کتاب پرسش و پاسخ
معرفی کتاب پرسش و پاسخ
کتاب پرسش و پاسخ جلد دوم از مجموعه آشوب مدام نوشته پاتریک نس و ترجمه آرزو مقدس است. مجموعه آشوب مدام را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه آشوب مدام
تاد هیویت آخرین پسر باقیمانده در مستعمره پرنتیس تاون است یک مستعمره کوچک در دنیای جدید. سیارهای که تازه کشف شده و انسان تازه در آن ساکن شده است. پرنتیس تاون مثل شهرهای دیگر نیست. صدا در این شهر مثل یک میکروب به جان آدمها میافتد و همه میتوانند فکرهای هم را بشنوند. حریم خصوصی اینجا معنایی ندارد. در این میان رازی بزرگ وجود دارد و تاد باید تا روز تولد سیزدهسالگی اش عجله کند و برای نجات جان خودش فرار کند. او به دلیل اتفاقاتی که برایش میافتد در این سن و سال کم مرد میشود و مردهای باقیمانده در این شهر آخرین انسانهای باقیمانده دنیای تازهاند.
خواندن مجموعه آشوب مدام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به داستانهای علمی- تخیلی و هیجانانگیز مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب پرسش و پاسخ
«آروم باش، دخترم.»
صدایی... در میان نور...
پلک میزنم و چشمهایم را باز میکنم. همهچیز سفید ناب و آنقدر روشن است که انگار سروصداست و صدایی منحصربهفرد هم دارد. سرم گیجومنگ است و پهلویم درد میکند. همهجا خیلی روشن است و نمیتوانم فکر کنم...
وایستا...
داشت مرا از تپه پایین میآورد... همین حالا بود که داشت مرا از تپه پایین میآورد و بهسوی هِیوِن میبُرد، بعد از اینکه...
میگویم: «تاد؟» صدایم گرفته است، پر از پنبه و تُف، تا جایی که میتوانم زور میزنم و صدایم را رها میکنم در فضایی که نورهای درخشانش دارد چشمهایم را کور میکند.
«تاد؟»
«گفتم آروم باش.»
صدا را نمیشناسم، صدای یک زن است...
یک زن.
میپرسم: «تو کی هستی؟» و سعی میکنم بنشینم، دستهایم را دراز میکنم تا بفهمم دور و برم چه خبر است، خنکای هوا را احساس میکنم و نرمیِ...
یک تخت را؟
وجودم پر از وحشت میشود. فریاد میزنم: «کجاست؟ تاد؟»
صدا میگوید: «من کسی به اسم تاد نمیشناسم، دخترم.» دنیای اطراف کمکم شکل میگیرد و شکل چیزهای دیگر در روشنایی مشخص میشود. «ولی این رو میدونم که تو اصلاً تو شرایطی نیستی که درخواست اطلاعات کنی.»
صدای دیگری میگوید: «تیر خوردی.» یک زن دیگر است، جوانتر از اولی، سمت راستم است.
زن اولی میگوید: «دهنت رو ببند، مَدِلاین پول.»
«چشم، خانم کویل.»
به پلک زدن ادامه میدهم و کمکم چیزی را که درست در مقابلم است میبینم. در یک اتاق باریک و سفید، روی تخت باریک و سفیدی خوابیدهام. لباس نازک سفیدی پوشیدام که پشتم بسته شده. زنی که هم قدبلند است و هم گوشتالو مقابلم ایستاده، روپوش سفیدی روی شانههایش انداخته که دست یاریگر آبیرنگی روی آن دوخته شده، لبهایش را مثل خطی به هم فشرده، چهرهاش سرسخت است. خانم کویل. پشت سرش، مقابل در، دختری ایستاده که چندان از من بزرگتر نیست و یک کاسه آب جوشان در دست دارد.
دختر یواشکی لبخندی میزند و میگوید: «من مَدی۸ هستم.»
خانم کویل بدون اینکه حتی رویش را برگرداند میگوید: «بیرون.» مَدی وقت بیرون رفتن نگاهم میکند و لبخند دیگری تحویلم میدهد.
از خانم کویل میپرسم: «من کجام؟» هنوز تند نفس میکشم. «منظورت این اتاقه، دخترم؟ یا شهر رو میگی؟» به چشمهایم خیره میشود. «یا نکنه منظورت سیارهست؟»
میگویم: «خواهش میکنم.» و چشمهایم ناگهان پر از اشک میشوند و از این اتفاق لجم میگیرد اما به حرف زدن ادامه میدهم. «با یه پسری بودم.»
آهی میکشد و یک لحظه رویش را برمیگرداند، سپس لبهایش را به هم فشار میدهد و روی صندلی کنار تخت مینشیند. چهرهاش جدی است، موهایش را رو به عقب جمع کرده و گیسبافش آنقدر محکم است که گمان کنم آدم میتواند از آن بالا برود، بدنش قدرتمند و بزرگ است و اصلاً از آن آدمهایی نیست که بشود با آنها سرشاخ شد.
میگوید: «متأسفم.» و لحنش کمی محبتآمیز است. فقط کمی. «من چیزی دربارهٔ یه پسر نمیدونم.» اخم میکند. «متأسفانه من اصلاً از هیچی خبر ندارم، جز اینکه دیروز صبح تو رو به این خانهٔ درمانگری آوردن و اونقدر به مرگ نزدیک بودی که اصلاً مطمئن نبودم بتونیم برِت گردونیم. اما کاملاً واضح و مشخص بهمون اطلاع دادن که زنده موندن ما به زنده نگه داشتن تو وابستهست.»
منتظر میماند تا ببیند چه واکنشی به این حرف نشان میدهم.
نمیدانم چه واکنشی باید به این حرف نشان بدهم.
کجاست؟ با او چه کردهاند؟
رویم را از او برمیگردانم تا کمی فکر کنم. اما میانتنهام را آنقدر محکم پانسمان کردهاند که نمیتوانم درست بنشینم.
خانم کویل دو انگشتش را به پیشانیاش میکشد. میگوید: «حالا که برگشتی، اصلاً مطمئن نیستم بابت اینکه به این دنیا برِت گردوندیم ازمون تشکر کنی.»
ماجرای آمدن شهردار پرنتیس به هِیوِن را برایم تعریف میکند که شایعه شده بود لشکری را با خود آورده، لشکری بزرگ، آنقدر بزرگ که بتواند این شهر را بدون هیچ زحمتی از بین ببرد، آنقدر بزرگ که بتواند تمام دنیا را به آتش بکشد. ماجرای تسلیم شدن کسی به اسم شهردار لِجِر را برایم میگوید، اینکه چطور با داد و فریاد در مقابل افراد کمشماری که میخواستند بجنگند ایستاد و اینکه بیشتر مردم با او موافقت کردند. «شهر رو روی سینی نقره تقدیمشون کرد.»
میگوید: «و حالا خانههای درمانگری شدهان زندان زنهایی که توشون بودن.» و صدایش پر از خشمی حقیقی است.
میپرسم: «پس یعنی شما دکترین؟» اما تنها چیزیکه احساس میکنم این است که سینهام در خود جمع میشود، انگار زیر بار وزنهای بزرگ در آب غرق میشود، غرق میشود چون شکست خوردیم، غرق میشود چون معلوم شد جلو زدن از لشکر کار کاملاً بیفایدهای بوده.
لبخند کوچکی بر لبش مینشیند، لبخندی پنهانی، انگار خرابکاری کوچکی کردهام. اما ظالمانه نیست و متوجه میشوم کمتر از قبل از او میترسم، کمتر از معنای این اتاق میترسم، کمتر برای جان خودم میترسم، برای جان او بیشتر میترسم.
سرش را کج میکند و میگوید: «نه، دخترم. همونطور که مطمئنم میدونی، توی دنیای تازه دکتر زن نداریم. من یه درمانگرم.»
«فرقش چیه؟»
دوباره انگشتانش را روی پیشانیاش میکشد. «واقعاً هم فرقش چیه؟» دستهایش را روی پاهایش میگذارد و نگاهشان میکند. میگوید: «بااینکه زندانیمون کردهان ولی هنوز هم شایعههایی میشنویم. شایعهٔ اینکه همهجای شهر دارن مردها و زنها رو از هم جدا میکنن، شایعهٔ اینکه لشکر شاید همین امروز برسه، شایعهٔ اینکه جلادها دارن از روی تپه سرازیر میشن و فرقی هم نمیکنه که چطور تسلیم بشیم.»
حالا با جدیت نگاهم میکند. «این هم که از تو.»
رویم را برمیگردانم. «من آدم خاصی نیستم.»
به نظر میرسد حرفم را باور نکرده. «نیستی؟ دختری که همهٔ شهر رو برای ورودش خالی کردن؟ دختری که بهم میگن باید زندگیش رو نجات بدم وگرنه به قیمت زندگی خودم تموم میشه. دختری که...» رو به جلو خم میشود تا حتماً حرفش را بشنوم. «... که تازه از تاریکی آسمونها رسیده؟»
یک لحظه نفسم را حبس میکنم و امیدوارم متوجه نشود. «این فکر از کجا به سرت افتاده؟»
حجم
۷۳۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۲۸ صفحه
حجم
۷۳۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۲۸ صفحه
نظرات کاربران
عالی بود👌👌
چرا اینقدر خواننده هاش کمه؟
کتاب زیاد شناخته شده ای نیست ولی به نظرم داستان پردازی قوی ای داره. شخصیت پردازی کاراکترهای زنش خیلی خوب بود البته به نسبت. نکات اخلاقی و اجتماعی خیلی خوبی داشت. به نظرم وقتی که آدم میزاره و سه جلدش رو میخونه می
سلام کتاب خوب و هیجان انگیزی بود البته فعلاً تا جلد دوم کتابش در مورد جهانی هست که همه فکر های هم رو میشنوند جهانش و دنیاسازیش خلاقانه بود آرزو مقدس هم که یکی از بهترین مترجمان آثار نوجوان هست. علمی
خوب بود، دوست داشتم
به خوبی جلد اول... عالی. پرهیجان، پر کشش. خوشبختانه یک جلد دیگه هنوز مونده!