دانلود و خرید کتاب خروج ممنوع ژان پل سارتر ترجمه بهرنگ اسماعیلیون
تصویر جلد کتاب خروج ممنوع

کتاب خروج ممنوع

نویسنده:ژان پل سارتر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خروج ممنوع

خروج ممنوع نمایشنامه‌ای از نویسنده و متفکر معاصر فرانسوی، ژان پل سارتر است. این نمایشنامه نیز مانند دیگر آثار سارتر با نگاهی فلسفی نوشته شده است.

 درباره کتاب خروج ممنوع

سارتر در نمایشنامه خروج ممنوع به جهنم سری زده و آن را برای سه گناهکار ترسیم کرده است. سه نفر به نام های اینز، استل و کرادو بعد از مرگ خود وارد اتاقی می‌شوند که گویا جهنم آنها است و باید تا ابد در آن بمانند. این اتاق یک دریچه دارد که از آن می‌توان تمام اتفاقات روی زمین را دید. در اتاق بسته است و چراغش هم همیشه روشن است؛ درست برعکس تصوری که همگان از جهنم دارند. خواب هم در این اتاق معنا ندارد و این سه نفر حتی توانایی پلک زدن را هم ندارند. آنها متعجبند که چرا این جهنم با آن چه همیشه تصور می‌کردند متفاوت است.

 سارتر این نمایشنامه را در زمان اشغال فرانسه توسط نازی‌ها نوشت و آن را در ماه مه سال ۱۹۴۴ به روی صحنه برد. این اثر علاوه بر این که بارها به اجرا درآمده اقتباس‌های زیادی هم داشته است.

آنچه سارتر در خروج ممنوع تصویر کرده‌است، فقط جهنمی فرضی نیست که سه نفر به ماندن در آنجا و شکنجهٔ ناگزیر یکدیگر محکوم‌اند، بلکه صحنهٔ عمومی زندگی انسانِ تهی از معنای امروز، در غرب است و درواقع، این‌ها آدم‌های دربندخویش‌اند که می‌توان «دوزخیان زمین» نامیدشان.

 خواندن کتاب خروج ممنوع را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به نمایشنامه‌های سمبلیک و فلسفی را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

 درباره ژان پل سارتر

ژان‌ پل سارتر، نویسنده، منتقد و فیلسوف فرانسوی، در سال ۱۹۰۵ در پاریس متولد شد و سال ۱۹۸۰ از دنیا رفت. در دوران زندگی سارتر، ادبیات فرانسه از دو جنگ جهانی، تجربه فاشیسم و کمونیسم، استعمارزدایی و نیز ظهور و گسترش کتاب‌های جیبی، سینما، تلویزیون و رسانه‌های خبری متاثر بوده است.

ژان پل سارتر از دسته متفکرانی بود که بر اگزیستانسیالیسم یا وجودگرایی (با این اصل که انسان آزاد و مسئول اعمال خویش است) تاکید می‌کرد. این تاکید همواره باعث شده بود تا او را هم تحسین و هم طرد کنند.

سارتر چندین رساله از جمله هستی و نیستی (۱۹۴۳) و اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر (۱۹۴۵) را نوشت و با نوشتن داستان‌ها و نمایش‌نامه‌هایی مانند تهوع، مگس‌ها و درِ بسته، فلسفه و نگرش ادبی خود را نشان داد.

 سارتر با فعالیت‌های ادبی و گرایش سیاسی‌اش به چپ‌های افراطی بر ذهن‌ بسیاری از متفکران هم‌عصر خود تأثیر گذاشت.

 بخشی از کتاب خروج ممنوع

یک اتاق که در آن، به‌صورت پراکنده وسایلی چیده شده و بیشتر شبیه به اتاق انتظار دندان‌پزشکان است. اتاق طوری روی یک سکو قرار گرفته که به پشت صحنه مایل است. دیوارها از عقب به پایین، به سمت خارج کج شده‌اند و سقف از وسط به انتها مایل است. در دیوار سمت راست، یک بخاریِ دیواری (شومینه) وجود دارد که طاقچه‌ای روی آن قرار گرفته‌است. روی طاقچه، یک مجسمه از «کوپیدون۱» و یک خط‌کشِ نامه‌بازکن قرار دارد. وقتی پرده‌ها کنار می‌روند، پنجره‌ای دیده می‌شود که شکسته شده‌است. شمعدان لوستر چندشاخه‌ای از وسط سقف آویزان است؛ با حفره‌ای بزرگ، به‌طوری که شمعدان لوستری در آن قرار بگیرد. یک صندلی بزرگ طلایی آراسته __شبیه مبل‌های تکی استیل__ در پایین صحنه و در وسط قرار دارد؛ و یک نیمکت قرمز در سمت راست صندلی و یک نیمکت سبز نیز در سمت چپ آن قرار گرفته‌است.

کرادو وارد می‌شود و به اطراف نگاهی می‌اندازد. او عصبی و بریده‌بریده حرف می‌زند. پیشخدمت به دنبالش وارد می‌شود.‌

کرادو: پس اینجاست.

پیشخدمت: آره، قراره این‌طوری باشه.

کرادو: من… من تصور می‌کردم که آخرش میشه به این وسایل عادت کرد.

پیشخدمت: بستگی داره؛ بعضی‌ها عادت می‌کنن.

کرادو: همهٔ اتاق‌ها عینِ همینه؟

پیشخدمت: [اهانت‌آمیز] نه، البته که نه! ما اینجا چیزهایِ چینی، هندی، مخصوص سیاه‌ها یا جورای دیگه هم داریم. اونا از این آشغالدونی ممکنه چی بخوان؟

کرادو: [با شدت] و اونا فکر می‌کنن من اینجا چی می‌خوام!؟ خدای من، این خیلی ترسناکه! خب، به هر حال، من همیشه با اسباب و اثاثیه‌ای زندگی کردم که نمی‌شد تحمل‌شون کرد؛ همین‌طور با افکار و آدما… ولی من از اونا خوشم می‌اومد.

پیشخدمت: [نامفهوم] اوه… اینجا زیادم بد نیست. حالا می‌بینی.

کرادو: [ناغافل] خوبه… خیلی خوبه… خیلی خوبه. [اطراف را نگاه می‌کند.‌] برای من خوبه. تو هر مزخرفی رو می‌شنوی که اونا اون پشت بگن.

پیشخدمت: کدوم‌ها؟

کرادو: [با حرکتی مبهم و طولانی] همهٔ اینا.

پیشخدمت: تو مثل اینکه به این آشغال‌ها اعتقاد نداری؛ آدم‌هایی که هرگز این دوروبرا پیداشون نمیشه، چون اگه اونا…

کرادو: آره… [هر دو می‌خنـدند و ناگهـان هر دو دوباره جدی می‌شوند.] «اشکلک‌شست»ها کجاست؟

پیشخدمت: چی؟!

کرادو: اشکلک‌شست، شلاق، راک

پیشخدمت: داری جدی حرف می‌زنی؟!

کرادو: [به او نگاه می‌کند.‌] اِ… خب آره، من جدی گفتم. [سکوت می‌کند، قدم می‌زند و با خشونتی ناگهانی ادامه می‌دهد.] البته نه آینه‌ای، نه پنجره‌ای، هیچ‌چیزِ شکستنی اینجا نیست. [با عصبانیت] اصلاً چرا مسواکم رو ازم گرفتن؟!

پیشخدمت: آهان، این ارزش‌های انسانیه که داره برمی‌گرده!

کرادو: [با عصبانیت، به پشت نیمکت ضربه می‌زند.] صمیمیتت رو حفظ کن دوست من. من، هم می‌دونم کجام و هم می‌دونم چرا اینجام؛ اما لعنت به من اگه بخوام طرفداری از…

پیشخدمت: بی‌خیالْ بابا، حالا که اتفاقی نیفتاده، تو چه انتظاری داری وقتی همهٔ مهمون‌های اینجا یه چیز می‌پرسن!؟ اونا بلافاصله می‌پرسن اشکلک‌شست کجاست؟ و وقتی این رو میگن، به‌جرئت می‌تونم بگم به لبخند «پپسودِنتِ»۴ خودشون فکر نمی‌کنن. یه مدت ساکت میشن، بعد هی سراغ مسواک‌شون رو می‌گیرن. الآن تنها چیزی که من از شما می‌خوام، اینه که بشینید و فکر کنید چرا اینجا، توی جهنم، ممکنه بخواین دندون‌هاتون رو مسواک کنین؟!

کرادو: [با حالتی آرام] آره، گمون می‌کنم حق با توئه. من چرا باید یه همچین کاری بکنم؟! [اطرافش را نگاه می‌کند.] واسهٔ چی باید بخوام توُ آینه نگاه کنم؛ عین همین مجسمه!

جهنم عجب جاییه! هیچی واسهٔ پنهون‌کردن وجود نداره. من باید بهت بگم که کاملاً از موقعیت خودم توی یه همچین جایی مطلعم و می‌دونم چرا به اینجا فرستاده شدم. می‌خوای بدونی این شبیه چیه، اینکه به‌خاطرش من رو این‌جوری نگاه می‌کنی؟ بسیار خب، بهت میگم. این شبیه غرق‌شدن توی آب داغه، در حالی که تو با اون چشم‌هات، بالا وایسادی و نگاه می‌کنی؛ و تو چی می‌بینی؟ یه مجسمهٔ ناپلئون. [مکث] عجب بختکی! [مکث] خیلی عالیه. تو هیچی نداری بگی؟ لابد اجازه نداری چیزی بگی. مهم نیست، می‌دونم. من خفه میشم اما فکر نکن که این برام مثل یه شوکه. من می‌دونستم چی پیش میاد. من تموم جریان‌های قبل و بعد از خودم، و پشت‌سر و پیش‌روم رو می‌دونم. [دوباره با حالتی متفکرانه قدم می‌زند.] پس اینجا هیچ مسواکی نیست؛ حتی تختخوابی هم وجود نداره. تو هیچ‌وقت نمی‌خوابی، نه؟

پیشخدمت: درسته.

کرادو: مطمئن بودم! اصلاً چرا باید بخوابی؟ احساس خواب‌آلودگی می‌کنی، خواب آروم‌آروم از پشت گوش‌هات، بدنت رو فرامی‌گیره و احساس می‌کنی چشم‌هات دارن بسته میشن، اما تو می‌خوابی. تو روی کاناپه دراز می‌کشی و… همه‌چی از جلو چشمت محو میشه. تو بیشتر از این نمی‌خوابی. باید چشم‌هات رو بمالی، بلند شی و دوباره بری اونجا؛ میون چیزهایی که قبلاً‌بودی.

پیشخدمت: اما اینا همه‌ش تصورات شماست.


معرفی نویسنده
عکس ژان پل سارتر
ژان پل سارتر
فرانسوی | تولد ۱۹۰۵ - درگذشت ۱۹۸۰

در ۲۱ ژوئن سال ۱۹۰۵ در پاریس به دنیا آمد. حاصل ازدواج و رابطه یک افسر نیروی دریایی فرانسه با زنی از طبقه ممتاز؛ اما ژان پل سارتر فرصت چندانی برای درک حضور پدر نداشت. سوغات پدر در یکی از سفرهایش به هند و چین، تب بود. تبی عجیب که دست آخر باعث مرگ او شد تا پسرک عزیزدردانه پانزده‌ماهه بماند و مادری که بعد از این اتفاق تصمیم به ترک پاریس گرفت.

Mohammad
۱۴۰۱/۰۳/۲۶

(۳-۲۵-[۳۳]) آزادی، تنهایی و مسولیت؛ سارتر در اینجا هم به همین مفاهیم - که اصول اساسی فلسفه ش رو تشکیل میدن - پرداخته؛ در این نمایشنامه آدم ها به رغم اینکه در کنار همن ولی در نهایت تنها و شکنجه گر

- بیشتر
mmahi
۱۴۰۱/۰۷/۱۳

واقعا عالیه

به عقیدهٔ من نخند! کاملاً منطقیه.
Mohammad
ترس مال وقتی بود که هنوز امید داشتیم.
Mohammad
من خیلی زود مُردم. فرصت نکردم کارهام رو انجام بدم.
Mohammad
فکر می‌کنی این اشتباهه که آدم بر اساس اصولش زندگی کنه؟
pejman
جهنم، راستی‌راستی یعنی بقیهٔ آدما.
محمد جواد اخباری
پلک‌هات. ما عادت داریم پلک‌هامون رو می‌بندیم و به این می‌گیم پلک‌زدن؛ یه تاریکی لحظه‌ای، یه پردهٔ کوچیک سیاه میاد پایین و دوباره میره بالا و یه وقفه ایجاد میشه. این پلک‌زدن، تخم چشم‌هات رو خیس نگه می‌داره و دنیای اطرافت رو واسهٔ یه لحظه محو می‌کنه. فکر کن چه‌قدر می‌تونه آرامش‌بخش باشه؛ صد تا توی یه ساعت، صد تا فرار کوچیک از این دنیا.
mahshidmoballegh
ترس مال وقتی بود که هنوز امید داشتیم.
pejman
یه آدم می‌تونه ترسو باشه؛ حتی اگه همیشه خطرناک‌ترین مسیر رو انتخاب کنه… فکر می‌کنی می‌تونی از روی یه حرکت، همهٔ زندگی یه آدم رو قضاوت کنی؟
pejman
من همیشه با اسباب و اثاثیه‌ای زندگی کردم که نمی‌شد تحمل‌شون کرد؛ همین‌طور با افکار و آدما… ولی من از اونا خوشم می‌اومد.
pejman
من خیلی زود مُردم. فرصت نکردم کارهام رو انجام بدم.
محمد جواد اخباری

حجم

۱۴۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۱۴۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۷۷,۵۰۰
تومان