دانلود و خرید کتاب صوتی سین مثل سودابه
معرفی کتاب صوتی سین مثل سودابه
کتاب صوتی سین مثل سودابه داستانی از کاوه میرعباسی است که با صدای گرم و دلنشین حمید یزدانی میشنوید. داستانی که بازخوانی مدرنی بر شاهنامه فردوسی است و همزمان، روایتی از یک ماجرای پلیسی و عاشقانه است.
درباره کتاب صوتی سین مثل سودابه
سین مثل سودابه، داستانی است که با الهام از شاهنامه نوشته شده است و شاید بتوان آن را یک بازخوانی مدرن از شاهنامه دانست. اما در عین حال، روایتگر یک ماجرای عاشقانه و پلیسی نیز هست. داستان از این قرار است: کارآگاه فردوس قاسمی با رستم سیستانی یا همان رستم نکره آشنا میشود. مردی که پانزده سال است دیوانهوار عشق سین را به سینه کشیده است و از کارآگاه هم میخواهد تا سین را برایش پیدا کند.
سین کیست؟ کجاست؟
حالا کارآگاه معمایی دارد که باید حل کند. او باید هویت سین را کشف کند. سین، سودابه، زنی اغواگر است که رستم و افراسیاب و کاووس را به عشق خودش گرفتار کرده و خودش به سیاوش دل باخته است اما سودابه این داستان، متفاوت است....
کتاب صوتی سین مثل سودابه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
سین مثل سودابه داستانی جذاب است برای تمام آنهایی که دوست دارند از یک داستان عاشقانه و رمان پلیسی لذت ببرند.
درباره کاوه میرعباسی
کاوه میرعباسی مترجم و نویسنده و دانشآموخته رشته کارگردانی سینما و زبان اسپانیایی است. او در ۱۸ سالگی برای تحصیل در رشته حقوق به فرانسه رفت. دو سال بعد حقوق را رها کرد و در رومانی در رشته سینما به تحصیل پرداخت. برای گرفتن دکترای سینما به اسپانیا رفت. اما مشکلات مالی اجازه تکمیل تحصیلاتش را به او نداد و مجبور شد تزش را با موضوع «تعلیق در ادبیات و سینما» نیمهکاره رها کند.
از کاوه میرعباسی تاکنون بیش از ۴۰ کتاب ترجمه منتشر شده است. میرعباسی فعالیت فرهنگیش را از ۱۲ سالگی و در مجله کیهان بچهها آغاز کرد و اولین ترجمه او را انتشارات امیرکبیر در سال ۱۳۵۰ منتشر کرد.
بخشی از کتاب صوتی سین مثل سودابه
ببخشید حضرت آقا، شما بلدید از این گره کراواتهای ژیگولی ببندید؟
سرم را بلند کردم و دهانم از تعجب باز ماند. فیلم فرانکنشتاین را با شرکت بوریس کارلوف، شب قبلش دیده بودم، همان نسخهٔ قدیمی سیاه و سفید را، و دلم خیلی برای آن مخلوق بینوا سوخته بود. حال خاصی بهم دست داده بود که برایم تازگی داشت. خودتان میدانید دلنازک نیستم، ولی تا آخر فیلم دوسه دفعه بغضم گرفت و کم مانده بود اشکم هم دربیاید. حالا شخص هیولا مثل شاخ شمشاد روبهرویم ایستاده بود. همانقدر گنده و همانقدر بیقواره، با همان بازوها و لنگهای دراز، همان پیشانی عقبرفته و همان جمجمهٔ برآمده، همان نگاه مبهوت و خوابآلود و خالی. فقط یک فرق با او داشت: اجزای اندامش مال جنازههای مختلف نبود که به هم وصله خورده باشند. عوضش، هر تکه لباسش یک ساز میزد و سراپای الوانش هیچکدام از رنگهای رنگینکمان را کم نداشت ـ کت چهارخانهٔ بنفش و نیلی، شلوار آبی فیروزهای، پیراهن قرمز، کراوات راهراه سبز و زرد، کمربند قهوهای متمایل به نارنجی. فرصت نشد کفش و جورابش را ورانداز کنم.
وقتی دید مات و متحیرم، به خیالش رسید متوجه صحبتش نشدهام و سؤالش را مو به مو تکرار کرد و همزمان کراوات را، که گرهاش کجوکوله و کور شده بود، از سرش رد کرد و به دستم داد.
ــ گره ریز میخواهید یا درشت؟
فوراً متوجه شدم سؤالم چقدر مضحک بوده. باید میپرسیدم گره خیلی درشت میخواهید یا گره خیلی خیلی خیلی درشت. تصور اینکه کراواتی با گره فندقی یا حتی گردویی روی آن گردن پتوپهن به چشم بیاید نامعقول بود. گره کوچکتر از سیبزمینی برای آن نرهغول افت داشت و فقط با یک گره هندوانهای میتوانست، به قول خودش، 'ژیگول' بشود.
بعد از چند ثانیه مکث و تردید، گفت: «نمیدونم...! کدومش بیشتر بهم میآد؟»
ــ جفتش بهتون میآد، اما گرهٔ درشت بیشتر مُدهِ.
ــ خب، پس لطفاً یک گره درشت مَشتی برام بزنید. تورو خدا یک کاری کنید خیلی شیک بشه.
روی سکوی جلوی ساختمانی نشستم و مفصل با آن کراواتِ پیلپیکر، که در عمرم هماندازهاش را ندیده بودم و عقلم قد نمیداد از کجا میتوانست آمده باشد، کلنجار رفتم و بالاخره موفق شدم گره جانانهای به آن بزنم که از خیلی جهات سزاوار بود اسمش در کتاب 'ترینها' برود. رفیق ناشناسم که چهار چشمی مرا میپایید، فوراً تا کمر در برابرم خم شد که کراوات را به گردنش ببندم و صاف و مرتبش کنم. کارم که تمام شد، گفتم: «مبارک باشه.»
ــ دستتون درد نکنه. خسته نباشید. خیلی لطف کردید. خدا بخواد یک روز جبران کنم.
ــ قابلی نداشت.
برقآسا بهطرف مبلفروشی چند متر آنطرفتر رفت و سعی کرد در ویترین مغازه خودش را ببیند. چالاکیاش نشان میداد از مرحلهٔ تاتیتاتی کردن گذشته و شیوهٔ راه رفتن را آموخته و یک مرحله از همزاد سینماییاش جلوتر است. هیولای مخلوق دکتر فرانکنشتاین مثل آدممصنوعیها حرکت میکرد و هر چند لحظه یکبار تعادلش به هم میخورد. متوجه شدم تصویرش در ویترین نامشخصتر از آن بوده که بتواند با دل سیر محو تماشای خودش بشود و از آراستگیاش حظ ببرد. با انگشت به تابلوی بانک صادرات سر نبش اشاره کردم: «نرسیده به بانک، یک مغازهٔ آینهفروشیه.»
بماند چقدر جلوی آینهها خرامید و عقب و جلو رفت و از تمام زوایا سراپایش را تماشا کرد. آخرسر، چون هنوز شک داشت، نظر مرا پرسید: «شیک شدهام؟»
زمان
۱۰ ساعت و ۴۹ دقیقه
حجم
۶۳۵٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۱۰ ساعت و ۴۹ دقیقه
حجم
۶۳۵٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد