالی شود و بعد یکدفعه نفس بگیری. بیرون دادن هوا اما رسم دیگری داشت، باید کمکم رهاش میکردی. اینکه از دهان باشد یا از بینی، اینکه کی شروع کنی، اینکه نفس را چند قسمت کنی، همه مهم بود. همهجورش را هم امتحان کرده بودم ولی فرقی نمیکرد. هر کس هم داور میشد فرقی نداشت، مثل همیشه نتیجه یکی میشد، میباختم. زور داشت، خیلی زور داشت.»
حجم
۴۸۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه
حجم
۴۸۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه
نظرات کاربران
یک رمان کوتاه ساده روان احساسی و درام از روایت برادری ک خاطرات جسته و گریخته خواهرش را میخواند نشانه های او را پیدا میکند گهکاه ب گذشته مادر و پدر سفر میکند و پس از اینکه بعد مدتها دوری
پرداختن بیش از قاعده به تصویرسازی و معطل ومعلق نگه داشتن خواننده نقطه ضعف اثر است. ورود ذوقی برخی عناصر و اتفاقات که کمکی به داستان نمی کنند و فقط تعداد صفحات را بالا می برند و خروج قایمکی انها
کتابی خوشخوان و روان دربارهٔ خانوادهای چهارنفره.کتابی دربارهٔ هویتمندی که پایانش تلخ و غمانگیز تمام میشود. نویسنده کتاب فضای آرام و درعینحال سرد خانواده را بهروشنی به تصویر کشیده بود.
فضاش برای من تو مایههای راهنمای مردن با گیاهان دارویی بود.