
برای خرید و دانلود کتاب صوتی سالتو نوشته مهدی افروز منش و خواندن و شنیدن هزاران کتاب الکترونیکی و صوتی دیگر، اپلیکیشن طاقچه را رایگان نصب کنید.
این کتاب صوتی عضو بینهایت است.
با نصب اپلیکیشن طاقچه میتوانی به این کتاب و هزاران کتاب صوتی و متنی دیگر در اشتراک بینهایت دسترسی داشته باشی.
این کتاب صوتی عضو بینهایت است.
با نصب اپلیکیشن طاقچه میتوانی به این کتاب و هزاران کتاب صوتی و متنی دیگر در اشتراک بینهایت دسترسی داشته باشی.
دیگران دریافت کردهاند
معرفی کتاب صوتی سالتو
کتاب صوتی سالتو نوشته مهدی افروزمنش است که با صدای اشکان عقیلیپور منتشر شده است.در کتاب سالتو هم مهدی افروزمنش مانند آثار دیگرش به سراغ محلهها و مردم فراموششده شهر میرود و روایتی تازه از دل اتفاقات آنها بیرون میکشد. قرار است سریالی به نام یاغی به کارگردانی محمد کارت و بازی پارسا پیروزفر و طناز طباطبایی بر اساس این رمان ساخته شود.
درباره کتاب سالتو
همه چیز با ماجرای کشتی گرفتن شروع میشود، وقتی سیاوش که پسر جوان و ۱۶ سالهای است همه دنیا و علاقه خود را در کشتی گرفتن میبیند، او با مرد به نامهای نادر و سیا آشنا میشود که هردو کشتی میگیرند. نادر و سیا متوجه استعداد عجیب سیاوش میشوند و تصمیم میگیرند به او کمک کنند. سیاوش خودش را اهل جایی به اسم جزیره معرفی میکند. در طول داستان متوجه میشویم این جزیره جایی خارج از تهران نیست بلکه منطقهای دورافتاده در جنوب شهر و اطراف خط راهآهن است.
جزیره دنیایی فراموش شده است که اکثریت جامعه اصلا از آن اطلاعی ندارند. جزیره دنیای سیاهی است که بزرگترین خلافها آنجا شکل میگیرد. نادر و سیا به ظاهر میخواهند به سیاوش کمک کنند اما هرکدام اهداف خودشان را دارند.
سالتو نگاه به حاشیهی فراموش شده است، آدمهایی که زندگی تغییرشان داده است و به آنها یاد داده مبارزه کنند. شروع داستان با توانایی سیاوش در کشتی است و یاد پدرش، فقری که از نسل قبل به او رسیده در کفشهای پارهاش خودش را نشان میدهد اما سیاوش میخواهد تغییر کند اما نمیداند برای تغییر آدمهای اشتباهی سراغش آمدهاند.
زبان داستان روان است و افروزمنش تا توانسته به ادبیات اصیل حاشیهی شهر نزدیک شده است. خواندن کتاب سالتو تصویری تازه در ذهن مخاطب میسازد که پیش از آن تجربهای از آن نداشته است و یا در فیلمها دیده.
شنیدن کتاب سالتو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به کسانی که با علاقه ادبیات داستانی معاصر ایران را پیگیری میکنند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سالتو
قدکوتاه و توپُر بود. چشمهای دُرشتی داشت و گوشهای شکستهٔ خوشفُرمی. مُدلِ کوچک پیرمرد موسفید کنار تُشک بود که ازش میخواست یکدقیقهای کار را تمام کند. شاشم گرفته بود و او با اطمینان درجا میزد. داور ایستاد بین ما.
پیرمرد موسفید داد زد «لِنگ... لِنگ...» حوصلهام سر رفته بود. غُر زدم «شروع نمیکنیم؟» پسر خندهاش گرفت. داور که انگار برق فشارقوی بهش وصل کردهاند، بهتُندی جوابم را داد که «هر وقت من بگم شروع میکنیم.» نادر از کنار تُشک داد زد «واینستا، گرم کن خودت رو.» داور همان حرفهای کُشتیهای قبل را تکرار کرد؛ «دستهاتون کار کنه. خطا نکنید.» و سوت کشید. با آن کتانیها، تُشک برام عین فنر بود؛ یا شاید هم ابرهای یک روز بارانی.
