دانلود و خرید کتاب صوتی وقتشه ساکت شی
معرفی کتاب صوتی وقتشه ساکت شی
وقتشه ساکت شی اثری از سال بلو، نویسنده کاندایی-آمریکایی برنده جایزه نوبل ادبیات و پولیتزر است که با صدای دلنشین رضا عمرانی میشنوید.
درباره کتاب صوتی وقتشه ساکت شی
قهرمان این داستان اولیسوار رنج سفری را تحمل میکند. سفری به درون خود. او در این سفر به دنبال چیزی برای خود نیست بلکه دنبال دلجویی است. دلجویی از دلی که شاید سالها پیش بر اثر بیاحترامی آن را شکسته باشد. سال بلو در این داستان نگاهی اخلاقگرایانه دارد. نگاهی که میگوید آزار دادن یک نفر به مثابه رنجاندن یک جهان است.
این داستان تلنگری به روح و روان شما میزند و میگوید که حوزه اخلاق مختص گروه یا طبقه خاصی نیست. باورپذیر بودن داستان و ساختار روایی محکم آن مخاطب را به اندیشیدن وا میدارد. به این که آیا جرئت و جسارت تحمل این همه رنج را برای عذرخواهی از دیگران دارد یا نه؟
شنیدن کتاب وقتشه ساکت شی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به ادبیات داستانی مخاطبان این کتاباند.
درباره سال بلو
سال بلو داستاننویس کانادایی و برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال ۱۹۷۶، در دهم ژوئن ۱۹۱۵ از پدر و مادری یهودی و روس در کشور کانادا به دنیا آمد، اما در جوانی با خانوادهاش به شیکاگو، شهری که محل وقوع بیش تر آثارش است، نقل مکان کردند. در هفدهسالگی پدرش «آبراهام» را از دست داد. مادرش تمایل داشت تا پسرش پژوهشگر دین یهود شود، چون سال، قبل از ورود به کودکستان میتوانست عبری بخواند، اما بلوی جوان همیشه میدانست که میخواهد نویسنده شود. دربسیاری ازگزارشهای زندگیاش آوردهاند وقتی برای اولینبار رمان «کلبهی عمو تم» اثر «هریت بیچر استو» را خوانده است، تصمیم میگیرد که نویسنده شود. حتی وی در سال ۱۹۹۷ در مورد علاقهاش به نویسندگی به روزنامهی انگلیسی گاردین گفت: «از نخستین روزهای زندگیام اعتقاد داشتم که برای نوشتن چیزهای خاصی به دنیا آمدهام، به همین دلیل از سیزدهسالگی به کار در این زمینه پرداختم.»
بیشتر آثار بلو به گوهر وجودی انسان می پردازند. او درباره یهودیان مهاجر و تحرکات طبقاتیدر امریکای قرن بیستم زیاد مینوشت.
بخشی از کتاب وقتشه ساکت شی
یایید دوباره به دههی چهل بازگردیم. ترم تحصیلی جدید درست بعد از روز کارگر شروع میشد. این اولین شغل من در زمینهی آموزش بود و حتی بعد از هفت یا هشت هفته هنوز هم به شدت هیجانزده بودم. اجازه بدهید ابتدا نیوانگلند زیبا را برایتان توصیف کنم. شهری مملو از دانشجویان سال اولی که از شیکاگو و بلومینگتون، شهری از ایالات ایندیانا، که من خودم مدرکام را از آنجا گرفته بودم، آمدهاند. من بیش از این هرگز درخت خوشه، سرخسهای کنار جادهیی، جنگلهای پهناور کاج و چنین کلیساهایی با برجهای سفید و کوچک را ندیده بودم. این شهر مرا به آدمی پرسروصدا و با خندههایی بلند تبدیل کرده بود که او را دکتر شامونت صدا میزدند. دراصل درست مثل شتری که در دشتی سرسبز گیر افتاده است، من هم نسبت به اینجا احساس مزخزف و پوچی داشتم. من مردی با پاهای دراز و میانتنهیی کشیده بودم که در آستانهی تغیر اصلیتام و ارائهی تصویری مضحک از خودم قرار گرفته بودم. آنجا در اصل یک دانشگاه مخصوص مردم نیوانگلند نبود، بلکه بیشتر دانشگاهی مخصوص دانشجویان ثروتمند بوهمی بود که از نیویورک به آنجا آمده بودند، افرادی که به شدت نگرانیافتن مدرسهیی مناسب بودند.
