دانلود و خرید کتاب کارت دعوت

معرفی کتاب کارت دعوت

کتاب کارت دعوت مجموعه‌ای از ۳۴ داستان‌ کوتاه گزینش شده، مجله مجازی نقد داستانِ بنیاد شعر و ادبیات داستانی است که با کارابران اندکی شروع به کار کرد و حالا بیش از ۱۵۰۰ کاربر دارد. این کتاب را احسان رضایی و یزدان سلحشور گردآوری کرده‌اند

درباره کتاب کارت دعوت

 نویسندگان این داستان‌ها از پایگاه نقد داستان شروع کردند و حالا به این جا رسیده‌اند و امید دارند که در آینده‌ای نزدیک تبدیل به چهره شوند.

چینش داستان‌ها بر اساس حروف الفبایی نام داستان‌هاست، از این رو که هیچ زمینه برتری دادنی در داخل مجموعه نیز ایجاد نشود چرا که بازخوردها و برگزیدن نویسندگان، توسّط خوانندگان و رصد آن و پی‌جویی این انتخاب‌ها توسّط ناشر، ارزشی والا دارد و ملاکی است برای چاپ داستان‌های بلند، رمان و مجموعه داستان‌های انفرادی، از تک تک نویسندگان این مجموعه.

خواندن مجموعه داستان کارت دعوت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

تمامی علاقه‌مندان به داستان کوتاه و نویسندگان نوپایی که تازه داستان‌نویسی را شروع کرده‌اند از این کتاب لذت می‌برند.

بخشی از کتاب کارت دعوت

به‌زحمت از جایش بلند شد. نگاهش را از قاب عکس روی دیوار گرفت. کلاه مرتضی را بوسید. چراغ را خاموش کرد و رفت که بخوابد. ساعت، حدود ده شب بود. نور مهتاب که از پنجره به داخل می‌تابید، کافی بود برای این‌که چند قدمِ از جلوی درِ اتاق تا رختخوابش را طی کند و زمین نخورد. آهسته روی تخت دراز کشید و پتو را تا زیر چانه‌اش بالا آورد. چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود؛ اما دل و دماغ خانه‌تکانی را نداشت. کسی هم نبود که کمکش کند و با شیرین‌زبانی‌هایش، برایش کار کند و هزار جور مزه بریزد تا خستگی کار از تن‌شان در برود. صدای پسربچهٔ کوچک همسایهٔ بالایی آمد که داد زد: گلللل... لبخندی زد و چشم‌هایش را بست و یاد روزی افتاد که مرتضی با جعبهٔ شیرینی استخدامش وارد حیاط شده بود و او داشت جلوی راه‌پله با خانم همسایه حرف می‌زد:

_ من نمی‌گم بازی نکنه؛ ولی دیگه ساعت ده شب، وقت داد زدن نیست. همین دیشب، من سه دفعه از خواب پریدم.

_ بله، چشم! حق با شماست. می‌بخشید... با اجازه‌تون.

_ به امان خدا... مرتضی‌جان، اومدی، مادر؟ خیر باشه! اون چیه دستت؟

_ بریم تو؛ بهت می‌گم. مامان، آن‌قدر به این بچه گیر نده. بذار بازیش رو بکنه. یادت نیست منِ به این آقایی (!) وقتی بچه بودم، چه آتیش‌پاره‌ای بودم؟ یادت نیست با توپ زده بودم شیشهٔ مغازهٔ سر کوچه رو آورده بودم پایین و صاحبش تا خونه دنبالم کرد؟

_ خُبه... خُبه... حالا کمتر خودتو تحویل بگیر! چرا؛ یادمه... خدا نکشتت! بعدش هم من با دمپایی دنبالت کردم و از خونه انداختمت بیرون و تا غروب که بابای خدابیامرزت بیاد، تو کوچه مونده بودی!

و حیاط پر شده بود از صدای خنده‌هایشان...

آن وقت‌ها، مرتضی یک شب در میان خانه بود و وقتی بود، همهٔ وقتش را با مادرش می‌گذراند. شب‌ها بعد از شام با هم سریال می‌دیدند و حرف می‌زدند. هر وقت مادرش از خطرناک بودن کارش می‌گفت، سریع بحث را عوض می‌کرد و با آب و تاب، از دوره‌هایی می‌گفت که می‌گذراند و این‌که چقدر خوب کارهایی را که می‌خواهند، انجام می‌دهد و از این‌که چقدر در این مدت، والیبال و گل‌کوچیک و فوتبال‌دستی‌اش خوب شده! مادرش هم با این‌که همیشه دل‌شوره داشت و در دلش خدا خدا می‌کرد که سختیِ کار، مرتضی را از ادامه دادن منصرف کند، کم کم داشت از این‌که پسرش آن‌قدر از کاری که می‌کند، خوشحال و راضی‌ست، خوشش می‌آمد و همین هم باعث می‌شد آنچه را که در دلش هست، خیلی بروز ندهد. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۸۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۱۴ صفحه

حجم

۱۸۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۱۴ صفحه

قیمت:
۶۶,۰۰۰
تومان