دانلود و خرید کتاب عبید بازمی گردد جواد مجابی
تصویر جلد کتاب عبید بازمی گردد

کتاب عبید بازمی گردد

نویسنده:جواد مجابی
انتشارات:انتشارات نگاه
امتیاز:
۲.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عبید بازمی گردد

کتاب عبید باز می گردد نوشته جواد مجابی است. این کتاب داستان عبید زاکانی است که به سال‌های دهه بیست ایران آمده است و رویارویی او با سیاست و تاریخ ایران، دستمایه نوشتن این کتاب شده است.

درباره کتاب عبید باز می گردد

جواد مجابی در کتاب عبید باز می‌ گردد، عبید زاکانی، شاعر قرن هشتم را به ایران دهه بیست می‌آورد و او را درست در تاریخ پر اضطراب اشغال ایران به دست متفقین رها می‌کند تا از مواجهه او با سیاست حال حاضر و تاریخ ایران، داستانی زیبا و طنزآمیز بیافریند.

این کتاب هم مانند آثار دیگر مجابی، با دستمایه قرار دادن تاریخ، و ترکیب تخیلات، ایده‌های ناب و ادبیات نوشته شده است. عبید زاکانی با استفاده از تجربه سعدی در طنزپردازی آثار بی‌نظیری از خود به جا گذاشت که نام و آوازه‌اش را تا امروز مشهور کرده است، مجموعه موش و گربه روایتی از احوال حاکم کرمان است که به زبانی طنز بیان شده است. نویسنده در این کتاب هم عبید را به دنیای امروز می‌آورد تا قضاوتش از ایران را نشان دهد. 

خواندن کتاب عبید باز می گردد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن کتاب عبید باز می گردد را به علاقه‌مندان به ادبیات داستانی و تاریخی و طنز ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره جواد مجابی

جواد مجابی در مهرماه سال ۱۳۱۸ متولد شد. او شاعر، نویسنده، طنزپرداز و نقاش و منتقد ادبی معاصر است. مجابی در رشته‌های حقوق و اقتصاد تا مقطع لیسانس و دکترا در دانشگاه تهران تحصیل کرده است. جواد مجابی بارها از سوی مجامع اروپایی و آمریکایی برای سخنرانی درباره هنر و ادبیات ایران دعوت شده‌ و یکی از نمایندگان شاخص ادبیات معاصر ایران محسوب می‌شود.

او تا به حال ده‌ها کتاب تأثیرگذار و پرطرفدار داستانی و شعر منتشر کرده ‌است. از میان آثار او می‌توان به کتاب‌های وطن روی کاغذ، به قول مردم گفتنی، روزنامه مرد عزلت گزین و در این اتاق‌ها اشاره کرد.

 بخشی از کتاب عبید باز می گردد

هر وقت نقاش خیالپروری به من فکر می‌کند، تنم در حالتی شناور به لرزه درمی‌آید. خیالپردازی او درباره سیما و اطوار من، گاه روزها و شبهای بسیاری ادامه می‌یابد. نگارگر خیال بند در راه، در بازار، در خانه و نگارخانه به من می‌اندیشد، صورتم را جزءبه‌جزء می‌سازد. تغییر می‌دهد، باز می‌سازد. خطی می‌کشد نمی‌پسندد، می‌لیسد، رنگ می‌زند. ناگهان کاغذ را پاره می‌کند خیالم راحت می‌شود اما او دوباره طرح می‌زند.

