کتاب سه قطره خون
معرفی کتاب سه قطره خون
کتاب سه قطره خون مجموعه داستانهای کوتاهی از صادق هدایت است که اولین بار در سال ۱۳۱۱ منتشر شد و یازده داستان کوتاه را در خود جای داده است.
مسعود کیمیایی از یکی از داستانهای این، فیلمی به نام داش آکل ساخت که با بازی بهروز وثوقی در سال ۱۳۵۰ اکران شد.
سه قطره خون یکی از مشهورترین مجموعه داستانهای هدایت است. برخی از داستانهایی که در این کتاب منتشر کرد، نسبت به دیگر آثارش، شهرت بیشتری دارند. مثلا داستانی به نام سه قطره خون که کتاب، نامش را وامدار آن است و یا داستان داش آکل که بعدا الهام بخش فیلمی با همین نام شد.
داستانهای این کتاب سه قطره خون، گرداب، داشآکل، آینهٔ شکسته، طلب آمرزش، لاله، صورتکها، چنگال، مردی که نفسش را کشت، محلل و گجسته دژ نام دارند.
کتاب سه قطره خون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستان کوتاه هستید، با خواندن داستانهای زیبای کتاب سه قطره خون، تجربه متفاوتی برای خودتان رقم بزنید.
دربارهی صادق هدایت
صادق هدایت، نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی، در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ متولد شد. او که همراه محمدعلی جمالزاده و بزرگ علوی و صادق چوبک یکی از پدران داستاننویسی نوین ایرانی است، بعد از چندین خودکشی ناموفق، سرانجام در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ به زندگی خود پایان داد. آرامگاه او در قطعهٔ ۸۵ گورستان پر-لاشز محلی برای دوستداران و علاقهمندان به ادبیات است.
هدایت از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و نیز، روشنفکری برجسته بود. بسیاری از پژوهشگران، رمانِ بوف کور او را مشهورترین و درخشانترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهاند. هرچند آوازه هدایت در داستاننویسی است، امّا آثاری از متون کهن ایرانی مانند زند وهومن یسن را بازنویسی کرده او همچنین آثار نویسندگانی مانندِ آنتون چخوف، فرانتس کافکا، آرتور شنیتسلر و ژان پل سارتر را نیز ترجمه کردهاست. شمار بسیاری از سخنوران ایرانی نسلهای بعدی، از غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری و بهرام بیضایی تا رضا قاسمی و عباس معروفی و دیگران، هر یک به نوعی کمتر یا بیشتر تحت تأثیر کار و زندگی هدایت واقع شده و دربارهاش سخن گفتهاند.
از میان آثار صادق هدایت میتوان به زنده به گور، سگ ولگرد، نیرنگستان، سایه روشن و فواید گیاهخواری اشاره کرد.
بخشی از کتاب سه قطره خون
هنوز یکساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم؛ از همان خوراکهای چاپی: آش ماست، شیربرنج، چلو، نان و پنیر، آن هم بهقدر بخور و نمیر. حسن همه آرزویش این است یک دیگ اشکنه را با چهارتا نان سنگک بخورد؛ وقت مرخصی او که برسد، عوض کاغذ و قلم باید برایش دیگ اشکنه بیاورند. او هم یکی از آدمهای خوشبخت اینجاست؛ با آن قد کوتاه، خنده احمقانه، گردن کلفت، سر طاس و دستهای کمختهبسته برای ناوهکشی آفریده شده، همه ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند که برای ناوهکشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد، حسن همه ماها را به خدا رسانیده بود؛ ولی خود محمدعلی هم مثل مردمان این دنیاست؛ چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند؛ ولی یک دنیای دیگر است ورای دنیای مردمان معمولی. یک دکتر داریم که قدرتی خدا، چیزی سرش نمیشود؛ من اگر بهجای او بودم، یکشب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند؛ آنوقت صبح توی باغ میایستادم، دستم را به کمر میزدم، مردهها را که میبردند تماشا میکردم. اول که مرا اینجا آوردند، همین وسواس را داشتم که مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمیزدم تا اینکه محمدعلی از آن میچشید، آنوقت میخوردم. شبها هراسان از خواب میپریدم، بهخیالم که آمدهاند مرا بکشند. همه اینها چقدر دور و محو شده..! همیشه همان آدمها، همان خوراکها، همان اتاق آبی که تا کمرکش آن کبود است.
دوماه پیش بود؛ یک دیوانه را در آن زندان پایین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، رودههایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی میکرد. میگفتند او قصاب بوده؛ به شکم پارهکردن عادت داشته؛ اما آنیکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون به چشمش خشک شده بود. من میدانم همه اینها زیر سر ناظم است.
مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا این صغراسلطان که در زنانه است، دو سهبار میخواست بگریزد؛ او را گرفتند. پیرزن است؛ اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهاردهساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند، سکته خواهد کرد. بدتر از همه تقی خودمان است که میخواست دنیا را زیرورو بکند و با آنکه عقیدهاش این است که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هرچه زن است باید کشت، عاشق همین صغراسلطان شده بود.
همه اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته؛ همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای کوچک بهشکل وافوریها، ته باغ زیر درخت کاج قدم میزند. گاهی خم میشود، پایین درخت را نگاه میکند. هر که او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای که گیر یکدسته دیوانه افتاده؛ اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده. یک قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت؛ ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بکشد.
دیروز بود دنبال یک گربه گلباقالی کرد، همین که حیوان از درخت کاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است؛ ولی از خودش که بپرسند، میگوید مال مرغ حق است.
حجم
۱۱۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۱۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه