کتاب آقای سالاری و دخترانش
معرفی کتاب آقای سالاری و دخترانش
آقای سالاری و دخترانش رمانی از مجید اسطیری نویسنده معاصر ایرانی است که در نشر صاد به چاپ رسیده است. داستان درباره مرد سرمایهداری است که کمکم دیدش نسبت به دنیا و مردمش تغییر می کند و تحولی در زندگیاش پدید میآید.
درباره کتاب آقای سالاری و دخترانش
شخصیت اصلی این قصه آقای سالاری، یک کارخانه دار با اخلاق و منشی ویژه است که به اصرار دخترانش، برای محافظت از سلامتی خود، خودش را بازنشسته میکند. اما شروع دوران بازنشستگی سالاری برای او با سختیها و مشکلات خاصی همراه است که مسیری تازه در زندگی او میگشاید. در این راه تازه، نقش اجتماعی او اندک اندک از یک سرمایهدار بیتفاوت نسبت به جامعه به یک خیرخواه دلسوز تغییر میکند اما برای ایفای این نقش هم با مشکلات زیادی روبرو میشود که این داستان شرح و سرانجام آنها را روایت میکند.
خواندن کتاب آقای سالاری و دخترانش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای فارسی مخاطبان این کتاباند.
درباره مجید اسطیری
مجید اسطیری متولد سال ۱۳۶۴ تهران است. او که رشتۀ زبان و ادبیات فارسی خوانده، نویسندهای جوان و پرتلاش در عرصۀ داستان نویسی است. دقت و توجه زیاد اسطیری به امور عادی و جزئی و خلاقیت در نگاه به آنها از ویژگیهای سبک نویسندگی اوست. از مجید اسطیری آثار زیادی در نشریات چاپی و مجازی منتشر شده است.
مجموعه داستان تخران اولین اثر مستقل اسطیری است که در انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است.
بخشی از کتاب آقای سالاری و دخترانش
گودرزی یک روز در میان زنگ میزد و پیشنهاد استخر و کوه و سفرهخانه میداد؛ سالاری همه را رد میکرد و بهانهای میآورد، مثل پادرد و کمردرد... وقتی سعید همین پیشنهادها را به او میداد، برای ردکردن دعوتش احتیاج به هیچ بهانهای نداشت و سعید هم اصلاً اصرار نمیکرد. سالاری خوب میدانست چرا باید پیشنهادهای گودرزی را فوراً رد کند. جدا از بیحوصلگی، به تجربه دریافته بود که آدمهایی که خودشان را رفقای قدیمی او میدانند، از ارتباط با او هدفی جز پول ندارند.
در این سالها فقط یک نفر دیگر سراغش آمده بود که ظاهراً احتیاجی به پول او نداشت: نصرتی. او در جستوجوی زمانی ازدسترفته تلاش کرد رفاقت قدیمیشان را مجدداً برقرار کند، ولی خیلی سریع شکست خورد. در اوّلین دیدارشان فهمیدند که حرفی برای گفتن ندارند. نصرتی بعد از اتمام دانشگاه چون با اتهامی سیاسی مجبور به ترک کشور شده بود، حالا توقع داشت در دیدار با یک رفیق قدیمی مجموعهای از جنایتهای حکومت را باهم مرور کنند؛ چیزی که سالاری اصلاً علاقهای به آن نداشت. وقتی بیعلاقگی سالاری را دید، حرصش گرفت و بیملاحظه شروع به بدوبیراهگفتن به همهٔ مسئولان مملکت کرد و وقتی سالاری با دستپاچگی گفت که کمی صدایش را پایین بیاورد، ادب را کنار گذاشت و گفت:
«مردک! توی اون صندلیت مثل مورچه گم شدی، حالا فکر میکنی واسه خودت آدم شدی؟ این کارخانهٔ خشکبار "سالار" بخوره توی سرت... سرمایهدارِ محافظهکار عوضی... مزدور رژیم...»
و تف کرد روی میز سالاری و رفت. وقتی نصرتی رفت، سالاری تا نیم ساعت گیج و وحشتزده بود؛ چون نصرتی از آن کلمهٔ هولناک استفاده کرده بود: «سرمایهدار!» هیچ کلمهای مثل این نمیتوانست حال سالاری را خراب کند. این کلمه باعث میشد به یاد ماجرایی که در یک برنامهٔ زندهٔ تلویزیونی برایش اتّفاق افتاده بود، بیفتد و تنش یخ بزند. هربار آن شب و ماجرایی را که جلوِ چشم هزاران بیننده اتّفاق افتاد و بعد هم هزاران نفر در فضای مجازی آن را دیدند و هزاران نفر دیگر دربارهاش حرف زدند، به یاد میآورد، بدنش کرخت میشد و دست و پایش یخ میکرد، قلبش تالاپتالاپ میکوبید و عرق سردی بر پیشانیاش مینشست. سعی میکرد بر خودش مسلط باشد و آن خاطره را از مغزش بیرون کند، اما کار سادهای نبود.
به نظر سالاری آدمهای بهدردبخور هم مشکلات خاص خودشان را دارند؛ یکی از این مشکلات «پول» است که معمولاً هدف آنها نیست، اما مثل سرطان میتواند به همه جای زندگیشان نفوذ کند و نگذارد کسی خود آنها را ببیند. نمیشد جلوِ پول را گرفت، پول خودش به دنبال آدمهای بهدردبخور میگشت و هرجا که بودند آنها را پیدا میکرد. بااینکه خیلی از بهدردبخورها علاقهٔ چندانی به پول ندارند، اما این چرک کف دست، این عجیبترین قرارداد میان انسانها، این آدمهای مظلوم را گیر میاندازد و بهشان برچسب میزند، یک برچسب وحشتناک: «سرمایهدار!»
سالاری بهشخصه سالها انتظار کشیده بود تا این کلمهٔ خوفناک از سر زبانها بیفتد، اما هرازچندگاهی که روزنامهٔ صبح را پشت میز کار عریضش ورق میزد، با یک تعبیر گزندهتر روبهرو میشد: «مرفه بیدردِ!»
حجم
۱۲۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۱۲۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
نظرات کاربران
وقتی در معرّفی داستان اینطور خواندم که پیرمرد سرمایهداری گذرش به مسجد ناشناسی میافتد و مسیر زندگیاش دستخوش تغییراتی میشود، با خود فکر کردم که لابد این هم از آن داستانهای کلیشهای توبه و تحوّل ست. در حالیکه ماجرای آقای
داستان قشنگ و جذابی بود. نکات قشنگی هم توش داشت گرچه خیلی از پایانش لذت نبردم اما در مجموع خوب بود. به توصیه خانم عسگرنجاد خوندم و راضی بودم.
از یک طرف داستان خوشخوان و سرراستی داشت که خواننده را با خودش میبرد. از طرف دیگر تعلیق و اوج و فرودهایش کمتر از انتظار بود. و پایان عجیبی که که تو را درگیر داستان و پیام آن نگه می
داستان پردازی خوب و سرراست.
اصرار نویسنده بر صدور گزاره های فلسفی، ما بین داستان را نمیفهمم
یک سری نکته های خوبی رو در قالب داستان گفته بود ولی آخر و جمع بندیش خیلی بد بود، در این حد که فکر کردم طاقچه شاید نسخه کامل نذاشته و از جای دیگه چک کردم که آخرش همینه یا
واقعا داستان تأثیرگذاری بود... خیلی هم طولانی نیست پس میتونید سریع بخونید و احتمالا رو رفتار و افکارتون نسبت به پیرامونتون اثرگذاره👌 یه تیکه ی حماسی هم داشت که واااقعا تفکر عمیق نویسنده رو میرسونه 😍