دانلود و خرید کتاب روزنامه مرد عزلت گزین جواد مجابی
تصویر جلد کتاب روزنامه مرد عزلت گزین

کتاب روزنامه مرد عزلت گزین

نویسنده:جواد مجابی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب روزنامه مرد عزلت گزین

کتاب روزنامه مرد عزلت گزین مجموعه اشعار جواد مجابی است که در قالب شعر نو و سپید سروده شده است. 

این کتاب مجموعه جدید‌ترین اشعار جواد مجابی است که اولین بار در سال ۱۳۹۹ در نشر چشمه منتشر شده است. شاعر با نگاهی عمیق و کلماتی ساده به دل مسائل و مشکلاتی سرک می‌کشد که در جوامع امروزی دیده می‌شوند. 

کتاب روزنامه مرد عزلت گزین را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

روزنامه مرد عزلت گزین برای طرفداران شعر نو فارسی و دوست‌داران شعر معاصر جذاب است. 

درباره جواد مجابی

جواد مجابی شاعر، نویسنده، طنزپرداز و نقاش و منتقد ادبی معاصر، در مهرماه سال ۱۳۱۸ به دنیا آمد. او  تحصیلاتش را در رشته‌های حقوق و اقتصاد تا مقطع لیسانس و دکترا ادامه داد و از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد. او تا به حال ده‌ها کتاب تأثیرگذار و پرطرفدار داستانی و شعر منتشر کرده ‌است. از میان آثار او می‌توان به کتاب‌های وطن روی کاغذ، به قول مردم گفتنی، روزنامه مرد عزلت گزین و در این اتاق‌ها اشاره کرد.

جواد مجابی بارها از سوی مجامع اروپایی و آمریکایی برای سخنرانی درباره هنر و ادبیات ایران دعوت شده‌ و یکی از نمایندگان شاخص ادبیات معاصر ایران محسوب می‌شود. 

بخشی از کتاب روزنامه مرد عزلت گزین

اشاره به گردبادی در آفاق

که با خود خواهد برد هر چه را.

نیاکان غبارین می‌‌‌‌‌آمدند هیاهو کنان.

کتیبه‌‌‌‌‌ای پیش رو از نقوش سنگی

صحیفه‌‌‌‌‌ای پشت‌‌‌‌‌سر از خون دل

جهانده شدیم از حصار الفبای ناخوانامان.

بردندمان در منازل نامعلوم هوا

گفتیم این‌‌‌‌‌جاست پایان و

جایی و مجالی نه برای فرود آمدن.

***

در باغ اندوهم قدم می زنم

غروب پشت سرم هستی یا پیش رو؟ 

نمی‌دانم اما حس می کنم که هستی! 

سکوت ناگزیر، به یادمان می‌آرد گرازها که باغ را شخم زدند

از هجوم وحشت زا بر این درخت

رد خنجر دندان‌ها، بر عصب من بر این گلخانه

شلاق دم‌هاشان و پرز خیس از خون گل‌هامان

علف به علف بی‌خوابی کشیده‌ایم و تحقیر بیدار بودن مان.

گفتنی نیست این ها، همه می‌دانند حالا.

می آیی نزدیک‌تر

می‌خواهی چیزی به من بگویی که تا حالا نگفته‌ای 

مگو! 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بیرون می‌جهم به هوای رهایی کاخی بلند و دورش باغ و کوهی پشتش با من بیرون پریده در شب تابستانی سعدآباد. بلبل از فراز، به پهلوی سرودی می‌خواند خوش هزاران دل و دیده، سرود را هم‌صدا به آسمان رسانده جوانان در آمدشدی شگرف و شاداب از خیابان‌های عشق‌ممنوع و گاه میسّر میدان‌های مین و متن خطر، در گذر. از حکایت برگذشته و سیمرغ را از نزدیک دیده‌ایم. نمی‌شناسم دختر و پسر را و می‌شنوم از آنان: «دیدی رسیدی عاقبت به جشن کیانی با ما، مهمان موسیقی جوان و کلام کهن.» من به جای تمام رفیقان مُرده‌ام از آن حکایت اندوه‌بار... به غرش درمی‌آید از سکوت دیرینش فلات ایران: «شما تنها حکایتی که گفته شود نیستید!» روز که آغاز کرده خودش را، با ما هم‌دلانه: «تنهاتان نمی‌گذاریم!»
:)
شبانه، دور از چشم خویش و بیگانه به پروانه‌ای رقصان نگاه کردم شبانه دور از چشم خویش و بیگانه گونهٔ فرزندم را بوسیدم شبانه چنان که کسی نفهمد بر مزار مفقود، پدر را به‌اشک صدا کردم. روزانه پنهان شدم در رخدیس استعاره سخن گفتم با دهان دیگران و رفتم به راه این‌وآن با عقل ابلهان زندگی‌ام را خشت‌به‌خشت ویران کردم شهروندی درنظرنیامدنی با یک زندگی نامریی و قلبی که می‌خواست بترکد. روزانه با تشویش جان ملتهبم محو و گم در آیین مُردگانی. شباروز، وزش دود راه نفس را می‌گشود. گل‌ها نمی‌ترسیدند و پروانه‌ها و کودکان آن‌ها ندیده بودند سرگذشتی که ما را درربود وقتی انتحار جمعی با ما عکس یادگاری می‌گرفت.
:)
۷۸ سالگی چیز چرندی است چرندتر از ۶۸ سالگی، تا برسی به ۸ سالگی ۸ سالگی می‌تواند چرند نباشد چون تجربهٔ مبتذل بودن را نداری. دست به دست هم داده‌ایم تا این‌همه عوضی شود دنیا و ما بدتر از آن طوری که نتوان بدترش کرد. ــ پس چرا می‌خواهی به ۹۸ سالگی برسی؟ ــ پدرم به این سن رسید و بدبخت‌تر از من نبود
سمیه جنگی
با خود می‌بردیم دربه‌در گور عزیزان‌مان را تنها دارایی که نمی‌بایستی به شیار پوزه و سم یورشگران وامی‌گذاشتیم. ما بی‌کشور مفقود که خاطرهٔ نازنینان بود سیمایی نداشتیم در آب‌های جهان.
نورا
در آخر کودکی شناور جهان آبی‌رنگی و نه جز آن روزی در افق لکه‌ای سبز شناور دید سپس نارنجی و پرتقالی آمد و سیاه و سرخ بر آن افزود رنگ‌دانه‌ها و رنگ‌پاره‌ها منتشر شدند از لکه‌های پیشین بیش از همه سیاهی می‌تازید و نیلی عزا و سرخِ ستم. از جوانی کشانده شد به کلان‌سالی بر سالیان پراکنده‌اش، روزگار رنگ‌های بسیارتر پراکند اکنون دلش برای لکه‌ای آبی لک‌زده.
:)
آنک او شباهتش را از خود بازگرفت و داد به گربه گربهٔ آدمی صورت خود را تنهاتر یافت. خیلی چیزها را در جغرافیای الفبا می‌فهمید، اگرچه نمی‌توانست بفهماند ابتذال را کشفی نو می‌شمارد و ناانسانی را غنیمتی تن داده به طرد طبیعت از سوی آدمی و تبعید انسان از مینوی گیتیانه. اما وقتی پای موش به میان می‌آید یا فیلهٔ برشته و خام نمی‌تواند ذات گربگی‌اش را پنهان کند به‌هیچ‌وجه.
:)
شبانگاهی پرده‌ای آویخته میان خواب‌های ما و دشمنان فرومی‌افتد از طناب پوسیدهٔ فلک، پرده خواب ما و آنان حیرتا که یکسان بود: آرزوی هرگز درنیامدن از رؤیا. شبانگاهی دیگر خط‌هایی که دور من کشیده شده (خط اندام وخط شهر و خط نام) محو می‌شود به خط‌ناپذیریِ شبانگاه در ظلمت کلان جزئی می‌شوم از آن. خاطرات شب در من تا ستاره‌ها جاری. می‌گسترم تا به سنگ و ابر و آهو بپیوندم سنگ می‌رمد، آهو می‌گریزد، باران می‌گیرد ستاره راه مرا می‌بندد ــ بایست! هنوز تیره‌تری از شب، با ظلمت درون! ـ
