کتاب پسران آمریکایی
معرفی کتاب پسران آمریکایی
کتاب پسران آمریکایی اثر مشترکی از جیسون رینولدز و برندن کیلی است که با ترجمه بیتا ابراهیمی میخوانید. داستانی جذاب که با روایتی میخکوب کننده از تلاش دو نوجوان برای از بین بردن تبعیض نژادی در آمریکا سخن میگوید.
درباره کتاب پسران آمریکایی
پسران آمریکایی داستان دو دوست به نامهای راشاد و کویین است. اما یکبار پلیس آمریکا، به راشاد که سیاه پوست است مشکوک میشود و او را آنقدر کتک میزند که در بیمارستان بستری میشود. کویین شاهد این ماجرا است و همه چیز را از اول تا آخر دیده است. اما مشکلی که وجود دارد این است: پلیسی که راشاد را کتک زده، برادر دوست صمیمی کویین است.
این اتفاق چیز مهمی را به راشاد و کویین یاد میدهد: تعصب و تبعیض نژادی هنوز تمام نشده است و همچنان در آمریکا بر سر جایگاه سیاه پوستان و سفید پوستان جنگ و درگیری وجود دارد. راشاد و کویین تصمیمی میگیرند. آنها میخواهند این وضعیت را عوض کنند. اما این تصمیم خطرناکی است چون ممکن است آنها مجبور شوند از همه چیز بگذرند...
کتاب پسران آمریکایی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
پسران آمریکایی داستانی جذاب برای تمام نوجوانان و برای تمام بچههایی است که به داستانهایی با موضوعات اجتماعی علاقه دارند.
درباره جیسون رینولدز
جیسون رینولدز ۶ دسامبر ۱۹۸۳ در واشنگتون دیسی آمریکا به دنیا آمد. او در نه سالگی و با موسیقی رپ به نوشتن شعر علاقه مند شد. اما حالا برای نوجوانان داستان مینویسد. در دانشگاه مریلند در رشته زبان انگلیسی تحصیل کرد. رینولدز برنده جایزه اشنایدر فمیلی و نامزد جایزه ملی کتاب امریکا بوده است.
از میان کتابهای جیسون رینولدز میتوان به شجاع مثل تو، مجموعه دونده (دونده اول: روح و دونده دوم پاتینا) اشاره کرد.
درباره برندون کیلی
برندون کیلی نویسنده و معلم آمریکایی است. او در سال ۱۹۷۷ به دنیا آمده است و نزدیک به ده سال در دبیرستان تدریس کرده است. او علاوه بر نوشتن کتاب پسران آمریکایی، چهار کتاب دیگر هم منتشر کرده است.
بخشی از کتاب پسران آمریکایی
زندانی. این تنها کلمهای بود که بارها و بارها شنیدم وقتی دائم به دلیل مسکن به حال آمدم و از حال رفتم. شاید بهترین خوابی بود که از وقتی یادم میآمد داشتم. آن هم با یک بینی شکسته و چند دنده ترکخورده.
زندانی. آنها من را بردند بیمارستان، دستبند هنوز به دستم بود، خون همچنان مثل آبی که با فشار از شیر بیرون میزد، پایین میریخت. سرم گرمب گرمب میکرد. هر نفسم با درد همراه بود. کتم، کتی که برادرم به من داده بود، پاره شده بود.
زندانی. دکترها من را فرستادند عکس بگیرم، داروی مسکن تجویز کردند، آنقدر با دماغم ور رفتند که دوباره سر جایش قرار گرفت، گرچه دقیقاً حالیام کردند که دیگر مثل اولش نمیشود. که همیشه شبیه بینی شکسته خواهد ماند. اما وقتی که بهبود پیدا کند، حداقل میتوانم درست نفس بکشم. بستههای یخ روی دندههایم گذاشتند که خیلی ناراحتکننده بود، چون بعد از یک مدت یخ پوست را میسوزاند. اما بعد از آن، پوستم کرخت شد.
