کتاب و دیگران
معرفی کتاب و دیگران
کتاب الکترونیکی «و دیگران» نوشتهٔ محبوبه میرقدیری در انتشارات روشنگران و مطالعات زنان چاپ شده است. آیا بهراستی این عشق بود یا تو با نیازی عنانگسیخته به آن عشق دادی تا سرانجام با فریب بزرگ روبهرو شوی و وانهاده و وامانده فریاد برآوری نه! نه! این، آن نبود که میخواستم...
درباره کتاب و دیگران
کتاب حاضر، رمانی فارسی است که با زبانی ساده و روان و بیان جزئیات لازم نگاشته شده است. نویسنده با پرداخت مناسب شخصیتها و توصیف عمیقترین احساسات و افکار آنها و همچنین بابیان دقیق جزئیات صحنهها، خواننده را از ابتدا تا انتهای کتاب با خود همراه میسازد. این داستان حکایت عشقی بدفرجام است. قصه تنهایی است و ترس. ترسی ابدی، ترسی زنانه، اما آنچه زن تجربه میکند. نه عشقی راستین، نه احساسی غرورآفرین که بتوان آن را فریاد کرد و در حریم امن آن آشیان ساخت؛ بلکه فرورفتن در دامچههای احساسی تند و گنگ و همراه با شرمساری است؛ دست بردن به کاسه دیگری و دزدیدن چیزی که سهم تو نیست.
کتاب و دیگران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای عاشقانه ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب و دیگران
زینت، من که میگویم کار خدا بود. وگرنه بعدِ این همه سال او...ه! من کجا و تو کجا؟ خیال میکردم دیدارمان به قیامت افتاده است و حالا، حالا هم کسی چه میداند؟ شاید دیدارمان به قیامت بیفتد! اگر این شب بگذرد و شب بعد هم بگذرد و چند شب بعدتر و آن وقت، آن وقت است که معلوم میشود دیدار بعدی به قیامت است یا نه، اینجا، همین دنیا. آخ که چقدر دلم میخواهد دیدار بعدی همین دنیا باشد زینت! میدانی، من خیلی کارها دارم. با تو هم، با تو هم کار دارم، حرف دارم، حرفها دارم برایت و از تو حوصلهٔ شنیدن میخواهم، دو گوش شنوا، داری؟ داری زینت؟ داری، میدانم که داری. اگر هم نداشته باشی من ازت میخواهم، به زبان خوش، به خواهش، به تمنّا؛ نشد بازور! فکرش را کردهام. سرت داد میکشم، میگویم زینت خانم، سرکار علّیهٔ محترمه، حاجیه زینت خانم، فقط چند دقیقه، چند دقیقه بنشین و به حرفهای من گوش کن. گبرو لامذهب که نیستم. تازه، گیرم که باشم، نگاه کن، آدمم. یک آدمی مثل تو، زنی مثل تو، ببین. چه تفاوتی دارم با تو؟! بیست سال جوانترم و این، این بیست سال امروز که دیدمت دانستم بر من چه سخت گذشته و بر تو؟ نه. حالا دیگر چهرهٔ تو نشان نمیدهد بیست سال از من بزرگتر باشی! هیچ به تو نمیآید جای مادر من باشی! دیدمت، توی راهرو؛ با روپوش طوسی و روسری ابریشم سفید و گلهای ختمی به رنگ آبی، به رنگ لیمویی و حاشیهای از رنگ طوسی روپوش ـ کمی روشنتر ـ و مویت، معلوم بود که بلند است و رنگ مویت؟ پیدا نبود. روسری را سفت و قرص آورده بودی جلو، تا میان پیشانی و زیر گلو؛ با گیرهای سفید جمع کرده بودی و دستههای روسری سینه و شانهها را پوشانده بود. دو گل ختمی روی شانهها و پایینتر، دو گل روی سینه و راه که میرفتی دستههای روسری از سر شانه و سینهات میلغزید، نرم، یک جوری، یک جوری که انگار دو بال کوچک و این جور، تو با آن قدمهای آهسته به فرشتهای میماندی! مرا دیدی. هر بار که رفتی و آمدی مرا دیدی. نشسته بودم روی نیمکت، پشت به در اتاق رادیولوژی، منتظر عکسم بودم.
حجم
۱۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۲۱۳ صفحه
حجم
۱۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۲۱۳ صفحه
نظرات کاربران
بسیار داستان جالبی بود، روایت زندگی و عشقی نافرجام.
پخش و پلا گوییش زیاده هی داستان تو ده خط عقب میره جلو میاد چون شخص اول داستان تو مریضی و بعد از عمل راوی داستانه، و این سبک نوشتار واقعا ازار دهنده اس و خیلی جاها انگار هزیان نویسی
من خیلی دوسش داشتم . ماجرای دختری و عشقی نافرجام . فقط اینکه به نظر من میشد همین ماجرا را خیلی طولانیتر نوشت . خیلی کوتاه بود به نظر من 👍