کتاب مواجهه
معرفی کتاب مواجهه
کتاب مواجهه نوشته میلان کوندرا و ترجمه فروغ پوریاوری، مجموعهای است از مقالههای او که درباره مکانها و نویسندگان گوناگون و برخی موقعیتها و مفاهیم و ارزشها در زندگی انسانی نوشته است.
درباره کتاب مواجهه
کتاب مواجهه اولین بار در سال ۲۰۰۹ منتشر شد. این اثر مجموعهای از مقالات تاملبرانگیز و جذاب است که درباره مکانها، نویسندگاه و ارزشهای زندگی نوشته شده است. علاوه بر این، این اثر را میتوان دفاعیهای پر شور و حرارت از هنر دانست. آنهم در زمانهای که به نظر میرسد کسی برای هنر و زیبایی ارزشی قائل نیست.
میلان کوندرا برای نوشتن کتاب مواجهه، همان روشی را در پیش میگیرد که در رمانهایش دارد؛ ترکیبی زیبا از احساسات و اندیشهها. او به کاوش نویسندگانی میپردازد که برایش ممهم هستند. نویسندگانی که با آثارشان به ما کمک میکنند دنیا را بهتر بشناسیم و درکی از معنای این عبارت به دست بیاوریم: انسان بودن. او در این کتاب از همان چیزهایی حرف میزند که همیشه دغدغه او هستند. خاطرات، فراموشی، مرگ، تبعید، بیگانگی، هنر و ...
در این کتاب از مرگ میخوانیم، از عشق میخوانیم و از سن و سال، به دنیای خاطرات قدم میگذاریم و وطن و زبان و ... را از دریچه نگاه او بررسی میکنیم.
کتاب مواجهه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب مواجهه را به تمام دوستداران آثار میلان کوندرا پیشنهاد میکنیم. اگر از خواندن مقالاتی درباره زندگی و مفاهیم زندگی لذت میبرید، این کتاب برای شما انتخاب خوبی است.
درباره میلان کوندرا
میلان کوندرا، ۱ آوریل ۱۹۲۹ در برنو، چکسلواکی، به دنیا آمد. او نویسنده اهل چک است که بعد از تبعیدش به فرانسه، تابعیت فرانسوی گرفت و خود را نویسنده اهل فرانسه میداند و بر اینکه آثارش باید در دستهبندی آثار فرانسوی قرار بگیرند، تاکید دارد.
کوندرا چندین بار نامزد جایزه نوبل ادبیات شده است. او در خانوادهای فرهیخته رشد پیدا کرد. پدرش نوازندهای مشهور بوده است و علاقه کوندرا به موسیقی را میشود در آثارش دید. مشهورترین اثر میلان کوندرا سبکی تحمل ناپذیر هستی است که در فارسی با نام بار هستی هم ترجمه شده است. از میان کتابهای دیگر او میتوان به هویت، جاودانگی، زندگی جای دیگری است، جشن بیمعنایی و عشقهای خندهدار اشاره کرد.
بخشی از کتاب مواجهه
رمان قصر به قصر سلین داستان یک سگ است؛ او شمال پوشیده از یخ دانمارک را ترک میکند و برای ماجراجوییای طولانی در جنگلها ناپدید میشود. هنگامیکه با سلین به فرانسه میرسد، روزهای ول گشتناش به پایان میرسد. و آنگاه، روزی، سرطان:
«سعی کردم روی کاهها بخوابانماش... درست بعد از سحر... دلش نمیخواست آنجا بگذارمش... نمیخواست...دلش میخواست یک جای دیگر باشد... روی سنگریزههای سردترین جای خانه آنجا با ظرافت دراز کشید... لرزش گرفت... پایان کار بود... بهم گفته بودند، باورم نمیشد، اما حقیقت داشت، او روی به مکانی داشت که به یاد میآورد، رویش به طرف سرزمین خودش، به طرف شمال، به طرف دانمارک بود، پوزهاش رو به شمال بود، به طرف شمال بود... این سگ بسیار با وفا،... وفادار به جنگلِ کورسور که معمولا از آن فرار میکرد و در آن راه میرفت... و وفادار به زندگی تلخاش در آنجا... برایش جنگل مودون اینجا هیچ معنا و مفهومی نداشت... دو سه لرزه کوچک دیگر و بعد مرد... آه، خیلی آرام... بیهیچ شکوه و شکایتی... و در این وضعیت واقعا زیبای نیمخیز مانندـــ در حال پرواز... اما خود تنها و درماندهاش تمام شد و رفت. دماغاش رو به جنگلی بود که از آن فرار کرده بود، رو به همان جایی بود که جایش بود، رو به همان جایی بود که رنج کشیده بود... خدا میداند!