حالا به همان موضوع قدیمی بازمیگردم و بقیهی ماجرا را برایتان میگویم. من و ادی والیش در حال قدمزدن و عبورکردن از کنار کتابخانهی دانشگاه بودیم. گرمای پاییزی دلچسبی مخلوط با سرمایی که از جنگلهای اطراف میآمد، به خوبی احساس میشد. کتابخانه، یک ساختمان بازسازیشدهی یونانی بود و نوری که وارد راهروهای ساختمان میشد باعث شده بود تا سراسر ساختمان از خزههایی به رنگ سبز روشن پوشیده شود. گلسنگها و شاخههایی که از تابش این نور پربرگ شده بود، تمام ستونها را فراگرفته بود. آن روز بسیار سرحال بودم، گویی شیدا شده بودم و میخواستم از شادی پرواز کنم. شرح وضعیت رابطهام با والیش در آن دوره کار چندان سختی نیست. هر دو با خوشرویی و محبت باهم رفتار میکردیم و هیچ درگیری یا کدورتی بینمان نبود. در آموختن از او بسیار مشتاق و تیزهوش بودم، زیرا هرگز یک دانشگاه مدرنیزه را ندیده بودم و تابهحال با یکی از موسسات شرقی که قبلا تعریف آن را زیاد شنیده بودم، قرارداد کاری نبسته بودم.
درست همانروز صبح، دو ساعت تمام از وقتام را در جلسهی شورای دانشگاه برای تصمیمگیری در مورد ارائهی اختیاری یا الزامی یکی از دروس تاریخی برای رشتههای هنرهای زیبا صرف کردم.
تونی لمنیتزر، استاد رشتهی نقاشی دانشگاه گفت: «بگذارید شاگردان کمی هم در مورد پادشاهها و ملکهها مطالعه کنند، مگر چه ضرری برایشان دارد؟»
بروکلین تونی هم از دیگر اساتید دانشگاه بود که زمانی برای اینکه در یک سیرک کار کند از خانه فرار کرده بود، سپس یک طراح پوسترشده بود و بالاخره به یک اکسپرسیونیست انتزاعی تبدیل شد. والیش به من توصیه کرد که نباید برای اوضاع تونی ناراحت باشم. گفت که او با زنی میلیونر ازدواج کرده است و آنزن چنان کارگاه هنرییی برای او ساخته است که بیشتر برای کسانی چون میکل آنژ مناسب است. البته او از نقاشیهایش شرم دارد و در آن کارگاه فقط کارهای حکاکی انجام میدهد. یکی از کارهایش دو دایرهی چوبی حکاکیشده داخل یک قفس پرنده بود. در سالهای ابتدایی دوستیام با والیش او این جهل و بیاطلاعی مرا در خیلی از زمینهها عمدی میدانست و خیال میکرد که قصد دارم با این رفتارم دیگران را فریب دهم و خودم را آدم ساده و بیشیله پیلهیی جلوه دهم.
والیش مرد کوتاهقامتی بود که پایش لنگ میزد و باید برای نگاهکردن به صورتام سرش را بالا میگرفت. همیشه با نوعی زیرکی بهخصوص به من چشم میدوخت و برای ماهها نسبت به من بیاعتماد بود. پیش خودش گمان میکرد که آیا بهراستی مردی از شیکاگو با مدرک دکترا از بلومینگتون، یکی از ایالات ایندیانا، تا اینحد که وانمود میکند آدم عقب مانده و جاهلی است؟
اما من همراه خوبی برایش بودم. به یاد دارم که بارها گفته بود (البته درست یادم نیست که آیا این موضوع بین من و والیش یک راز بود یا نه؟) او اهل گلوسستر است و درحقیقت یک فرد آمریکاییالاصل نیست. پدرش یک آمریکایی نسل دومی، مکانیکی بازنشسته و آدم بیسوادی بود. یکی از نامههای پیرمرد را که والیش نشانام داده بود به یاد دارم. او در آن نوشته بود: مادر بیچارهتان! دکتر میگوید که یک غده در بدناش درحال رشدکردن است و باید هرچه زودتر عمل شود. از تو و خواهرت انتظار دارم، زمانی که مادرتان برای جراحی آماده میشود شما کنارمان باشید.
در انجمن تنها دو مرد با پاهای لنگ داشتیم که اسمهایشان هم تقریبا مشابه بود. آن مرد دیگر اِدموند ولچ نام داشت که با عصا راه میرفت.
زمان
۳ ساعت و ۴۷ دقیقه
حجم
۲۱۸٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۳ ساعت و ۴۷ دقیقه
حجم
۲۱۸٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد