کتاب مبتلا
معرفی کتاب مبتلا
کتاب مبتلا نوشته مائده باوندپور است. این کتاب روایت عاشقانه و جذابی است که انتشارات شقایق منتشر کرده است.
درباره کتاب مبتلا
داستان روایت دختری به نام آساره است که با زنی مسن به نام ماهمنیر زندگی میکند. آساره تنها است و خانواده عمویش از او خواستهاند با او زندگی کند اما او نیاز به استقلال و آرامش داشته است و تصمیم گرفته در کنار زن پیری بهنام ماهمنیر زندگی کند که همسرش را از دست داده و بچههایش ازدواج کردهاند. آساره سعی میکند خودش را قوی نگهدارد و مسیر زندگیاش را با وجود اتفاقات تلخ گذشته ادامه دهد. در این میان رابطهای بین آساره و بهامین شکل میگیرد اما با گره خوردن سنتها و عرف خانواده و مقاومت آساره و همچنین بدبینی و تلخی بهامین اوضاع برای او سخت و دشوار میشود. این کتاب روایتی عاشقانه و جذاب است.
خواندن کتاب مبتلا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مبتلا
دختر بیذوقی نبود، اما نمیدانست چرا اصلا برای رفتن به عروسی شوقی ندارد. دل کندن از خانواده و دوری برای او که تا به حال از آنها دور نشده بود خیلی سخت بود. دلش برای خانه کوچکشان تنگ شده بود. برای مهربانیهای پدر و عطر تن مادر... ولی وقتی یاد آقا جان و بقیه فامیل میافتاد این تنهایی و دوری را ترجیح میداد.
از صبح بیحوصله و کلافه در اتاقش مانده و بیرون نرفته بود. دلش میخواست تلفن را بردارد و به عمو رفیع زنگ بزند و خبری بگیرد، ولی میدانست همه امروز سرشان شلوغ است.
قرار بود برایش کاری پیدا کند تا از این بیکاری خلاص شود. او به تهران آمده بود تا زندگی جدیدی بسازد... تا ریشهٔ سست شده اعتمادبهنفسش را آبیاری کند... تا آسارهای بسازد قوی و محکم! پس احتیاج داشت به استقلال، به کار، به ایستادن روی پاهای خودش و چه خوب که عمو رفیع بود! رفیع شجاعی رفیق دوران سربازی پدرش بود. رفاقتی که بعد از گذشت بیست و چند سال همچنان پررنگ بود. آنقدر که دخترش را به خانهاش در شهری دیگر بفرستد.
ساعد و رفیع هر چند از هم دور بودند، اما گره رفاقتشان ناگسستنی بود. رفت و آمدهایشان محدود به مسافرتهای یک سال در میان بود، ولی با این وجود باز هم رابطه گرمی داشتند. آنقدر که آساره، رفیع را بیشتر از عموی همخونش دوست داشت.
ضربهای که به در خورد باعث شد آساره از جا بپرد. موهای لخت و مشکیاش را که باز بود، با دست جمع کرد و یک طرف شانهاش ریخت. ماهمنیر در را گشود و وقتی آساره را حاضر ندید، گفت:
ـ هنوز حاضر نشدی؟!
آساره شرمزده کنار تخت ایستاد و سؤالی که ذهنش را واقعا درگیر کرده بود، پرسید:
ـ نمیدونم چی بپوشم!
ماهمنیر مشغول فکر کردن شد و آساره مشغول دیدن او... موهایش را رنگ زده و کت دامن شیکی پوشیده بود. پیش خودش شرمنده شد که چند ساعت را بی هیچ کاری در اتاقش گذرانده و به کمکش نرفته است.
ماهمنیر نگاه خیرهاش را شکار کرد:
ـ نظرت چیه؟
ـ عالی شدین... درست مثل اسمتون... مثل ماه!
ماهمنیر با اشاره به موهای بلند و مشکی آساره که تا پایین کمرش میرسید گفت:
ـ خودت ماهتری با این چشمون سیاه و موهای رنگ شبقت. فهمیدم چی بپوشی که ماهتر بشی. لباس محلیای که دیروز نشونم دادی.
آساره یاد دیروز افتاد که لباسهایش را داخل کمد آویزان میکرد و ماهمنیر جذب لباس محلیای شده بود که همراه خودش آورده بود. لباس را مادرش برایش دوخته بود. با خود فکر کرد، لباس کردی مناسب جشن امشب است؟
حجم
۳۱۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۷۹ صفحه
حجم
۳۱۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۷۹ صفحه
نظرات کاربران
رمان قشنگی بود. ارزش خوندن داره بدون شک.متن روان و ایده خوب فضا سازی قوی و پرداختن به یک معضل اجتماعی که در برخی نقاط کشور مرسومه. در کل پسندیدم و توصیه میکنم خوندنش رو
کتاب آبکی بود و اینکه شخصیت خانم داستان در هر شرایطی گریه میکرد چه خوشحالی و چه ناراحتی و چه بهت و چه تعجب در هر صورت اشک یکی از آپشنای خانوم بود
رمان عاشقانه ای بود که کشش آدم برای به انتها رسوندنش زیاد بود ، برای خواندن توصیه میکنم چون رمان عاشقانه یعنی سرگرمی و یه مدت در رویای دیگران زندگی کردن ، زیاد نمیشه به رمان ها سخت گرفت چون
خیلی تینیجری و آبکی بود. اصلا خوب نیست
عاشقانه قشنگی بود . روان و ساده
بد نبود
ارزش یکبار خواندن را دارد
کتاب متوسطی بود
زیبا بود