«آه، من یک عالم سکرات مرگ دیدهام، اینجا... آنجا... همهجا.... اما تاکنون هیچکدامشان اینقدر زیبا، آرام... و وفادارانه نبودهاند. اِشکال مرگ بشر این است که یکسره های و هو است...»
«اِشکال مرگ بشر این است که یکسره های و هو است». عجب جملهای! و «بشر همیشه یکجورهایی روی صحنه است». آیا همهمان نمایش معروفِ هراسانگیز «آخرین کلمات» در بستر مرگ را به یاد نمیآوریم؟ همین است که هست: بشر همیشه، حتی در سکرات مرگ هم روی صحنه است. این حتی در مورد «معمولیترین» و جلوه نافروشترین آدمها هم مصداق دارد، چون همیشه این خودِ آدم نیست که روی صحنه میرود. اگر خودش هم نرود، یک کس دیگر میبردش. این سرنوشت او به عنوان بشر است.
و آن «های و هو»! مرگ همیشه به مثابه امری قهرمانانه، پایان یک نمایشنامه و فرجام یک نبرد مطرح میشود. در روزنامهای خواندم: در شهری، برای ادای احترام به مبتلایان به ایدز و نیز کسانی که به دلیل ابتلا به این بیماری مردهاند، هزاران بادکنک سرخ به هوا فرستاده میشود. به این «برای ادای احترام» فکر میکنم. «به یادبود» بد نیست؛ «بله، به یاد» را هم به عنوان حرکتی حاکی از اندوه و غمخواری درک میکنم. اما برای ادای احترام؟ آیا در بیماری چیزی برای بزرگ داشتن و تحسین کردن وجود دارد؟ آیا بیماری فضیلتی شخصی است؟ اما اوضاع اینجوری است دیگر و سلین میدانست که اینجوری است: «اشکال مرگ بشر این است که یکسره های و هو است».
بسیاری از نویسندگان بزرگ نسل سلین هم مثل او با مرگ، جنگ، وحشت، شکنجه، تبعید و سر به نیست شدن آشنا بودند، اما آنها این تجربههای وحشتناک را در آن سوی دیواری که او بود، از سر گذراندند؛ در سمت و سوی پیروزمندانِ عادلِ آینده، یا در سمت و سوی قربانیانی که هالهشان بیعدالتیهایی بود که متحمل میشدند و خلاصه کلام، در سمت و سوی افتخار بودند. آن «های و هو» ی از خود ممنونِ رضایتِ از خود، به گونهای چنان طبیعی بخشی از تمام رفتارهاشان شده بود که دیگر نمیتوانستند ببینندش، یا دربارهاش قضاوت کنند. اما سلین که به دلیل همکاری با نازیها محاکمه شد، بیست سال آزگار، تحقیر شده، مانند گناهکاری میان گناهکاران، در توده آت و آشغالهای تاریخ، میان محکومشدگان زندگی کرد. تمام اطرافیان او را مجبور به سکوت کردند. فقط خودش این تجربه استثنایی را بیان کرد: تجربه یک زندگی بینهایت عاری از های و هو را.
این تجربه به او اجازه داد خودبینی را نه به مثابه مفسده، بلکه به مثابه خصلتی ببیند که ذاتی بشر است، خصلتی که هیچگاه او را ترک نمیکند، حتی به هنگام سکرات مرگ؛ و آن تجربه، در برابر پسزمینهٔ آن هایوهوی همیشهماندنی، به او امکان داد که شکوهمندی مرگ یک سگ را ببیند.
حجم
۲۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۸۷ صفحه
حجم
۲۲۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۸۷ صفحه