کتاب بی خوابی
معرفی کتاب بی خوابی
کتاب بی خوابی نوشتهٔ سارا پین برو و ترجمهٔ پرستو جهان بین است و انتشارات قصه باران آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب بی خوابی
سارا پینبرو رماننویس و فیلمنامهنویس برجستهٔ بریتانیایی است که نگارش بیش از بیست رمان را در کارنامه دارد. شهرت او به خاطر داستانهای رازآلود و دلهرهآور است که با قلم جذابش مخاطبان را درست در لحظات حساس غافلگیر میکند.
بعد از رمانهای «پشت چشمهایش» و «لطفاً از من عکس نگیرید» او رمان «بیخوابی» را نوشت که به نوعی زیباترین و مرموزترین اثر او نیز محسوب میشود.
این کتاب دلهرهآور با محتوای روانشناختیاش از داستان زنی آغاز میشود که در آستانهٔ چهل سالگی دچار بیخوابی شده و ترسی دیوانهوار به جانش افتاده که ناخواسته او را وارد هزارتویی لبریز از حوادث و تردید میکند؛ تا جایی که مرز میان واقعیت و توهم گم میشود.
نظر برخی از نویسندگان برجستهٔ جهان دربارهٔ رمان بیخوابی بیانگر اهمیت این کتاب است:
«این کتاب را به ذهنتان بسپارید. بعد از دختری در قطار پاولا هاوکینز، بیخوابی سارا پینبرو پیچیدهترین و گیراترین رمان مهیج و دلهرهآور جدید به شمار میرود. حین خواندن این کتاب، صفحات به پرواز درمیآیند و رمزگشاییها یکی پس از دیگری شما را شوکه میکنند.»
-جو هیل، نویسندهٔ کتاب پرفروش تلفن سیاه.
«یک کتاب هوشمندانه و به شدت اعتیادآور از سارا پینبروی نابغه. کتاب بیخوابی شما را تا صبح بیدار نگه میدارد و تا آن را نخوانید خواب به چشمتان نمیآید.»
-آلیس فینی، نویسندهٔ کتاب سنگ، کاغذ، قیچی.
«وقتی در فرهنگ لغت دنبال معنی گیرا میگردید، چند صفحه از کتاب بیخوابی سارا پینبرو را آنجا میبینید. حس میکردم روی یک تردمیلم که مصمم است ضربان قلبم را بالا ببرد.»
-کارولین کپنس، نویسندهٔ کتاب تو و اجساد پنهان.
«حتی کمترین میزان بیخوابی ممکن است به شکل بدی ترس و دلهره به جانتان بیندازد. داستان زیرکانهٔ پر تعلیقی است. زمانی که نشان میدهد بیخوابی با مغزتان چکار میکند و باعث میشود تا حد مرگ به خودتان شک کنید، آشفتگی داستان بیشتر میشود.»
-واشنگتن پست
«پینبرو متخصص داستانهای رازآلود و پر تردید است که در فضایی ورای تخیلش شکل گرفتهاند. در پایان شخصیت داستان با خوشحالی میپرسد: «چه حادثهای ممکنه رخ بده؟» شاید محتوای داستانش با دستی که آخر فیلم «کری» از توی قبر بیرون میآید برابر باشد. شاید هم اینطور نباشد.
-نقد کتاب نیویورک تایمز
زیر تختخوابم هرگز هیولایی وجود نداشت، هیولاها توی سرم خانه کرده بودند.
نیکیتا گیل، هیولاها
آسیب روحی همچون مسافر زمان است؛ اوروبروسیای که خودش را به گذشته میرساند و هرچه را آنجا بوده میبلعد.
جونوت دیاز، «سکوت» نیویورکر، آوریل، ۲۰۱۸
خواندن کتاب بی خوابی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای معمایی و ترسناک پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بی خوابی
«یکی توی خونهست.
با عقل جور درنمیآید. یک چیز وحشی و بیشتر غریزیست. یکهو بیدار میشوم. راست مینشینم، ضربان قلبم بالا رفته است. ساعت تیکی میکند و ۱:۱۳ صبح را نشان میدهد. خیلی خشک سر جایم میمانم و بهدقت گوش میدهم. مطمئنم که قرار است صدای غژغژی از توی راهرو بشنوم یا سایهٔ تهدیدآمیزی را ببینم که از کنج تاریک اتاق ظاهر میشود، اما هیچ خبری نیست. تنها صدای تپتپ باران میآید که به پنجره میزند و زمزمهٔ سکوت شب.
پوستم مورمور میشود. چیزی بیدارم کرده است. نه اینکه خواب دیده باشم؛ نه، چیز دیگری. یه چیزی توی خونه. نمیشود قید حسم را بزنم. مثل همان موقعها که بچه بودم و کابوسهایم آنچنان محکم گریبانم را میگرفتند که مطمئن بودم به همان شب برگشتهام و مادرخواندهام میدوید داخل تا قبل از اینکه کل خانه را بیدار کنم آرامم کند.
رابرت زود روی پهلویش، درحالیکه پشتش به من است خوابش میبرد. بیدارش نمیکنم. شاید چیزی نباشد، اما هنوز از نگرانی گوشبهزنگم. بچهها.
تا به بچهها سر نزنم نمیتوانم برگردم بخوابم، بنابراین بلند میشوم. از بالاتنهام تا پاهای برهنهام روی فرش دارد میلرزد. چهاردستوپا خودم را به پاگرد میرسانم.
همانطور که دارم امتداد راهروی مرکزی را نگاه میکنم حس میکنم خیلی کوچکم. تاریکی به راهرو جلوهای بیانتها داده، مثل هیولایی شده که پیش رویم دهانش را خمیازهکشان باز کرده است. به جلو قدم برمیدارم - من یه مادرم و یه همسر. یه زن شاغلم. اینجا خونهٔ منه. جای امن منه - کاش تلفنم را با خودم آورده بودم تا از چراغقوهاش استفاده کنم. از سر نردههای پاگرد چشمچشم میکنم، اما هیچچیزی توی سایههای تاریکِ پایین نمیجنبد. نه اثری از ضربهٔ سارقان است که وسایلم را در دل شب جابهجا کرده باشند، نه اثری از خطر.
وزش باد، باران را محکم به پنجرهٔ نماکلیسایی خانه میکوبد و لرزه بر تنم میاندازد. به انتهای راهرو میروم، همانجا که در دل دیوار، طاق سیاه بیعیبونقصی برش خورده است. دستم را مثل دوربین دور چشمهایم گرد میکنم و صورتم را به شیشهٔ سرد میچسبانم، اما تنها چیزی که میتوانم تشخیص بدهم شمایل تار درختان است. نه نوری هست، نه تکانی. همانطور که دارم برمیگردم و سمت طاق اِلمانند بهطرف اتاقخواب بچهها میروم. دوباره تنم به لرزه میافتد. قلبم آراموقرار ندارد.
وقتی درِ اتاق ویل را با فشار باز میکنم حالم بهتر میشود. پسر کوچولوی پنجسالهام حالا دیگر به مدرسهای بزرگ میرود. بهپشت خوابیده و لحاف دایناسوریاش لگد خورده و موهای مشکیاش که خیلی شبیه من است خیس عرق به هم ریختهاند. شاید او هم شب بدی داشته. با دقت و آرام درحالیکه تلاش میکنم رویش را بکشم تکانی میخورد و چشمهایش را باز میکند.»
حجم
۳۲۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۳۴ صفحه
حجم
۳۲۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۳۴ صفحه
نظرات کاربران
اصلا دوستش نداشتم😑 خیلیییی غیرمنطقی بود. اصلا و ابدا انگیزه ی شخصیت بد داستان رو متوجه نشدم😐 یعنی متوجه شدما ولی غیرمنطقی ترین دلیل جهان بود🤦🏻♀️ همه چیز بی نهایت به هم بی ربط بودن. از یه طرف هزاران دلیل
بسیار لذت بردم از خواندن کتاب. مهیج و ترجمهی خوبی داشت
خب بالاخره بعد از مدت ها کتابی خوندم که وادارم کنه نظر بدم. خیلی جذاب و گیرا بود. از اون تم های مورد علاقه شخص من بود و خیلی پسندیدم. کشش و تفلیق نسبتاً خوبی داشت که تو یه روز
عالی بود اما دلیل روانی شدن مادره اصلا قابل درک نیست
با عرض احترام برای مترجم گرامی من اصلا ترجمه کتاب رو نپسندیدم