کتاب ماهرخ
معرفی کتاب ماهرخ
کتاب ماهرخ نوشتهٔ مریم جعفرنیا یزدی است و نشر ندای الهی آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب ماهرخ
کتاب با توصیف پیرزنی آغاز میشود که اشک در چشمانش جمع شده و غمگینْ داستان زندگی خودش را تعریف میکند. این زن کهنسال ماهرخ نام دارد که از عشقی میگوید که مسیر زندگی او را برای همیشه تغییر داد و مجبور شد به دلیل این کارش دست به هر فداکاریای بزند.
ماهرخ حالا دیگر خیلی پیر شده است و چیز دیگری به پایان عمرش باقی نمانده است و دوست دارد درسهایی که از زندگیاش را گرفته برای جوانها بازگو کند. او ایام جوانی خود را به یاد میآورد که چگونه به دام عشق افتاد و زندگیاش برای همیشه تغییر کرد. ماهرخ دختر ارباب بود و باید با پسرعموی خود بهادر ازدواج میکرد، اما روزی پسری به نام علی را میبیند و به او دل میبندد و قصد ازدواج با او را پیدا میکند. پدر ماهرخ مانع این کار میشود و او را وادار به ازدواجی ناخواسته با پسرعویش میکند.
مریم جعفرنیا یزدی در این داستان زیبا و پر از نکته و درس، در کنار روایت سرگذشت دختری جوان و خوشآتیه، به گوشهای از فرهنگ و گذشتهٔ زندگی ایرانیان نیز اشاره میکند و شما را با روزگاران قدیم آشنا میسازد.
خواندن کتاب ماهرخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران رمان فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماهرخ
پیرزن توی ایوان متروک شدهٔ باغ که نردههای چوبی اطرافش طعمهٔ موریانه شده بود، روی صندلی چوبی نشسته بود و تکان میخورد. نسیم میوزید و گیسوان سفیدش را نوازش میداد. باغ خالی بود از سرسبزی، شادابی، طراوت و غمگین بود مثل زندان، تمام برگهای زرد روی زمین ریخته شده بود. حوض آب خالی بود و گلدانهای اطرافش از خشکی ترک خورده بودند. دیوارهای خانه خاکی و غم گرفته بود در این خانه بزرگ هیچ کس به جز پیرزن نبود، سالها بود که کسی در آن خانه رفت و آمد نکرده بود. پیرزن در حالی که خیره به حیاط پر از برگ و متروکهٔ باغ نگاه میکرد، اشک از چشمان کمسویش روی گونههای پر از چین و چروکش که نشان دهندهٔ، یک غم دیرینه بود، فرود میآمد.
اشکی که چشمانش سرازیر میشد، نشان دهندهٔ غمی دیرینه بود که در سینهاش نهفته بود. پیرزن در حالی که عاجزانه اشک میریخت، روزگار به سرکرده را در مقابل چشمان اشک آلودش مجسم میکرد. جوانی خود را به یاد میآورد که چگونه روزگار به سر برده است، چگونه اسیر عشق شده است، یاد میآورد روزی سوگلی پدر بوده است.
من، ماهرخ سومین فرزند خانواده پنج نفره ارباب هستم، زیبا، دلنواز و آرام، اما در عین حال دختری که عاشق هیجان و بیشتر از همه عاشق سوارکاری! چیزی که برای دختر ارباب مثل من اصلاً مناسب نبود، و به همین دلیل من فقط حق داشتم همراه پدرم به اسب سواری برم. پدرم مرا خیلی دوست داره و سوگلی خودش میدونه. شاهرخ و رخساره، تنها خواهر و برادر من هستند، شاهرخ- تک پسر خانواده ارباب، آدمی بداخلاق و بددهن، مغرور و لجباز، آدمی که دوست داره تمام زمین و زمان بهش احترام بذارن؛ در مقابلش خم و راست بشن و از همه مهمتر متنفر از من! شاهرخ از بچگی من و دوست نداشت و به خاطر توجهی که پدرم نسبت به من داشت، حسادت می کرد، پدرم تمام کارهای منطقه رو به دست او سپرده بود، شاهرخ از بس بداخلاق و بددهن بود، مردم رعیت خیلی از او میترسیدن و حساب میبردن.
حجم
۱۷۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱۷۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
داستان قشنگ و جذابی بود دوستش داشتم.