زندانی. یک افسر پلیس ـ نه آن یکی که آن بلا را سرم آورد، بلکه یکی دیگر، یکی که از من اثر انگشت گرفت ـ پشت در اتاق بیمارستان نگهبانی داد، تا مطمئن شود که فرار نمیکنم. انگار که میتوانستم فرار کنم. انگار که یک خلافکار واقعی بودم. انگار که اصلاً خلافی کرده بودم. ایستاد و مراقب در بود تا پدر و مادرم رسیدند.
زندانی. افسر پلیس برای پدر و مادرم توضیح داد که وقت دزدی دستگیر شدهام. اما فقط همین نبود، گفت که به دلیل مقاومت در زمان دستگیری و آزار پلیس هم محکوم میشوم. توضیح دادن هیچ فایدهای نداشت. من حتی بهسختی نفس میکشیدم. حتی بهسختی میتوانستم چشمم را باز نگه دارم. افسر اظهارنامه را خواند و توضیح داد که با وجود این همه کار غیرقانونی باز هم من را درمان کردند و باید به دادگاه بروم. بعد، برای اینکه هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، پدر و مادرم میبایست کاغذبازیها را انجام بدهند تا کارهایم انجام بشود و به مادر و پدرم سپرده بشوم. بعد از همه اینها افسر پلیس رفت.
صبح فردا، بیدار که شدم، مادرم را دیدم که روی یک صندلی آن سوی اتاقم در بیمارستان نشسته بود و به پنجره زل زده بود.
گفتم: «مامان.» و بلافاصله از درد جمع شدم. باندی را که دور صورتم، روی بینیام، بسته شده بود حس میکردم. همان حس کشیده شدن پوست را داشت که بعد از شنا حس میکردم، بعد از اینکه کلر گیجم میکرد. گلو صاف کردم و دوباره صدایش کردم.
سریع سر برگرداند، از روی صندلی پرید، و طوری به سمتم دوید که انگار میخواستم آخرین کلمات زندگیام را بگویم.
گفت: «راشاد.» صدایش پر از احساسات مادرانه بود. نگرانی و عشق و امید و ترس. تکرار میکرد: «اوه عزیزم.» و دستش را آرام روی پیشانیام کشید، صدایش میلرزید. «حالت چطوره؟»
واقعیت این بود که دو حال متفاوت داشتم. از نظر جسمی معلوم بود که حال خوبی ندارم، شکی در این نبود. اما وحشتناک نبودم. آن طوری که پیشبینی میکردم نبودم. شاید قرصها کار خودشان را کرده بودند. اما یکجورهایی احساس درد داشتم. نفسهایم عجیب و ناراحت بود. با هر نفس انگار صد تا سوزن میرفت توی سینهام. و تازه از دهان هم نفس میکشیدم. امکان نفس کشیدن از بینی را نداشتم. حداقل هنوز که نداشتم. اما خوب بودم. خدایا، زنده بودم. و خب، از نظر احساسی، حالم وحشتناک بد بود.
اما از سوی دیگر حس میکردم که... گیجم. منظورم این بود که من کاری نکرده بودم. به هیچ وجه. پس چرا به این همه دستگاه وصل بودم و روی این تخت ناراحت خوابیده بودم؟ چرا دستگیر شده بودم؟ چرا مادر اینجا منتظر بود که بیدار شوم، با اشکهای خشکشدهای که روی صورتش رد انداخته بود، در حال دعا کردن؟
گفتم: «من خوبم.»
حجم
۲۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۲۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب، هشت روز پرتلاطم رو روایت میکنه؛ روزهایی که با یک اتفاق بد (و متاسفانه پرتکرار...) شروع و با آغاز یک دوستی، پایان پیدا میکنه.... کتاب دو راوی داره که برامون از اتفاقات اون چندروز و افکارشون درباره نژاد و نژادپرستی
این کتاب یکی از آموزنده ترین کتابایی بود که خوندم و خیلی ازش خوشم اومد
کویین و ارشاد دو دوست بسیار صمیمی هستن . یک روز پلیسی به ارشاد که پوست سیاهی دارد مشکوک میشود و او را کتک میزند کویین که تمام ماجرا را دیده به این فکر میکند که : این پلیس دوست صمیمی