می‌اندیشد زلف داشته یا نداشته است. بر اثر خیال او به خطا بر سرم مو می‌روید یا ناگهان کله‌ام تاس می‌شود. لابد چشمهایش ریزه بوده، حدقه‌ام تنگ و پلکهایم تراخمی می‌شود، پس از آن همه طرح که مرا با چشمهای فراخ آفریده است. ریش حتماً داشته؛ سیاه، سفید، انبوه، اندک، تُنُک، کوسه، یک قبضه و بیشتر. اختیار ریش ما به دست چه آدمهایی افتاده است. دستارم را بارها بر سرم میزان می‌کند؛ آبی می‌سازد، زرد می‌کند، شیر شکری، ختایی، شتری. مرا شبیه یکی از آدمهایی که دیده و می‌پسندیده است می‌سازد، آن‌قدر بی‌ربط با من، که مطمئنم پدرم هم مرا به جا نخواهد آورد. وای به وقتی که بخواهند سر و وضع مرا از لای تاریخها و تذکره‌ها، یا از میان نوشته‌های خودم استخراج کنند، این روش همیشه بدترین نتایج را به بار می‌آورد.

اگر در شکلهای پیشین، اندام ناساز من، به ذوق چهره‌گشا بستگی داشت، این‌بار واقعیتهای مشکوک، روایتهای بد تعبیر شده، همه چیز را به هم می‌ریزد.

صورتگر لوند، اوصاف متعدد مرا در سنین مختلف طوری می‌آمیزد که آن تصویر نه شبیه من است و نه هیچ کسی زیر این آسمان. آدمیزاد چه آسان مایه تفریح خاطر دیگران می‌شود. چنین بود که یکبار در زمان تیمور، صورتگری که او را ثانی مانی می‌خواندند، مرا به صورت مغولی ریزنقش و بی‌اندام به دنیا آورد که دستکم می‌توانست مایه شرمندگی مادرم شود. شاید آن عفیفه ساده‌دل هم مثل هر زوجه وفاداری گاهی در دام خیالات عبث می‌افتاده و به خواب و بیداری همسری جوانتر و کارآمدتر آرزو می‌کرده است. اما این هوس ساده و زودگذر به هیچ‌وجه به ارواح متجاوز اجازه نمی‌دهد که نیمشبان در خواب زنهای نطفه‌پذیر حاضر شوند و با اختیاراتی یک‌طرفه، خاطره هیئت مفلوک خود را به صورت جنینی مغولی در نهانجای عصمت کسی که به آرامی کنار شوهر قانونی‌اش دراز کشیده، به امانت بسپارند تا پس از نه ماه و نه روز، به صورت مایه ننگی درآید که شایبه «ولد شبهه» را در ذهن یاوه‌سرایانی که در خاندانهای قدیمی بسیارند بیدار کند. خاصه برای طایفه ما که شهرنشین شده و با بالا بردن دیوارهای مرتفع به دور خانه‌های مطمئن، امکان تولد فرزندی اتفاقی را که بر اثر شبگردی مستانه چادرنشینان حاصل می‌آمد، محال کرده است. زن بیچاره، حتماً پس از آن خواب معصیت‌بار ازجا پریده و کوشیده است تا آن رؤیای موحش را فراموش کند. در آن لحظه حتماً نیم نگاهی به همسر رسمی خویش انداخته و از او طلب بخشایش کرده است. با این توقع گلایه‌آمیز که چه‌طور آن مرد حسود نتوانسته او را از شر ناپاکانی که گستاخانه در خواب کدبانوهای وفاپیشه می‌گردند در امان دارد. به هوای آب خوردن برخاسته، چرخی زده، دستی بر اندام گنهکار خود کشیده، پس از مطمئن شدن از غیبت آن تاتار شیرینکار، به ناچار نقش آن ملعون را از خاطر زدوده، باز آمده در کنار شوهر آرمیده است.