:)
ساعت خوش سخن گفتن مادرِ مصیبت‌هاست فرزندانت تا گلو در آب‌های نیم‌گرم توهم شناکنان به جست‌وجوی پدر که با رسیدن هر بلا آن‌ها را وامی‌نهاد. نوشتیم: شوره‌زاری که در آن گم شدیم نشان تو را داشت با گزوکهکم پریشانش، با شیارهایش پُر از آهک و نمک آب مرگ‌آور است و خاک مرگ‌انگیز و هوا هم اگر توفانی باشد. کرکس‌ها و شترها رفتاری دارند، چیزی بروز ندهند. اگر در ژرفای تفتانگی فرونیفتاده‌ای پیامی بفرست! نامه را هنوز نفرستاده‌ایم. خوشیِ ساعت وقتی که ابری‌ست آسمان، به یاد تو می‌افتم عین وقتی که آفتابی‌ست سفر که می‌روم همچنان که در حضر بیدارخواب و اندوه‌شادی‌ام یکسان به دور تو می‌گردند. عمرم را، بادبادکی هوا کرده‌ای و دائم نخ می‌دهی می‌گذاری‌اش برود هر چه دورتر.
:)
چهارشنبهی از نهان‌گاه پیچ‌درپیچِ ظلمت به روشنای دور خیره بودم روشنی از کجا می‌آمد از رخنه‌ای، دری شاید که دشمن نیز می‌تواند از آن به پنهان‌ترین واپس نشستنم یورش آرد. لرزان از عمق ترس‌هایم، ربوده می‌شدم تا روشنای کُشنده. چهارشنبهٔ دیر دوست داشتنت، دشنه‌ای بود بر رگم دشمنت نشدم از بس دوست داشتنت. نردبانی‌ست که دیوانگی به پلهٔ اول وامی‌ایستد. اگر تو آن نبودی در خون من شناکرده به ساحلی درمی‌آمدیم از عشرت و تن‌آسانی دوستانه دشمنی کردن دشمنانگیِ عاشقانه را شاید که روزگار ترا آموخت.
:)
اردوی عاجزان رانده از بیداد فقر به دوزخ بی‌پناهی! اندام‌های لاغرتر از ترحم و انصاف انسانی! چشم‌های پُرتضرع به دست یاریگران غایب! منتهای ظلم ناانسان‌شده‌ها به انسان! کودکان! بی‌گناهانی که هر جا قربانی تعصب‌اید! نمی‌توانم نگاه کنم، دیوانه می‌شوم از کابوس زیستن در اردوی مغلوبان فقر و ستم نرستم هرگز طاقت تحمل این مصیبت بی‌پایان، دیگر با من نیست.
:)
پس از وقت با چرخیدن این سیاره، روزی آمد که ناگزیر پیاده شدیم از آن اما جایی نرفتیم که پیش از این نشانی‌اش را می‌دادند. نسل‌هایی آمدند که حال سیاره را کمی خوب و اندکی بدتر کردند دوباره سیاره رسید بدان‌جا که روزگاری پیاده شدیم بی‌آن‌که از ما بخواهد یا ما خواسته باشیم هوش گم‌شدهٔ ما، جایی در همین حوالی، ما را یافت دوباره سوار سیاره کرد. آخر وقت پس از هفتاد و اند شیداتر از وقتی که اولین کتابم را شیرازه بستم اندوه‌شادی‌ام را در سایهٔ درختان شهریور ردیف کردم کتاب‌ها از باغ بیرون می‌روند بزرگراه شمالی را درمی‌نوردند و میدان‌ها را. دختران شهر سطری از آن را می‌خوانند پسران جوان گاهی بیتی از آن را از بر دارند شعرها، اما نشان کودکان فرداها را می‌جویند
:)
بر دوشنبه هیچ از من نخواهید دانست کتاب‌هایم کور و کرند از آن‌چه بوده‌ام و می‌شد باشم
:)
اول هفته لذت سفری که می‌خواهم بروم در کافه‌ای مختصر می‌شود در خیابانی شلوغ و آفتابی انبوه آدمیان آزاد و عاشق که می‌رقصند و می‌نوشند و می‌خوانند با هم: به سفر باید رفت به هوای کافه‌ای که در آن...
:)
از دوشنبه شعری از من می‌خواند مرا نیافته، گم کرده است در شعرم کسی دیگر را یافته با شباهتی عجیب به خودش.
:)
آخر هفته آخر هفته خواستم برگردم به ابتدایش: کودکی‌ام چرا باید از راه رفته برگشت هوای عمر دوباره یا لذتی در گذشته نهفته؟ با آهن‌دلی که یافته‌ام این سال‌ها ایستاندن کودکی ــ شاید ـ آسان‌تر از توقف دیرسالی باشد.
:)
هفت‌شنبه باد عصر می‌بردم از جا در هوای سرخ از ستم تکه‌کاغذی نوشته از حکمت دیوانگان ـ بر اوراق تلنبار در قرون، می‌افزایدم. می‌پرسند: کی عقل در سر این‌ها می‌آید؟ باد عصر فقط جسدهای ما را جابه‌جا می‌کند، همین! آخر هفته ما نمی‌خواستیم و این را گفتیم و نشنیدند گران‌جانان. نمی‌خواستیم آنان را، چنان که آنان ما را. (بقیهٔ حکایت را که بهتر از ما می‌دانید) چه می‌خواستیم مگر جز این ناقبولی معقول؟ هفتهٔ دیگر «حالا نوبت ماست!» آن‌ها فهم عالم را نوبتی تصور می‌کردند اما آن که فرصت ماندن و رفتن می‌دهد در روزگار بی‌اعتنا، به خون هزاران تنها یکی را برمی‌کشد از قربانیان.
:)
از این تنور چوبی جز نان محال برای گرسنگی‌مان درنمی‌آید تنورساز سبکسار شاید یکه و زیبا را کافی می‌دانسته. جماعتی گرداگرد تل هیزم به گرده‌های ناممکن در هوا چنگ می‌زنند. در روستای دیگر وبا، سیر بودن را بی‌اعتبار کرده. گاوها دوروبر و توی تنور تاپاله انداخته‌اند کره‌خرها و بزغاله‌ها از روی گودال مدور چوبی می‌پرند. شاعری سعی کرد پیش از هلاک شدن زیر پا بیتی از قصیده‌اش را به زبان آورد. زبان مردمِ خاموش بودن، نتیجه‌ای بهتر ندارد. دایره‌دردایره مشوش و گرسنه نومیدوار در هجوم و تقلا خدای نادیده به قحطی، گرم و خوشبو؛ در خاطر. کم‌کم، از هم کم می‌شدیم و ازدست‌رفتگان، خوشبخت‌تر به نظر می‌آمدند. تنور چوبی حالا حجمی دیگرسان یافته گرسنگان گرداگردش، مرگ را تقدیس‌کنان.
:)
بر درگاه خانه‌ام، دیروقت شب دو زن نشسته بودند و اشباح ظلمت دوروبرشان تعدادی سگ‌توله و یاکریم گفتم که شاید از قلب تاریخ آمده‌اند. زیبایی آن دو زن، تاریکی را کم‌بها جلوه می‌داد تاریخی موهوم، در ناشناختگی پیرامون. یکی از زنان اشاره‌ای کرد و چیزی گفت چمدان و بسته‌بندی‌ها به پشت شمشادها رفتند. پرسیدم: منتظر کسی هستید، این بلوک؟ اگر هم جوابی داده شد از تاریکی غلیظ عبور نکرد. تعدادی گربه و سمور با احتیاط به توله‌ها و فاخته‌ها پیوستند آن‌ها دائم رو به پایین چیزی می‌بلعیدند، اگر بود. به یاد چیزی انداختندم که آن لحظه درنمی‌یافتم. در را باز کردم به خانه و خواب رفتم. فرداصبح، لاشه‌ای بزرگ به گندیدگی زباله‌کش شهرداری هیاهوی حیرت‌بار همسایگان، دوروبرش. در کنجکاوی بی‌حاصل، به تماشا بودیم بی‌آن‌که از خاطرهٔ دیشب به حل معما رو کنم.
:)
یک‌باره پیر شدیم وقتی منزل‌به‌منزل پی شکار ما بودند گرازها و کفتارهایی در پوست روباه. دل جوان بود و ناترس تن، ناتوان از تحمل این‌همه تازه و کهن. با خود می‌بردیم دربه‌در گور عزیزان‌مان را تنها دارایی که نمی‌بایستی به شیار پوزه و سم یورشگران وامی‌گذاشتیم. ما بی‌کشور مفقود که خاطرهٔ نازنینان بود سیمایی نداشتیم در آب‌های جهان. تن از تحمل هوش جوانِ گردن‌فراز به جان آمده است و باز این راه می‌گذرد گم و دراز از بیابان پُرخطر آرزوی ما.
:)
حالا که پاره‌پاره شده کشورت ــ هر اندامش در یورش سرطانی نوظهور ـ می‌توانی خود را همان بدانی که پیش از این بودی؟ چه دیر از خواب مرگ‌آسا برخاستیم! از شاخسارهای این باغ فوج‌فوج پرندهٔ مُرده فرومی‌ریزد یکایک آوازخوانانِ باغ از کف تو دانه خورده‌اند فرزندان بلندپروازمان را چه آسان از دست داده‌ایم. دوست پیر من! چاقویی که تا دسته در قلبت رفته هر روز در آینهٔ روبه‌روت نمایان است. واقعیتی که از آن رانده‌اند ترا خانهٔ تو بود.
:)

حجم

۱۱۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۵ صفحه

حجم

۱۱۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۵ صفحه

قیمت:
۵۲,۰۰۰
تومان