کتاب رمق
معرفی کتاب رمق
رمق اولین رمان مجید اسطیری، نویسنده معاصر ایرانی است که در زمستان سال ۱۳۹۷ در انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است.
درباره کتاب رمق
رمق به روزهایی از تاریخ ایران پرداخته است که جامعه در تدارک خیزش عظیمی است که یک دهۀ بعد مشخص میشود. از طرفی تغییرات بسیار زیادی توسط مدرنیزاسیون دولتی شروع شده که مظاهر جدید و متنوع را به ایران و بهخصوص تهران آورده است. یکی از مهمترین این نمودها فوتبال است.
اسطیری در این داستان، بازی ایران و اسرائیل و گروههای مبارز را دستمایه قرار داده است تا نادیدهها و ناشنیدههایی از آن روزها را برای مردم این زمان، بازگو کند. وجه مشترک فوتبال و گروههای مبارز، این است که هر دو جوانان را با همۀ هویتشان درگیر خود میکنند.
خواندن کتاب رمق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای فارسی به ویژه با محتوای تاریخی و سیاسی مخاطبان این کتاباند.
درباره مجید اسطیری
مجید اسطیری در سال ۱۳۶۴در تهران به دنیا آمده و در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی درس خوانده است. او نویسندهای جوان و تلاشگر در عرصۀ داستان نویسی است. دقت و توجه ویژه اسطیری به امور عادی و جزئی و خلاقیت در نگاه به آنها از ویژگیهای نویسندگی اوست. از مجید اسطیری آثار زیادی در نشریات چاپی و مجازی منتشر شده است.
مجموعه داستان تخران اولین اثر مستقل این نویسنده است که آن هم در انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است.
بخشی از کتاب رمق
نمیتوانستم توی خانه بند شوم. فکرم همهاش دوروبر اتاق هیئت میچرخید. انگار هیچ ربطی به آدمی که دیروز قبل از بازی بودم نداشتم. همان یک لحظه و دیدن آدمی که فکر میکردم هادی بود ذهنم را گیر انداخته بود و حالا همهاش فکر میکردم باید بروم دور و اطراف هیئت سرکی بکشم. نمیدانستم میخواهم هادی را آنجا ببینم یا نه. میخواستم بروم و از خودش بپرسم: «تو نبودی توی ورزشگاه؟ آن کسی که من دیدم تو نبودی؟!» و همین فکر چه خندهدار بود. هادی هم بیاید و بگذارد کف دست من که «آره، خودم بودم!» برخوردم آنقدر کوتاه بود که فکر میکردم همهاش خواب و خیال بوده. «از کجا معلوم که باز نرفته بوده باشم توی هپروت خودم و خیال کرده باشم هادی را دیدهام؟! نه، اصلاً ولش کن. باز خودم را درگیر هیئت و هادی و سبحان و کلاس قرآن و ماجراهایشان نکنم. اصلاً من از اولش هم نمیتوانستم باهاشان کنار بیایم. ولش کن. ولشان کن! همهشان را بیخیال. به بازی بعدی فکر کن. به بازی با چین. به اینکه چند تا به چین خواهیم زد.
پا شدم و رفتم پایین. نمیدانم با آن حال عجیبم چرا یک لحظه خواستم بروم سر قفسهی صدیقه و کیهان بچهها ورق بزنم. دنبال چیزی بودم که آرامم کند و حواسم را پرت کند. یعنی توی قفسهی صدیقه میشد از دست دنیا فرار کرد؟
دوست داشتم هرازچندگاهی بروم سراغ قفسهی کمد صدیقه و سرک بکشم آن تو ببینم چه چیزی جابهجا شده یا چه چیز تازهای وارد شده. اما معمولاً خبر تازهای نبود. اینطرف یکسری دفتر کاهی که روی هم چیده شده بودند و کنارش یک سری کتاب درسی که آنها هم روی هم چیده شده بودند، همگی ساکت و آرام نشسته بودند و انگار هیچچیزی نمیتوانست آرامششان را بههم بریزد. آن گوشهی دیگر کمد سری مرتب و منظم کیهان بچهها که آنها هم روی هم دراز کشیده بودند. سهشنبهی هفته بعد یک کیهان بچههای دیگر روی اینها اضافه میشد و این مسئله از قوانین فیزیک حتمیتر بود. صدیقه برای خودش سرزمین کوچکی داشت که همهچیزش روی حساب بود و او را از قاطی شدن با دنیای دیگران بینیاز میکرد. هی به ترتیب سادهی قفسهاش نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم یعنی توانسته از دست دنیا فرار کند؟
صدیقه نه به من کاری داشت، نه به باباجان، نه به پسرهای کوچه، نه به هیچکس. انگار خیلی بیسروصدا و زیرکانه اسباب خوشبختی و خوشحالی خودش را فراهم کرده بود و صدایش را هم درنمیآورد که کسی مزاحمش نشود. هرچه بود توی آن قفسه بود و آن مسجد رفتنهای شبانه. آن چادر گلدار به سر کشیدن و با نیکو مسجد رفتن.
قبلاً شده بود که بروم سر قفسهاش و ببینم آن تو چه خبر است، اما سعی میکردم چیزی را جابهجا نکنم و طوری نشود که صدیقه بفهمد کسی سر قفسهاش بوده. معمولاً جدیدترین شمارهی کیهان بچهها را برمیداشتم و همانجا جلوی قفسه ورق میزدم. مجله را که دست میگرفتم همهاش در مغزم میگذشت که دست نیکو هم همین مجله را لمس کرده. مجله بوی خنک چادر نیکو را میداد. هر سهشنبه شمارهی جدید مجله را میگرفت زیر چادرش و میآمد سراغ صدیقه. روی جلدها بیشتر دخترانه بود. نقاشی دختری موطلایی که یکوری سوار یک اسب سفید شده و گردن اسب را محکم در آغوش گرفته و اسب دارد میتازد و موهای دختر توی باد تاب میخورد. یا دختربچههایی که با دامن مینیژوپ دارند بشقاب فریزبی بهطرف هم پرتاب میکنند. در آن لحظاتی که جلوی قفسه میایستادم و جدیدترین کیهان بچهها را ورق میزدم با خودم میگفتم: «من الآن اینجا چه کار میکنم؟» یک نفر از درون بهم میگفت: «خجالت بکش!» هم باید از این خجالت میکشیدم که بیاجازه آمده بودم سراغ قفسهی خواهر کوچکم، هم باید از این خجالت میکشیدم که داشتم کیهان بچهها میخواندم. نمیخواندم که! ورق میزدم. و نسبتاً هم تندتند. انگار عجله داشتم سریع برسم به ورق آخر. انگار میترسیدم که صدیقه بیاید و من را در آن حال ببیند. به این احساس درونی مجال نمیدادم. یک نفر دیگر در درونم میگفت: «برادر بزرگتر اگر نتواند بیاجازه بیاید سراغ قفسهی خواهرش، همان برود بمیرد بهتر است!» و سعی میکردم بیخیال و آرام باشم. سوت بزنم و عجلهای برای ورقزدن نداشته باشم.
مادرم چند وقتی بود که در فکر زن دادن من بود. من در قیدش نبودم. یکی دو بار جلوی باباجان خنده خنده گفته بود باید برای رئوف آستین بالا بزنیم و از این حرفها. میخواست ببیند مزهی دهن باباجان چیست. باباجان کمی اخم میکرد و ساکت میشد. بعد به حرف میآمد و اول از همه به این پیله میکرد که چرا من نمیروم دنبال کار. شش ماه بیشتر بود که از عطاری آقای قنبری آمدهبودم بیرون و بعدش دیگر دنبال کار نگشتهبودم. آقای قنبری نزدیک بیست سال بود که در محل ما عطاری داشت. درس را که رها کردم، یکی دو سال ول گشتم و آخرش خود باباجان این کار را برایم پیدا کرد. نمیدانم به کدامیک از آنهمه گرد و عصاره و عرقیات حساسیت داشتم که اولصبح همیشه تا در را باز میکردم و پایم را میگذاشتم داخل مغازه، چشمهایم میسوخت و دو ساعت همینطور بودم تا کمکم خوب میشدم. اما این نبود که باعث شد قید این کار را بزنم. سر سه ماه از درد و مرض همهی اهل محل خبردار شدهبودم. میدانستم کدام زن الآن ویار دارد و باید اولصبح زنجفیل تازه بخورد. کدام پیرمردی تنگی نفس دارد و عرق بابونه هم دیگر بهترش نمیکند. و خیلی چیزهای دیگر که اصلاً خوشم نمیآمد درمورد دیگران بدانم. این بود که آمدم بیرون و خودم را خلاص کردم. حوصلهی دیدن بیماری دیگران را نداشتم.
حجم
۱۵۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۵۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
نظرات کاربران
خلاقیت نویسنده را دوست داشتم که تونسته بود از یک موضوع تاریخی چنین داستانی خلق کند.
خوب و داستانی بود