کتاب هاسمیک
معرفی کتاب هاسمیک
هاسمیک ، مجموعه ای از هفت داستان است نوشتهٔ مرجان صادقی که در نشر ثالث به چاپ رسیده است. در اکثر این داستانها زنان نقش محوری دارند. در کنار داستانهای اصلی مجموعه، چندین داستان فرعی نیز روایت میشود اما هدف تمام این داستانهای اصلی و فرعی مشترک است و به پیشبرد یکدیگر کمک میکند. درونمایۀ اکثر داستانهای هاسمیک انسان مدرن و آشفتگیهایش است.
درباره کتاب هاسمیک
داستانهای هاسمیک، انسان پریشان معاصر را نشان میدهد که در قالب سن و شخصیتهای مختلف ، ماجراهای متفاوتی برایش اتفاق میافتد. این پریشانحالی ، دایرۀ وسیعی از مسائل را در برمی گیرد که انسان مدرن، با آن مواجه می شود و به دنبال راه حل ، درمان های متعددی را امتحان می کند. پریشانیای که در شخصیتهای قصههای هاسمیک رسوخ کرده، آمده تا از زاویۀ تازه تری آدم ها و جزئیاتشان را بازگو کند و داستان را شکل دهد. شاید پریشانی، بهایی است که انسان به واسطۀ مدرن شدن، پرداخته ؛ آن هم در زمانی که پیشرفت های بشری و تجهیزات مدرن آمدند تا طبق قرار اولیه، آرامشی را به زندگی وارد کنند تا آدم ها راحت تر بتوانند از کنار هم بودن و در دامن طبیعت ، لذت ببرند اما حالا همان که قرار بود آرام جان شود و لذتِ بودن با هم نوع را بیشتر کند، چشمها را روی طبیعت بسته، درد تنهایی را بیشتر از قبل ، به سایر زجرهای بشر افزوده و فرصت سخن گفتن را غصب کرده است و حالا همین انسان در رودربایستی با مسیری که گذرانده تا به این نقطه از پیشرفت بشریت برسد، نمیخواهد اعتراف کند که انسانیت به واسطه تمام خشونت هایی که یکنواختی مدرنیته وارد زندگی بشر کرده و ذوق داشتنِ معنا را از انسان گرفته ، حالا تنهاتر از روزهای نداشتنِ همین تجهیزات شده است .
کتاب هاسمیک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب هاسمیک برای دوستداران داستان کوتاه، با درونمایۀ تصویر کردن تنهایی و آشفتگیهای انسان مدرن امروزی، جذاب خواهد بود.
بخشی از کتاب هاسمیک
پشتِ در، باد هو میکشید و تکه روزنامهای را با پرهای کاه تو هوا میچرخاند و برگهای زرد را لوله میکرد، میبُرد گوشهٔ دیوار. ریسههای تو کوچه را، که به هوای عید قربان کشیده بودند، جمع کرده بودند.
توی کوچه بزّاز روی پاهای آفتابسوخته چمبک زده بود بیخ دیوار. دستهاش دو طرفش ول بود و بساطش جای همیشگیش پهن نبود. جاش گوسفند قربانی را بسته بودند به درخت. گوسفند داشت پوزه میگرداند چیز دندانگیری بیابد. موسیدشتی بود که دادوقال میکرد، اهل محل گوشتاگوش هم دورش ایستاده بودند و از لابلای زنها که چادر کشیده بودند رو چشمهایشان و شانههاشان تکانتکان میخورد، دودِ اسفند بالا میآمد. پیراهن وصلهپینه شده موسی تا یقه باز بود، دودستی میکوبید رو سرش و دورِ جنازهٔ پسرش که جلوی پاش زیر ملحفه چرکمرد خونی بود میچرخید. یکی رفته بود جلویش را بگیرد که خفتش را چسبیده و فحشش داده بود، یارو هم پسپسکی برگشته بود لای جمعیت.
زن که رسید توی درگاهی صدای گریه دیگر ناواضح نبود، لنگهٔ در را باز گذاشت و سراسیمه کلّه کشید. دید زن موسی با صورت خونیمالی که چنگ گرفته، افتاده رو جنازه. شیون میکُند، موهاش را میکنَد و گردن چنگچنگش از پیرهن جرخوردهاش معلوم است. چشماش را ریز کرد و مات لنگه پوتینی که از زیر ملحفه زده بود بیرون ماند. نوک پوتین باز بود و انگار که داشت نیشخند میزد، یکوری کج شده بود. صلات ظهر بود و آفتاب سیخ میخورد تو کوچه، فقط جایی که گوسفند را بسته بودند سایه افتاده بود.
حجم
۷۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۷ صفحه
حجم
۷۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۷ صفحه
نظرات کاربران
هیچ کدوم از داستانها، خط روایی و داستانی نداشتن. کتاب فقط لفاظی بود و کپی برداری از ادبیات دهه سی و چهل .