mehdi
۱۴۰۲/۱۲/۲۷

فضای جادویی داره

بفرمایید که چه طور شد به طنز رو آوردید؟ ـ همین طوری. ـ کمی توضیح، اگر ممکن است. ـ وضعیت مضحک، بالاخره نویسنده‌ای آن موقعیت را می‌جوید و می‌یابد. ـ درست است که نوشته‌اند شما ـ نه اصلا درست نیست. ـ من که هنوز حرفی نزده‌ام. ـ نگفته پیداست،
طلا در مس
«این عصیان به تو چه می‌داد جز رنج، تو که می‌دانستی نمی‌توانی آن نظم را بهم بزنی. می‌دانستی که نه فقط حکومت بلکه مردم به نظم واقعی یا به قول تو کاذب دل‌بستگی دارند.» «آدمیزاد به این دنیا می‌آید که زندگی کند. مقدس‌ترین هدف حیات، خود زندگی کردن است. همه چیز از نظر ارزش بعد از این مرتبه قرار می‌گیرد. زندگی چیزی نبود که من به ازای هر چیز دیگر، آن را فدا کنم. توی این زندگی کوتاه شخصی حق داشتم هر طور که می‌خواهم زندگی کنم، همان طور که خیال‌ها و رؤیاهای آزادانه‌ای دارم فکرهایم را آزادانه به زبان بیاورم. فکری از آن زندگی و تجربه یگانه که مال من بود فقط.
طلا در مس
وقتی یه معنایی رو که خیال ماس داریم به دنیا تحمیل می‌کنیم دنیا رو بی‌معنا کردیم اگه معنایی داشته باشه. طبیعت فارغ از این معنا و از این هدف‌هاس. درخت شاخه شو به پنجره می‌زنه شایدم منو صدا می‌زنه، یه موجود بدیهی، که کلنجار نمی‌ره هی خودشو معنا کنه برای هر کارش یه فایده یه قاعده پیدا کنه.
طلا در مس
دشمن انسان نو! من در آستانه مرگ ترا آن طور که هستی برهنه‌تر می‌بینم، نمی‌توانی مرا فریب دهی با آن کلمات غلنبه سلنبه که مال خودت نیست. بلند شو برو، زنده بمان، همین طور احمق و زشت و جعلی! این دنیای ابلهانه ارزانی تو باد!
طلا در مس
هیچ عصری به مردگان نیاز ندارد. فقط از آنان می‌ترسد. * ـ با این همه کسان که ترا در گزینش اینان اختیاری نیست چه آسان می‌گفتی، می‌رفتی و می‌آمدی و آن‌ها ترا یافته بودند چون و همی هم چنان که تو آنان را. * ـ چه کسی گفته است «تمام شدن» کامل شدن است «ناتمام.» اصالت دارد. بنگر به زندگی، طبیعت و خیال.
طلا در مس
هواداری من صوفی پاکباخته‌ای بود که در صف دراز دارهای جهالت می‌پوسید و در بادهای روزگار اندامش فرو میریخت. در میدان توپخانه تهران زیر پاهای بزنجیر بسته ما، من و این یاغی ساده‌دل، حلب باروت گذاشته بودند و مرغان ریزه‌های جان ما را از بام شمس‌العماره بر می‌چیدند. همه جا ما قربانیان آگاهی و ناآگاهی یک عصر بودیم در کنار هم و دریغا در آن معرکه هم دست در گریبان یکدیگر انداخته بودیم به جدالی عبث.
طلا در مس
گربه چون موشکان بدید بخواند رزقکم فی السماء حقانا بعد از آن گفت پیش فرمایید قدمی چند ای رفیقانا ناگهان گربه جست بر موشان چون مبارز به روز میدانا دو بدین‌چنگ و دو بدان چنگال یک به دندان چو شیر غرانا موشکان را از این مصیبت و غم شد لباس همه سیاهانا این زمان پنج پنج می‌گیرد چون شده نائب و مسلمانا درد دل چون به شاه خود گفتند شاه فرمود کای عزیزانا من تلافی به گربه خواهم کرد که شود داستان به دورانا
طلا در مس
یک روز جوانی به سراغم آمد و خود را معرفی کرد: بهرام. پس از تعارفاتی به انگیزه دیدار اشاره کرد. «از روزی که اولین عکس به در و دیوار شهر چسبانده شد کنجکاو شدیم. آخر من هم به شبگردی عادت دارم. اگر شهربانی چیها عبید را نمی‌شناختند ما که همشهری‌مان را می‌شناختیم. حالا دو چیز باعث مزاحمتم شده، یکی این که چند نفری دور هم جمع شده‌ایم به اصطلاح ملیون.
طلا در مس
در راه می‌اندیشیدم موشان را چه تنگ نظرانه داوری کرده‌ام. رفتار آنها طبیعی بود، بخاطر زندگیشان به چنین رفتاری ناگزیر شده بودند. دانه‌ها را گرد کرده، انبار کرده بودیم، غذاشان را ربوده بودیم، حق داشتند آنرا، مایه حیاتشان را از ما بربایند. بخاطر حیاتشان می‌جنگیدند، مثل گربه‌ها دست‌آموز نشده بودند و وابسته. در طبیعت مانده بودند کوچک و بیدفاع اما آزاد. گرد هم می‌آمدند بناچار تا ترس وحشت خود را پوشیده دارند از دشمنانی کمین گرفته در هر سو. اهلی نمی‌شدند تا از سفره ما لقمه‌ای بچشند، وحشی مانده بودند و خود آن لقمه را به چنگ و دندان می‌جستند. راهها را می‌بریدند، نقبها و کمینگاهها می‌ساختند، دنیای زیر زمینی تاریک و مرطوب ستوه‌آور را تاب می‌آوردند تا زنده بمانند از آسیب هیولایی که ما بودیم.
طلا در مس
«چرا، ای بسیارتر از بسیار؟» «ما بسیارتریم اما مغلوب.» «این همه دشمنی با بشر چرا؟» «ما را به هیچ گرفته‌اید به اعماق زمین رانده‌اید.» «صلحی خواهد بود؟» بار آخر آنها را دیدم، آسیب‌ناپذیر و وحشی سرازیر شدند از ارتفاعات.
طلا در مس
زنم زخمش را با آب شست، دهنه عنکبوت را در شکاف سرش چپاند، ضماد اسپند روی دریدگیهای تنش مالید. رفت در گوشه غار خوابید. نگرانش بودم. می‌دانستم با خوابیدن خود را معالجه می‌کند، در تاریکی با تحمل دردش. چه بسیار چیزها که از او آموخته بودم. نظمی که در لقمه دارد، صبور می‌نشیند، جانور دیگر را بر خود مقدم می‌دارد، به خاطر قلمروش می‌جنگد اما بخاطر غذا هرگز! نگاه کرده‌ام چرتهای روزانه، جست و خیز شبانه‌اش را، تحملش را در زاییدن و بچه‌پروردن. او را در لطافت زیستن با بچه‌هایش و در تماشای صبور مرگشان، دیده‌ام و ستوده‌ام. دیده‌ام او را با مناعتش بهنگام گرسنگی، بیماری، دشمنخویی و بی‌اعتنایی. همواره مرا در مقایسه با خود شرمسار کرده است.
طلا در مس
زنم زخمش را با آب شست، دهنه عنکبوت را در شکاف سرش چپاند، ضماد اسپند روی دریدگیهای تنش مالید. رفت در گوشه غار خوابید. نگرانش بودم. می‌دانستم با خوابیدن خود را معالجه می‌کند، در تاریکی با تحمل دردش. چه بسیار چیزها که از او آموخته بودم. نظمی که در لقمه دارد، صبور می‌نشیند، جانور دیگر را بر خود مقدم می‌دارد، به خاطر قلمروش می‌جنگد اما بخاطر غذا هرگز! نگاه کرده‌ام چرتهای روزانه، جست و خیز شبانه‌اش را، تحملش را در زاییدن و بچه‌پروردن. او را در لطافت زیستن با بچه‌هایش و در تماشای صبور مرگشان، دیده‌ام و ستوده‌ام. دیده‌ام او را با مناعتش بهنگام گرسنگی، بیماری، دشمنخویی و بی‌اعتنایی. همواره مرا در مقایسه با خود شرمسار کرده است.
طلا در مس
باز بیاد آوردم که خلق تنگ و دست تنگی آنان از آسمان تنگ نظر مایه می‌گرفت که به بارشی نعمت می‌آفرید اما غالباً قحطی بود. زندگیشان به ابر و باران آسمانی بسته بود، به آسمان و اتفاقی در ابرها، وگرنه زمین بیحاصل همچون روحشان بی‌نصیب ازتری و طراوت بود. اتفاقی بودن بارانزایی، اساس زندگی آنها را بر پایه اتفاقی نامعلوم بنا کرده بود که پیشانی نوشت می‌نامیدندش.
طلا در مس
«خودت را بکش، این راحت‌تر است، تو حق زندگی نداری چون نمی‌خواهی برای زنده ماندن بجنگی، زندگی همین است تلخ است و دشوار و گاهی بی‌معنا بایست روبرویشان! سرت را بالا بگیر! لبخند بزن، مغرور باش! جا می‌زنند، آنها چیزی نیستند جز مشتی آداب عادت شده. یک لگد که به عاداتشان بزنی بادش در می‌رود. یک نفر باید این کار را بکند، جهنمی!»
طلا در مس
«تصنیفی دارم آمده‌ام که شما برایم...» «نگذاشت حرفم تمام بشود گفت: مگر من قمرالملوکم؟» «نفهمیدم چه می‌گوید اما فهمیدم که مقصودم را نفهمیده است.» «می‌خواهم کتاب موش و گربه را چاپ کنم.» «آن که چاپ شده است.» «ناقص است. خیلی از ابیات اصلی در آن نیست.» «خب نباشد چه اهمیتی دارد.» «بهترین بیت‌هایش نیست، یا کاتب ننوشته یا آنرا به حکم حاکم لیسیده.» «مثلاً؟» «مثلاً گربه گفتا که شاه... یا آروادین... و این حرفها...» «گفت اینها دوره بچگی ما بود، حالا شاید نمی‌شود خواند. هر دوره‌ای اقتضایی دارد
طلا در مس
یک روز کتاب موش و گربه خود را کنار خیابان لای مشتی جزوه رنگین دیدم، خریدم و خواندم. چه قدر ناقص و پرغلط بود. تصمیم گرفتم آنرا به خط خود بنویسم و چاپ کنم
طلا در مس
زن طلحک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید: چه زاده است؟ گفت: از درویشان چه زاید پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: ای خداوند چیزی زاید بی‌هنجارگوی، خانه‌برانداز.
طلا در مس
ادعای آنها مایه تفریح ما بود که نمی‌دانستیم جاسوس چیست و آلمان کجاست و اصلاً چرا باید جاسوس این و آن باشیم. اما آنها در جاسوس بودن ما اصرار بی‌جایی داشتند.
طلا در مس
«هیچصد و اندی، درست یادم نیست، اصلاً من نمی‌دانم شما در چه زمانی هستید، فقط این را می‌دانم که جوانی‌ام در این شهر گذشت.» «اینجا چه می‌کردی؟» «خواجگان و بزرگان بی‌مروت را به ریش می‌تیزیدیم.» «چرا مثل آدم حرف نمی‌زنی؟ گفتم سن‌ات؟» «بین ۷۶۸ و ۷۷۲ تردید کرده‌اند، در این فاصله من مرده‌ام، تولد نامعلوم، مرگ مشکوک.»
طلا در مس
عاقبت زاده شدم من وهم او بودم، نه شبیه او و نه شبیه خودم، آفریده‌ای تنها و بی‌شباهت به هیچکس جز آن آواره که در هر عصر به گونه‌ای بی‌اختیار احضار می‌شد.
طلا در مس

حجم

۲۹۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

حجم

۲۹۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

قیمت:
۸۳,۰۰۰
تومان