دانلود و خرید کتاب الان کجایی؟ ماری هیگینز کلارک ترجمه سیما فلاح
تصویر جلد کتاب الان کجایی؟

کتاب الان کجایی؟

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب الان کجایی؟

کتاب الان کجایی؟ داستانی از مری هیگینز کلارک با ترجمه سیما فلاح است. این داستان که ماجرای عجیب ناپدید شدن ناگهانی یک پسر جوان را روایت می‌کند، داستانی پر از رمز و راز است که تا پایان، مخاطبانش را همراه خود می‌کشاند. 

درباره کتاب الان کجایی؟

کوین مکنزی که همه او را به نام مک می‌شناختند، گم شده است. او تازه فارغ التحصیل شده و در دانشکده حقوق دوک ثبت نام کرده بود، اما یک روز آپارتمانش را ترک کرد. بدون اینکه با همخانه‌هایش صحبتی کند از آنجا رفت و دیگر کسی او را ندید. او هر سال در روز مادر به مادرش تلفن می‌زند. اما در این تماس‌ها فقط به مادرش اطمینان می‌دهد که حالش خوب است و از زیر جواب دادن به سوال‌های مادرش در می‌رود. هیچ چیز او را وادار نکرد که برگردد. حتی زمانی که پدرش، در واقعه یازده سپتامبر کشته شد. 

کارولین، خواهر بیست و شش ساله مک است که حالا مجبور شده با دو حادثه غم انگیز در خانواده‌اش، یعنی ناپدید شدن برادرش و فقدان پدرش، کنار بیاید. او متوجه موضوعی می‌شود. تا زمانی که او و مادرش، مک را پیدا نکنند آرام نمی‌گیرند و نمی‌توانند با زندگی‌شان کنار بیایند. بنابراین تصمیم می‌گیرد هرطور شده از این ماجرا سر دربیاورد. غافل از اینکه این جستجو او را به جاهای خطرناکی می‌رساند و از رازهای عجیبی آگاهش می‌کند. 

کتاب الان کجایی؟ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب الان کجایی؟ را به تمام دوست‌داران رمان‌ها و ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب الان کجایی؟ 

دخترش به‌شدت شبیه مادربزرگ مرحومش بود. آرون هر بار که به قبرستان می‌رفت و فکر می‌کرد که قاتل مادرش هنوز آزاد است و راست راست توی خیابان‌ها ول می‌گردد، تمام وجودش را خشم و ناامیدی فرا می‌گرفت.

با یک جسم سنگین از پشت توی سر مادرش زده بودند. تلفن همراهش روی زمین کنارش افتاده بود. یعنی خطر را احساس کرده و آن را از توی جیبش در آورده و سعی کرده بود با ۹۱۱ تماس بگیرد؟ تنها همین احتمال بود که با عقل جور در می‌آمد. به احتمال قوی سعی داشته به کسی تلفن بزند. طبق گزارش پلیس، در آن لحظه نه به کسی تلفن زده و نه کسی به او تلفن زده بود.

پلیس‌ها عقیده داشتند قضیه یک کیف قاپی معمولی بوده است. ساعتش، تنها جواهری که در آن موقع روز استفاده می‌کرد، به علاوهٔ کلید خانه‌اش ناپدید شده بود.

آرون از پلیس پرسیده بود: 'اگر کسی که مادرم را کشته نمی‌دانسته او کی بوده و کجا زندگی می‌کرده، پس چرا کلید خانه‌اش را دزدیده؟' پلیس‌ها هیچ جوابی برای این سؤال نداشتند.

آپارتمان مادرش درِ ورودی مجزا داشت که نبش ساختمان، همسطح با خیابان و دور از در اصلی ساختمان و مونیتور نگهبانی بود، ولی کارآگاهی که در مورد آن پرونده کار می‌کرد، متذکر شده بود هیچ چیز از آپارتمان او به سرقت نرفته است. کیف پولش که صدها دلار در آن بود، دست‌نخورده داخل کیف زنانه‌اش بود. جعبهٔ جواهراتش، باز روی میز توالتش بود و چند تکه جواهر ارزشمند هم بدون اینکه چیزی از آن کم شده باشد، داخلش بود.

موقعی که آرون زانو زد و به علفی که روی گور مادرش بود دست کشید، باران دوباره شروع به باریدن کرد. وقتی می‌خواست روی سنگ قبر زانو بزند، زانوهایش در زمین گلی فرو رفت و زیر لب زمزمه کرد: 'مامان، خیلی دلم می‌خواست زنده بودی و بچه‌ها را می‌دیدی. پسرها دارند کلاس اول و کودکستان را تمام می‌کنند. دانیل از همین الان یک هنرپیشهٔ کوچولوست. او را می‌بینیم که چند سال دیگر دارد برای یکی از آن نمایشنامه‌هایی که تو در کلمبیا کارگردانی می‌کردی، امتحان هنرپیشگی می‌دهد.'

آرون پاسخی را که مطمئنآ مادرش می‌داد، به ذهن آورد و لبخندی روی لبانش پدیدار شد. 'آرون، خیلی خیالپردازی. با یک جمع و تفریق ساده متوجه می‌شوی موقعی که دانیل به کالج برود، من هفتاد و پنج ساله خواهم بود.'

آرون با صدایی بلند گفت: 'و تو هنوز داری در دانشگاه درس می‌دهی و در تئاتر کارگردانی می‌کنی و هنوز پر از دل و جرأتی.'

manifrp
۱۴۰۰/۰۶/۱۵

من این کتابو تو یه اپلیکیشن دیگه خوندم الان دیدمش یادش افتادم واقعا فوق العاده است و نه تنها این کتاب باقی کتاب های خانوم مری هیگینز کلارک عالی هست خدا رحمتشون کنه واقعا نویسنده فوق العاده بودن

AS4438
۱۴۰۳/۰۶/۲۶

جالب بود، هیجان،تعلیق، معما،وجنایت، آدمی روانی ودزد اموال مردم که باکشتنشان به پولشان دست پیدامیکرد، میتونست کوتاهترهم باشد، ،ولی تا آخر داستان هیچکس نمی تواند قاتل را حدس بزند.

هیچی مثل اضطراب آدم را روز به روز مثل شمع آب نمی‌کند.
n re
یک فرش ماشینی ایرانی کف اتاق پهن بود
n re
ریشهٔ اصلی اکثر جرم و جنایت‌ها دو عامل مهم است، عشق یا ثروت.
n re
عزیزم، من دارم پیر می‌شوم... تارهایی سفید در میان موهای طلایی‌ام... رگه‌هایی از پیری امروز بالای ابروهایم... زندگی خیلی سریع دارد رو به زوال می‌رود... امید دارد رو به زوال می‌رود...
n re
هرگز کار امروز را به فردا میفکن. دلیل خاصی برای این دست دست کردن داری؟"
n re
وضعیت روحی او به مویی بند است و هر آن احتمال دارد دچار شوک شود،
n re
اگر ازم می‌خواستند احساساتم را توصیف کنم، می‌گفتم احساس می‌کنم انگار داخل گردباد هستم و دارم با آن به این طرف و آن طرف به دیوار کوبیده می‌شوم.
n re
سرم را به‌شدت تکان دادم، انگار با این کار می‌خواستم تمام آن افکار را از ذهنم به بیرون برانم، ولی آنها بیرون نرفتند. بدتر از همه، مرا به هیچ جا هم نرساندند.
n re
ناگهان به‌شدت احساس خستگی کرد. شاید گاهی بد نباشد کار نکنم و پایم را بندازم روی پایم
n re
گاهی هر قدر هم والدین مراقب باشند، یک جای کار غلط از آب در می‌آید و فرزندشان درگیر یک تصادف یا قربانی یک بازی کثیف می‌شود.
n re
"وقتی بچه بودی من عاشقت بودم... من بودم که به‌ات راه رفتن را آموختم، تو را در آغوش نگه داشتم... من تو را روی مژه‌هایم بزرگ کردم. خم شدم و به‌ات غذا دادم. چطور می‌توانم ازت دست بکشم؟
AS4438
فرزندان ما در ابتدا عاشق ما می‌شوند؛ وقتی بزرگ می‌شوند اعمال ما را قضاوت می‌کنند؛
AS4438
"راه جهنم با حسن نیت فرش شده است.
AS4438
جمله از پیامبر هوشه است: "وقتی بچه بودی من عاشقت بودم... من بودم که به‌ات راه رفتن را آموختم، تو را در آغوش نگه داشتم... من تو را روی مژه‌هایم بزرگ کردم. خم شدم و به‌ات غذا دادم. چطور می‌توانم ازت دست بکشم؟ وقتی کارآگاه باب گیلور دفتر آهرن را برای جستجوی زاچ وینترز ترک می‌کرد، چشمان هر دو مرد از اشک می‌درخشید.
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
فرزندان ما در ابتدا عاشق ما می‌شوند؛ وقتی بزرگ می‌شوند اعمال ما را قضاوت می‌کنند؛ گاهی ما را می‌بخشند. این جمله را می‌توانیم یک‌طور دیگر هم بگوییم: والدین در ابتدا عاشق ما می‌شوند، وقتی بزرگ می‌شویم اعمال ما را قضاوت می‌کنند. گاهی ما را می‌بخشند، ولی نه اغلب.
n re
"حافظه به‌شدت می‌تواند خطا کند، به‌خصوص بعد از ده سال"
n re
تنها چیزی که باید از آن بترسیم خود ترس است.
n re
هرگز در زندگی‌ام تا این اندازه چیزی را نخواسته بودم. هیچ چیز نباید آن را خراب کند، و خیلی می‌ترسم مبادا چنین اتفاقی بیفتد.
n re
امروز متوجه شدم حتی آدم‌های عصاقورت داده هم وقتی عاشق می‌شوند مثل بچه مدرسه‌ای‌ها می‌شوند.
n re
با وجود نفرت و انزجار مادرم از آن فرش دوازده متری کهنه و رنگ و رو رفته‌ای که زمانی در اتاق نشیمن مادرِ پدرم پهن بود، پدرم آن را کف اتاق کارش انداخته بود و هر بار که مادرم سعی می‌کرد از شرّ آن خلاص شود، می‌گفت: "این فرش به من یادآوری می‌کند از کجا به کجا رسیدم،
n re

حجم

۳۱۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

حجم

۳۱۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

قیمت:
۵۷,۰۰۰
تومان