کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی
معرفی کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی
کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنلقرمزی داستانی از لیسل شرتلیف است که همانطور که از نامش پیداست، قرار است ما را با اصل ماجرای شنل قرمزی آشنا کند. این کتاب را انتشارات پرتقال با ترجمه حورا نقیزاده منتشر کرده است.
این کتاب برنده جایزه انجمن بین المللی خواندن کودکان و جایزه کتاب بزرگسالان جوان شده است.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنلقرمزی
لیسل شرتلیف در کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنلقرمزی ماجرایی را نوشته است که عمرا فکر نمیکردید اینطوری باشد. داستان واقعی شنل قرمزی. واقعیت این است که او از گرگ نمیترسد و از حیوانات جنگل هم ترسی ندارد. کلا آدم ترسویی نیست اما یک چیز هست که او را حسابی میترساند و این جادو است. این واقعیت که او نوه ساحره جنگل است هم کمکی به او نکرده است، چون هیچ استعدادی در جادو ندارد و تقریبا هربار که میخواهد جادو کند، یک خرابکاری درست و حسابی به بار میآورد. اما خب اینبار قضیه فرق دارد. مادر و پدرش به مسافرت رفتند و مادربزرگ هم سخت مریض شده است. قرمزی راهی ندارد جز اینکه با بزرگترین ترس زندگیاش روبهرو شود و یک درمان برای مادربزرگش پیدا کند. چون میدانید؟ او دلش نمیخواهد صمیمیترین دوستش را از دست بدهد...
کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنلقرمزی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنلقرمزی داستانی است برای تمام کودکان و نوجوانهای کنجکاو و آنهایی که دوست دارند از اصل ماجرا سردربیاورند.
بخشی از کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنلقرمزی
گرگ گفت: «بهبه، سلام به روی ماهت، قرمزی. چقدر امروز خوشمزه... اومم یعنی خوشگل شدی.»
گفتم: «وای مامانبزرگ... عجب چشمهای درشتی دارین ها!»
گرگ گفت: «اینجوری بهتر میبینمت، مادرجون. چرا نمیآی نزدیکتر؟»
نزدیکتر شدم. «میگم ها، عجب گوشهای بزرگی دارین مامانبزرگ!»
«اینجوری صدات رو بهتر میشنوم، مادرجون. یهخرده بیا نزدیکتر.»
رفتم کنار تخت. «وای مامانبزرگ! عجب دندونهای بزرگی دارین!»
«اینطوری راحتتر میتونم بخورمت!»
گرگ دهانش را باز کرد و سرم را بلعید. جیغ کشیدم تااینکه دندانهایش گردنم را قلقلک دادند و خندیدم. آخرسر گرگ از خوردنم منصرف شد و ولم کرد. پنجههای پشمالویش را دراز کرد، نقابش را درآورد و چهرهٔ مامانبزرگ که زیر ماسک بود، معلوم شد. دهانش را چند بار بازوبسته کرد. «خوشمزه بودی.»
گاهی وقتها، مامانبزرگ برای ترساندن مهمانهای ناخوانده، لباس گرگ تنش میکرد تا آنها فرار کنند. من معمولاً مهمانِ خوانده حساب میشدم؛ پس احتمالاً این اواخر، کس دیگری مزاحم مامانبزرگ شده بود.
پرسیدم: «این بار دیگه کی بود؟»
«هیچکس بابا، یه دختر وراج.»
همیشه کلی ملاقاتی ثابت پیش مامانبزرگ میآمدند تا سرنوشتشان را برایشان بگوید یا درمانهای جادویی برای بیماریهای مزمنشان پیدا کند. مامانبزرگ ترجیح میداد برای زودتر خلاص شدن از دست مردم، بهجای اینکه به آنها بفهماند جادو همیشه بر وفق مرادشان عمل نمیکند، لباس گرگ تنش کند.
مامانبزرگ گفت: «دختره نمیرفت پی کارش. هِی در میزد و در میزد و یهبند دربارهٔ یه معجونی که لازم داشت، وراجی میکرد. آخرسر خودم رو به شکل گرگ درآوردم. اگه این کار رو نمیکردم، احتمالاً مجبور میشدم خودش رو به موش تبدیل کنم.»
خندیدم. «نمیتونستین به موش تبدیلش کنین که! شما همچین کاری نمیکنین!»
مامانبزرگ گفت: «هم میتونم و هم میکنم. بیا ببین. الان نشونت میدم. جادوش اینجوریه: جیرجیر کن و بدو برو، ای کوچولوی...»
داد زدم: «بسه! من نمیخوام موش بشم!»
قیافهٔ مامانبزرگ طوری شد که انگار به او توهین شده بود. «من که نمیخواستم تو رو تبدیل به موش بکنم. میخواستم میلک رو به موش تبدیل کنم.»
صدای تقتق سُم حیوانی روی زمین چوبی آمد.
مععع مععع
افسار بزی به پایهٔ تخت مامانبزرگ بسته شده بود و داشت شبدر تازه میخورد.
«میلک توی خونه چیکار میکنه؟»
میلک بز مادهٔ پیری بود که دیگر شیر نمیداد، ولی بههرحال مامانبزرگ او را پیش خودش نگه میداشت. قبلاً مال دوستم رامپ بود. ولی وقتی از اینکه رامپ در پی ماجراجوییهایش از کوهستان برود، بز را به مامانبزرگ داد و یکجورهایی، میلک حیوان خانگی مامانبزرگ شد.
مامانبزرگ گفت: «نمیتونستم بیرون ولش کنم. یه هیولا توی جنگله. یه گوسفند دیگه رو هم بردن.»
«یه گوسفند دیگه؟!» لعنت به آن گرگ! در این ماه، این دومین گوسفند بود. اصلاً نباید بهش گوشت نمکسود میدادم. مشخص بود که شکمش سیر است. دفعهٔ بعد یک دعوای حسابی با او میکنم. شاید هم به او سنگ بزنم.
«یه گرگی رو دیدم که داشت همین نزدیکیها میپلکید. شاید باید گوسفندهاتون رو هم بیارین توی خونه.»
حجم
۱۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
حجم
۱۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب "واقعا"جالب هست💚
عالی بود😍
کتاب خوبی هست
خوب نبود
سلام من ۱۱ سالمه من که خوشم نیومد 🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