پس از چند ثانیه داور کنارِ گوش راستم میگفت «دستهات کار کنه، اخطار میگیری ها!» و من فقط صورت حریفم را میدیدم، آن هم از پشت نقطههای سیاهی که جلو چشمم بازیشان گرفته بود. دستهای پسر ضربههای حسابشدهای به سرم میزد. مثل قایقی روی رودخانهای وحشی تِلوتِلو میخوردم. اما بهآنی نفهمیدم چه شد که دیدم مثل گربه مچ یک پای پسرک را بغل کردهام. حالا دیگر میدانستم باید بیاورمش بالا، آنقدر که آن یکی پا هم از زمین کَنده شود. بارانداز هم تنها فن دیگری بود که از کُشتی بلد بودم. سه یا چهاربار خودم و حریف را چرخاندم تا بالاخره صدای سوت آمد.
نادر دستهاش را بالای سرش مشت کرده بود و فریاد میکشید. گلوش که به خسخس افتاد، پرید وسط تُشک و بغلم کرد. دلم میخواست قیافهٔ پیرمرد را دوباره ببینم. نادر درِگوشم گفت «تو محشری، تو محشری بچه!»
حولهای انداخت روی دوشم. آخرین دور بود و باید قبل از خبردار شدن داوود برمیگشتم سر کارم اما نمیتوانستم به نادر چیزی بگویم. همانطور که یادم داد بدنم را سرد کردم. قبلِ رفتن دوروبر را نگاه کردم کیسهام را پیدا کنم. پرسیدم «کیسهم کو؟» جا خورد. گفت «کیسه؟ کدوم کیسه؟» یخ کردم. پاهام شروع کرد لرزیدن و چشمهام به دودو افتاد. باید جایی همان اطراف میبود. با عصبانیت گفتم «مگه نگفتی مواظبشی؟! کیسه کو؟»
هاجوواج نگاهم میکرد؛ نمیدانست جانم به آن کیسه بند است.
انگار باید تمرکز میکرد تا به خاطر بیاورد. چند لحظه بعد گفت «تو ساکه بچه، آروم باش. برات گذاشتیمش تو ساک، گوشِت با منه؟» سیا ساک را داد دستم. مثل دیوانهها توش را گشتم و آرام شدم.
نوبت نادر بود که صداش را بالا ببرد؛ «تو چرا به حرفهام گوش نکردی بچه؟ هی بهت میگم گاردت رو بیار پایین، انگارنهانگار.» جوری حرف میزد که انگار او بزرگم کرده، به اینجا رسانده و فینال رفتن من هم حاصل تلاشهای شبانهروزی اوست. حالا هم باید جوابش را بدهم.
از حرفهاش فهمیدم کُل یک دقیقهای که روی تُشک بودهام، داد میزده و من اصلاً نمیشنیدهام. واقعاً نمیشنیدهام.
«چرا بارانداز که میزنی قبلِ سوت داور بلند میشی؟»
«خُب چیکار کنم؟»
«زکی!» و بعدش «هیچی، تو واقعاً پیادهای.»
سایر کتابهای رادیو گوشه
مشاهده همهاطلاعات تکمیلی
دستهبندی | |
شابک | undefined |
زمان | ۱۰ ساعت و ۱۵ دقیقه |
قابلیت انتقال | ندارد |
حجم | ۸۴۵٫۲ مگابایت |
نظرات کاربران
مشاهده همه نظرات (۵)خلاصه مطرح شده طاقچه دقیقا خلاصه مناسبی هست که برای این داستان لازم و کافیه، متن روان، جذابیت مناسب و البته انتخاب راوی داستان هم مناسب بود، فقط من کمی سرعت پخش رو بالاتر بردم که به نظرم مناسب تر
سالتو انقدر خوبه که یه ضرب گوش دادم .کاش فیلمشو هم می ساختن 🥲
سریالش قشنگ تر درمیاد
هرچندداستان زاییده تخیل نویسنده است ولی ترکیب اطلاعات عمومی با تخیل خوب نویسنده قابل تحسین است
چه موضوع کلیشه ای