بریدههایی از کتاب سه قطره خون
۲٫۸
(۵)
روزها چقدر دراز است. عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بهنظر تو هم اینقدر طولانی است؟
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
گربهای که در خیالات او مدام فریاد میکشد، ندای وجدان اوست که بههنگام عمل ترجیح داده تا وجدانش به خواب رفته و ترس از خطر باعث شده تا وجدانش را با ششلول زندگی بزند و حالا بعداز مدتی از کار خود پشیمان شده و بهخاطر همین هم به مفهوم پوچی زندگی رسیده است.
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
عزیزآقا از شادی اشک میریخت و میخندید، بعد گفت: «پس... پس شما هم...»
خانمگلین همینطور که پک به قلیان میزد گفت: «مگر پای منبر نشنیدی. زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر گناهش بهاندازه برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر میشود.»
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
این استادان دعوت به خوشی میکردند، درصورتیکه او از ابتدای جوانی همه خوشیها را به خودش حرام کرده بود و همین افکار یک افسوس تلخ از زندگی گذشتهاش در او تولید کرد؛ این زندگی که در آن آنقدر گذشت کرده بود، به خودش سخت گذرانیده بود و حالا روزهای او بهطرز دردناکی صرف جستجوی فکر موهوم میشد! دوازدهسال بود که به خودش رنج و مشقت میداد، از کیف، از خوشی جوانی بیبهره مانده بود و اکنون هم دستش خالی بود. این شک و تردید همه این افکار را بهشکل سایههای مهیبی درآورده بود که او را دنبال میکردند. بهخصوص شبها در رختخواب سردی که همیشه یکه و تنها در آن میغلطید، هرچه میخواست فکرش را متوجه عوالم روحانی بکند، به مجرد اینکه خوابش میبرد و افکارش تاریک میشد، صدگونه دیو او را وسوسه میکردند. چقدر اتفاق میافتاد که هراسان از خواب میپرید و آب سرد به سر و رویش میزد، از روز بعد خوراک خودش را کمتر میکرد، شبها روی کاه میخوابید؛
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد؛ ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم؛
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
میخوردم. شبها هراسان از خواب میپریدم، بهخیالم که آمدهاند مرا بکشند
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
گربهای که در خیالات او مدام فریاد میکشد، ندای وجدان اوست که بههنگام عمل ترجیح داده تا وجدانش به خواب رفته و ترس از خطر باعث شده تا وجدانش را با ششلول زندگی بزند و حالا بعداز مدتی از کار خود پشیمان شده و بهخاطر همین هم به مفهوم پوچی زندگی رسیده است.
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
ـ خدا بیامرزدش! چقدر سرزنده و دلبهنشاط بود، از او این کار بعید بود.
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
ایندفعه نمیدانید چه حالی بودم، از یکطرف قند توی دلم آب کرده بودند که داغ پسر را به دل خدیجه گذاشتم. از طرف دیگر فکر میکردم که تا حالا دوتا خون کردهام. برای بچه زبان گرفته بودم، تو سرم میزدم، گریه میکردم، آنقدر گریه کردم که خدیجه و گداعلی دلشان بهحال من سوخت و تعجب کرده بودند که من چقدر بچه هوو را دوست داشتهام؛ اما این گریهها برای خاطر بچه نبود، برای خودم بود، برای روز قیامت، فشار قبر. همان شب شوهرم به من گفت: «قسمت نبوده که من بچهدار بشوم. میبینی که بچههایم پا نمیگیرند و میمیرند.»
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
درست است؛ اما در تمام این مدت آیا به من دروغ نمیگفتی؟ آیا مرا از ته دل دوست داشتی؟
ـ تو برای من مظهر کس دیگر بودی؛ میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود؛ چون هر کسی با قوه تصور خودش کس دیگری را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلو اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است؛ یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد.
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
میخواهم بگویم که تو برای من موهوم یک موهوم دیگر هستی؛ یعنی تو به کسی شباهت داری که او موهوم اول من بود. برایت گفته بودم که پیشاز تو من ماگ را دوست داشتم.
ـ همان دختری که توی دانسینگ با او آشنا شدی؟
ـ خود اوست.
ـ او را از من بیشتر دوست داشتی؟
ـ تو را دوست داشتم؛ چون شبیه او بودی. تو را میبوسیدم و در آغوش میکشیدم به خیال او. پیش خودم تصور میکردم که اوست و حالا هم با تو بههم زدم؛ چون تو که نماینده موهوم من بودی، یادگار آن موهوم را چرکین کردی.
کاربر ۲۹۷۳۷۷۳
حجم
۱۱۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۱۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۱۹,۰۰۰
تومان