کتاب آدمک های ابری
معرفی کتاب آدمک های ابری
کتاب آدمک های ابری نوشته پوریا کریمی است. کتاب آدمک های ابری را انتشارات ۳۶۰ درجه منتشر کرده است. این کتاب مجموعهای داستان جذاب است.
درباره کتاب آدمک های ابری
کتاب آدمک های ابری مجموعهای داستان کوتاه است که هرکدام روایتی از یک زندگی هستند، تجربههایی که شاید در زندگی واقعی فرصت نداشته باشید آنها را از بگذرانید و یا اتفاقاتی که هرکدام داستانی جذاب دارند. نویسنده زبانی روان دارد بار احساسی و عاطفی کلمات را میشناسد و همین موضوع آثارش را خاص و منحصر به فرد کرده است. کتاب آدمک های ابری تجربههای کوتاه آدمهای مختلف است که هرکدام قصهای از زندگیشان میگویند.
خواندن کتاب آدمک های ابری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب آدمک های ابری
میدانم که برای بیدار شدن خیلی زود است اما چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد، بلند شو از نانوایی چند تا نان بگیر تا برای خواهرت صبحانه درست کنم، گناه دارد دلم نمیآید با شکم گرسنه راهی مدرسهاش کنم.
به حرفش اعتنایی نکردم و باز پتو را روی سرم کشیدم.
دوباره صدایم کرد و گفت: به خدا اگر هوا خوب بود خودم میرفتم، چند دقیقه که بیشتر طول نمیکشد بعد میتوانی برگردی بخوابی.
با اوقات تلخ از تختم بلند شدم، چترم را برداشتم، در را محکم به هم کوبیدم و از خانه خارج شدم.
هوای عجیبی بود، نوری آبی از پشت آسمانِ سیاه حس غریبی را به آدم منتقل میکرد.
به جز چند کارگر که برای گرم شدن درجا میزدند و سیگار میکشیدند دیگر هیچکس بیرون نبود.
بخار دهانشان با دود سیگار آمیخته شده بود و اندازه یک کارخانه از خودشان دود خارج میکردند.
با خودم میگفتم این بیچارهها مجبورند برای پر کردن شکم زن و بچه خود این موقع صبح در این هوا از خانه خارج شوند ولی من چه گناهی کردهام؟
اصلاً به من چه که نان نداریم، من الان باید زیر پتو بودم نه توی خیابان. مشغول غر زندن و خودخوری بودم که خودم را جلوی نانوایی دیدم.
باران قطع شده بود و هوا داشت روشنتر میشد. پنج، شش نفر توی صف بودند. جلوی من پیرمرد تقریباً هفتاد سالهای بود که به شکل عجیبی به گنجشکهایی که روی شاخه درخت بازی میکردن خیره شده بود. آنقدر محو تماشا بود که هی از صف جا میماند.
گفتم: حاج آقا حواست کجاست؟ برو جلو تا زودتر از شر این سرما خلاص شویم.
دوسه قدم جلوتر رفت اسپریای از جیب پالتو رنگ و رو رفتهاش بیرون آورد چندبار توی دهانش زد و گفت:
میدانی جوان، زندگی کردن در این دنیا آنقدر هم که این مردم می گویند بد نیست اما بزرگترین عیبش این است که قسمت زیادی از آن را باید بدون کسانی که دوسشان داریم سر کنیم.
بیشتر لحظههایش را باید با جای خالی کسانی که می دانیم دیگر هیچ وقت قرار نیست آنها را ببینیم پر کنیم و این موضوع گاهی نفس کشیدن را برای آدم سخت میکند.
این وسط وای به حال آدمی مثل من که نفستنگی هم داشته باشد.
گفتم: چه اتفاقی افتاده که این حرف را میزنید؟
گفت: بچه که بودم هر وقت که باران قطع میشد مادرم کمی نان برمیداشت و میریخت گوشه حیاط برای گنجشکها.
میگفت: زبان بستهها توی باران چیزی گیرشان نمیآید.
حالا سی سال است که مادرم نیست و هروقت باران قطع میشود با دیدن گنجشکها دلم برای مادرم پر میکشد.
حرفهایش مثل آبی سرد روی سرم خالی شد، دست و پایم یخ زد.
اینکه میخواستم زندگیام را حتی یک لحظه بدون مادرم تصور کنم، قلبم را از میان سینهام بیرون میکشید.
حجم
۷۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه
حجم
۷۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه
نظرات کاربران
کتاب واقعا دوست داشتنی هست بنده که لذت بردم و ممنون از نویسنده
جذاب، دوست داشتنی و روان ...لذت بردم👌🏻✨🤍
بسیار کتاب خوبی بود
کتاب جذاب و روان و دوست داشتنی
خیلی قشنگ بود بخصوص اخرش=)))))))
سلام واقعا کتاب زیبایی بود و قطعا ارزش خواندن رو دارد گاهی اوقات با خواندن بخش اخر داستان ها مو به تنم سیخ میشد و تعجب میکردم حتما پیشنهاد میکنم بخوانید