دانلود و خرید کتاب سپید به رنگ آرامش مرضیه حیدرنیا
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب سپید به رنگ آرامش اثر مرضیه حیدرنیا

کتاب سپید به رنگ آرامش

امتیاز:
۳.۴از ۲۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سپید به رنگ آرامش

کتاب سپید به رنگ آرامش نوشته مرضیه حیدرنیا است. کتاب سپید به رنگ آرامش داستان دختری به نام سپیده است که در جست‌و‌جوی آرامش است.

درباره کتاب سپید به رنگ آرامش

این کتاب داستان چندین دختر است که با هم در یک خانه قدیمی زندگی ی‌کنند و هرکدام قرار است تا چند وقت آینده از این خانه بروند. یکی بورسیه دانشگاه در خارج از ایران گرفته است، دیگری قرار است ازدواج کند، یکی می‌خواهد مستقل شود. این کتاب داستان دخترانی است که در بهزیستی بزرگ شده‌اند و حالا هم با هم در یک خانه زندگی م‌کنند و هرکدام سرنوشتی متفاوت دارند. در این میان سپیده دختر مهران و معصومی است که قرار است زندگی متفاوتی را تجربه کند. این کتاب سرنوشت دختری است که باید برای به دست آوردن آرامش و خوشبختی تلاش کند. 

خواندن کتاب سپید به رنگ آرامش را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب سپید به رنگ آرامش

دقایقی نه چندان طولانی بعد از آن، دخترها همان‌طور که گرم صحبت شده بودند و خوب یا بد، یکی‌یکی به سپیده راهکار نشان می‌دادند به خانه رسیدند، خانه‌ای با بافتی قدیمی در انتهای تنها کوچهی باریک محله که به زحمت دو نفر، دوشادوش هم می‌توانستند از آن عبور کنند. دیوارهای خانه و حیاط از آجرهای توپر نارنجی رنگ ساخته شده و شامل دو اتاق کوچک سه درسه و یک آشپزخانه‌ی باریک همکف با حیاط می‌شد. پنجره‌هایش بزرگ و چوبی با شیشه‌های مشبک کوچک رنگارنگ بود و دورتادور حیاط پر بود از شمع‌دانی‌های قرمز و صورتی نیمه خشکیده که داخل گلدان‌های سفالی کاشته شده بودند. این گل‌های محجور هم مانند صبح سحر این روزها، رخوت سرما را در وجودشان نهادینه کرده و ردپایی از پاییز، لقب می‌گرفتند. بچه‌ها یکی پس از دیگری البته به جز تینا که در ابتدا به سمت دستشویی حیاط دوید و خود را در آن حبس کرد، کفش‌هایشان را درآورده و درهم و نامرتب روی پله رها کردند و وارد اتاق‌های کوچک و نمور خانه شدند. الینا آخر از همه روی تک پله نشست و مشغول باز کردن بند کتانی سفید و کهنه‌اش شد. یک مرتبه نم باران روی صورت زیبایش نقش بست و مقتدارنه پاییزی بودن هوا را به رخ گلگون پر طراوتش کشید. داشتن افکاری بزرگ، همیشه سعادت را برای انسان به ارمغان نخواهد آورد. شاید با همین طرز اندیشه بود که هیچگاه نمیشد خواسته‌های قلبی او را از نگاهش خواند و دانست. انسانی مانند او تا چه حد می‌تواند محتاج نداشته‌هایش باشد. برای ثانیه‌هایی پلک روی هم فشرد و صورت لطیفش را به سمت آسمان بی‌انتها گرفت و به هیچ چیز، جز خنکای باران پاییزی که صلابتش تأثیر عمیقی بر روح می‌گذارد، نیندیشید و لذت نبرد. در سکوت نیمه شب و تاریکی‌ای که کوچه را در برگرفته بود، چشمان به رنگ شبش قادر به تشخیص نبود. تنها صدای بلند نفس‌های خودش را می‌شنید که با کمی دلهره از سینه‌ی وحشت‌زده‌اش بیرون می‌آمد. احساسی از گرما یا سرمای هوا نداشت و بویی به مشامش نمی‌خورد، انگار که حواس پنج گانه‌اش به خواب رفته باشد. در چنین حال و هوای مجهول و گم‌نامی، یکی از دستانش را راهنمای خود قرار داده و یکی دیگر را به دیوار سخت و سیمانی کنارش می‌کشید تا از مسیر نامعلومش خارج نشود. با حواس کمی که داشت، زبری اندک سطح دیوار را زیر پوست نازک دست دخترانه‌اش احساس می‌کرد و می‌دانست در مسیر درستی قدم برمی‌دارد. در ظلمت ترسناک شب، گاهی قدم‌های مرددش را تند برمی‌داشت و گاهی از حرکت می‌ایستاد تا این که صدای کفش‌های مردانه‌ای را از پشت سرش شنید. کاملا برای او واضح بود، مرد گام‌های خسته و بی‌روحش را روی زمین می کشد و توان بلند کردن آن را ندارد. این بار وحشتزده بدنش را به دیوار چسباند و نفسش را در سینه حبس نگه داشت تا مرد، حضور او را در کنج حصار بن‌بست لمس نکند و از هراس دامن‌زده بر او پرده بر ندارد. غوز نافرم پشت شانه‌هایش حکایت از خستگی طاقت فرسای روزگار داشت؛ حکایت از عمری زیستن و چروک پشت چروک انباشتن. آن پیر دل‌شکسته، بی‌توجه به گرمای بدن نفس بریده‌ای که انتظارش مرگ آفرین بود، از کنار او عبور کرد و بدون این که سربرگرداند و نگاهی به استیصال بی‌حد او بیفکند، روبه‌روی تک در زنگ زده‌ی آهنی با رنگ آبی آسمانی محوی متوقف ماند. نفس‌های گرفته و سنگینش را برای چندمین بار از سینه‌ی خود که با صدای خشدار و ناموزونی خس‌خس می‌کرد، بیرون فرستاد و در آهنی را آرام با کلید زنگ زده‌ای که در دست پینه بسته‌اش داشت، باز کرد

نظرات کاربران

masihe
۱۴۰۰/۰۹/۲۱

قلم شیوا و قویی داشتند...

yari
۱۴۰۲/۰۱/۱۱

والا احساس می کنم نویسنده هر چی عقده و غم و غصه دیده شده و ندیده شده سراغ داشته ریخته تو این داستان بماند که خیلی غیر واقعی بود

کاربر ۱۴۳۱۴۴۷
۱۴۰۱/۱۲/۰۵

خوب بود

nargessi :)
۱۴۰۱/۰۷/۰۶

یه رمان خیلی قشنگ که هم عاشقانه هم بسیار آموزنده. الینا که شخصیت اول این رمان بود به ما نشون داد که این روزا هر چقدر بدی و دو رویی و حق بازی تو جامعه باب شده باشه باز هم

- بیشتر
Sam.Nazem
۱۴۰۱/۰۵/۱۹

قشنگ بود

تسنيم
۱۴۰۱/۰۴/۱۴

رده رمان های سرگرم کننده…..تا صفحه دویست خواندم….اون هم یک پاراگراف در میان…..اصلا برام لذت بخش نبود…..شاید اگر رمان دویست نهایت سیصد صفحه بود قابل خوندن میشد

س.ب
۱۴۰۱/۰۳/۰۳

قلم زیبایی داشتند البته نقطه ضعهایی در کتاب دیده میشد، مثلا یکی از شخصیتهای اصلی کتاب،ازقسمتی به بعد نامی ازش برده نشد..(سودابه) قسمتهای پایانی کتاب ،برعکس اوایل کتاب،خیلی خلاصه بود و انگار نویسنده عزیز خواستار تمام شدن سریع کتابه… ولی درکل داستان

- بیشتر
ziba
۱۴۰۱/۰۲/۲۹

شخصیت اصلی داستان سپیده نیست، الینا ست که دختریه باشخصیت متفاوت وخاص

کاربر ۱۶۱۵۵۷۰
۱۴۰۱/۰۱/۱۳

برا یکبار خوندن کتاب خوبیه

عالی بود
۱۴۰۰/۰۹/۱۸

زیبا بود

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۰٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۸۸ صفحه

حجم

۱۰٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۸۸ صفحه

قیمت:
۲۱۰,۰۰۰
تومان